Friday 19 December 2008

رویایی هلندی

کاملا طبیعی است شاید که آدم اصولا هرجا که باشد بیش‌تر عیب‌هایش را ببیند و همیشه با یک جای ایده‌آل مقایسه کند و حسرت بخورد. برای من ـ که اصولا آدم مهمی نیستم و کار مهمی هم نمی‌کنم ـ دانشگاه دلفت هم‌چنین تصویری دارد. یک مجموعه‌ی بزرگ خوش‌ساخت و پرانرژی از آدم‌هایی که کارشان را بلدند و یکی از کارهایشان هم این است که درست و دقیق و پرکار باشند. هرچند، مهمان بودن نسبتا کوتاه من در این دانشگاه آن قدر برایم سرنوشت‌ساز نبود، و حتا تفاوت مفهومی چیزهای که آن‌جا یاد گرفته‌ام و چیزهایی که این‌جا در فرانسه بلد ایم باعث شروع یک جنگ سرد بین من و استادهایم شده و ته‌اش معلوم نیست، هنوز نامه‌های میلینگ لیست گروه مهندسی بیومکانیک و سایت اصلی دانشگاه و وبلاگ چندتا از استادها و دانش‌جوهای آن‌جا را که می‌خوانم، یک جورایی ته دلم غنج می‌رود که «تحقیق به این می‌گویند، نه این مسخره بازی‌ها که ما از خودمان در می‌آوریم»

به هرحال ما تصمیم گرفتیم تسلیم این همه جذابیت و البته وسوسه‌ی موقعیت‌هایی که نسبتا برای هردومان فراهم است نشویم. چهار روز دیگر من می‌روم هلند و این بار فقط تعطیلات است و شاید پایم را هم به دانشگاه نگذارم. بار بعدی که می‌روم هلند اندکی بعد است، برای جلسه‌ی دفاع بانو، و این که آخرین بار بروم استاد آن‌جاییم را ببینم و حال و احوالی بکنیم ـ نه که بی‌نهایت خوش‌رو و مهمان‌پذیر و خوش‌برخورد است ـ و این مقاله‌ی روبه‌پایان را بررسی کنیم و اگر رضایت داد جایی بفرستیمش برای چاپ که بشود حسن ختام این هم‌کاری. و دیگر کار هردومان با دانشگاه دلفت تمام است.

کم کم آن افسردگی معروف سال آخر دکترا دارد سراغم می‌آید. هزارچیز که تازه تازه دارم می‌فهمم، هزارتحقیق و نوشتن که حتی در لیست آرزوهای تز ام جا نمی‌شوند، و هزار راه نرفته. بروز بیرونی این شرایط این است که دیگر کسی کار آدم را نقدجدی نمی‌کند. خالی‌بندی‌هایم می‌گیرد و برای سمینار و کلاس و این‌ها دعوت می‌شوم و کم کم تا گندش درنیامده باید هرچه داریم را بنویسم و پرینت کنیم و بگذاریم در کتاب‌خانه، قسمت تزها.

Sunday 7 December 2008

به هرحال

به هر حال هر کسی یک جور است دیگر. من هم این طوری حال می کنم که کی برد را بگذارم روی پام و فقط به صفحه نگاه کنم و هر کلمه را ده بار غلط تایپ کنم و پاک کنم و حرف های کناری را امتحان کنم تا در بیاید.
بانو و خواهرشوهر چرت می زنند و من از گودرم می خوانم و مطلب شیر می کنم و دلم نوشتن می خواهد. دلم خواندن و فیلم دیدن می خواهد. دلم می خواهد فردا اعلام کنند که دانشجویان ایرانی حق ندارند در پلی تکنیک درس بخوانند و قانون لازم الاجراست و من و استادهام بنشینیم و قیافه متاثر روشن فکری بگیریم و یک کم افسوس بخوریم که چرا و عصبانی بشویم ولی با قضیه راحت کنار بیاییم ـ دیگه از ماجرای اون پسره بی نوا که یک روانی از بیمارستان دررفت و زرت زد کشتش بدتر نیست که ـ و خداحافظی کنیم و نه من نگران رفوزه شدن مقاله هام باشم و نه استادم با خودش فکر کند که بالاخره تز را به انگلیسی بنویسیم یا به فرانسه.
یک ساعت دیگر داریم می رویم لیون به دو دلیل، اول دیدن یک دخترک ناز که تازه به دنیا آمده و مادرش و باقی وابستگان، و بعد هم یک سر به جشن نور. اگر ماجرای جشن نور را نمی دانید و قبلا هم در بلاگهای قبلی من و دیگران نخوانده اید با این لغت بگردید تا خودم برگردم و برایتان تعریف کنم.

Thursday 4 December 2008

این جا هم که خاک می‌خورد


من به زودی یا خودم را برای دفاع آماده می کنم یا اصولا بی‌خیال می‌شوم و می‌روم دوباره از لیسانس درس می‌خوانم.

کلاس‌هام تمام شده ـ کلاس‌هایی که درس می‌دادم ـ و همین‌طوری بی‌خود و بی‌جهت دلم برایشان تنگ شده. کلی وقت می‌گذاشتم و تمرین آماده می‌کردم و اسلاید درست می‌کردم و این حرف‌ها. تمام شد دیگر. جلسه‌ی آخر ازشان یک امتحانک گرفتم. خوبی این بچه پرروها این است که اصلا برایشان مهم نیست، جدی نمی‌گیرند، گوش نمی‌دهند، و اصولا احساس می‌کنی که گل لگد می‌کنی.

وقتی که مثلا می‌خواهند صدا کنند یا اجازه بگیرند می‌گویند موسیو. من هم به‌شان می‌گفتم مهندس‌های آینده. بیش‌تر برای این که به رویشان بیاورم که دارند مهندس می‌شوند و خیلی چیزها را نمی‌دانند.

حالا از صبح داشتیم با استاد کوچیکه برنامه یک کلاس ترم دوم را می‌ریختیم. بعدش گفت اگر بعد که دفاع کردی اگر خواستی همین‌جا بمانی و در دنیای تحقیق و تدریس باشی می‌توانیم این کلاس را توسعه بدهیم و ... می‌خواستم بگویم که شکمت را صابون نزن، فعلا در همین قسمت دفاع کردنش گیریم هردو، بدجور.

فردا بانو می‌آید. طولانی شده بود این بار، ولی بار آخر است که قسطی می‌آید. این‌بار هم یک هفته و بعدش من می‌روم ده روزی و بعد کم‌کم دوران نامزدی تمام می‌شود و باید فکر خانه و کار جدی و خرج‌ها و قسط‌ها و این حرف‌ها باشیم. حالا بگذار بیاید، بعد.

ولی تا فردا صبح که هواپیما بنشیند و بعد از بخش سوئیسی بیاید تا اتوبوس‌های گرنوبل ـ همان‌هایی که معمولا اختصاصی اند ـ و حدود ظهر که برسد این جا چند قرنی مانده هنوز.

Saturday 22 November 2008

فاصله

یک. فرودگاه ژنو دو خروجی دارد،‌سمت فرانسه و سمت سوییس. سوییس جزو شنگن نیست و برای خودش ویزا لازم دارد، البته نه برای اروپایی ها که برای ما ها. دو ورودی مرز دوکشور که در داخل سالن رسیدن مسافرها ده متر فاصله دارد در بیرون فرودگاه فاصله شان به ۵۰ کیلومتر می رسد، یعنی وقتی توی اتوبان هستی و فرودگاه در ۵ دقیقه ای ایست، اگر همراه ات یا کسی که دنبالش آمده ای ویزای سوییس ندارد و باید از آن گیت ده متر آن طرف تر بیرون بیاید، تو باید از آخرین خروجی دور بزنی و ۵۰ کیلومتر در روستاها و جاده های باریکش دورخودت بگردی و بگویی این فرودگاه لعنتی چرا یک تابلو هم ندارد؟

دو. این سمت جنوب غربی سوییس سرزمین آرزوهاست. این همه بار رفتم و رد شده ام و هنوز چشمم سیر نشده. حتا اگر باران شدید باشد، ابرهای کوچک بین کوه ها گیر افتاده اند
عجیب دلبری می کنند. این است که نه تنها هلند رفتنهایمان چه من و چه بانو معمولا از ژنو است، هر فرصتی هم بشود میلم به این سمت است. حق هم دارم، آدم این جا را ول کند و برود پاریس که فقط یک ساعت از فرودگاه برسد شهر و بعد کلی معطل شود که با تژو سه ساعت هم راه بیاید تا گرنوبل، آن هم چمدان به دست، وقتی ژنو در یک ساعت و نیمی است؟

یک + دو. «نه نمی خواد بری پاریس، بلیتت رو از ژنو بگیر من میام دنبالت. ببین، فقط از در فرانسه بیا بیرون، آره دو تا در داره، رسیدی زنگ بزن». «سلام رسیدی؟ ببین من دم فرودگاه ام دارم میام. الان یک ساعته این جا دارم می چرخم. هواپیماها را هم می بینم، آره، نه بابا، ده بار اشتباهی رفتیم تو خروجی های مختلف و در اومدیم، باید در سمت فرانسه را از بیرون پیدا کنم، شرمنده ها، الان می رسم.» ببخشید موسیو، این در سمت فرانسه ی فرودگاه را می شناسین؟ - آره، اول باید از این جاده برگردین تو فرانسه، از پشت سرن دور بزنین، از جاده ان هشتصد و هفتاد و دو را بگیرین تا سر مرز... «مگه ما الان تو سوییس ایم؟»

چهارنفر منهای یک، چهار نفر منهای دو، و آن منهای اولی که مشتاق دیدن دومی است. خواهر کوچکم هم بالاخره از راه رسید. تقریبا امیدی نمانده بود به ویزاگرفتنش، حالا هم که نصف ترمش رفته و باید ببیند به امتحان ها می رسد یا نه. فرقش با من - که دو هفته زودتر از کلاس ها هم رسیده بودم و درس ها را هم می دانستم و جزوه ها را گرفته بودم و با این حال از اضطراب روی زمین بند نبودم - این است که که در آرامش مطلق است. با خونسردی تمام وسایلش را درآورد و چید و مرتب کرد. نیم نگاهی هم به این اینترنت پرسرعت نداشت. یعنی هیچی ها. سرشب هم یک چیزی می خوره و می خوابه، ساعت هشت. یعنی حتا قبل هشت. من بدبخت جغد هم که زودتر از نصفه شب خواب ندارم باید بی صدا بشینم و سرم را با اینترنت گرم کنم و وبلاگ بنویسم تا خوابم ببرد. این طور است دیگر، همین یک اتاق را بیشتر نداریم.

پنج. خیلی خوشحالم، نگران ام، نمی دانم چه می شود. مثل همیشه.

Thursday 20 November 2008

یادت هست؟

یکی از همین روزهایی که صبح لرزش بی انتهای ماشین زباله‌ جمع کنی از اتاق زباله و اتاق دوچرخه و همه‌ی کاشی‌های هم‌کف و حتا کف طبقه‌ی اول می‌گذرد و از نرمی بالش به سرم می‌ریزد و سردرد آشنایی که دلیل بطری خالی کنار تخت‌خواب است نمی‌گذارد حتا چشم‌هایم را باز کنم که ببینم گل سرخ را پشت پنجره گذاشته‌ای یا نه، بالاخره صبرم تمام می‌شود و می‌گذارم اتوبوس ساعت هفت و نیم بدون من برود و یک ساعت بعد وقتی گزارش غیبت‌ها از دستگاه دم در به سیستم مرکزی رفت و آن‌جا در رکورد فردی ام ثبت شد، سیستم مرکزی بفهمد که آخرین غیبت مجازم هم تمام شده و اتوماتیک دستور پرینت نامه‌ی اخراجم را بدهد.
ولی می‌دانم که این کار را نمی‌کنم. از اتوبوس، در ورودی، ماشین حضوروغیاب و همه‌ی نامه‌های اتوماتیک متنفرم، ولی باز جرات نمی‌کنم که ده دقیقه زودتر از موقع در ایستگاه منتظر نباشم. از همان‌جاست که پنجره‌ی تو را نگاه می‌کنم، تا ببینم اگر حتا تا آخرین لحظه گل را گذاشتی خیالم راحت شود و بگذارم اتوبوس و نامه‌ها به هر جهنمی که خواستند بروند.
ولی اگر بالاخره یک روز گل سرخ را پشت پنجره‌ات بگذاری. قول می‌دهم قبل از این که نامه برسد چمدانم را بسته باشم و توی ایستگاه، منتظر اتوبوس فرودگاه باشم. تا فرودگاه دوساعت راه است. پروازهای ایران هم همیشه برای یک نفر جا دارد. شب می‌رسم و مستقیم از فرودگاه می‌آیم همان جا، همان جایی که قرارگذاشتیم. همان‌جایی که من به‌ت گفتم، یادت هست که، که نامه‌ی پذیرشم آمده و می‌توانم برای درس‌خواندن بروم خارج. گفتم که مهلت ده روزه است، و اگر توی این ده روز تصمیم گرفتی و قبول کردی که با هم زندگی کنیم، نامه را پس می‌فرستم و همین‌جا می‌مانیم و زندگی می‌کنیم. قرارشد که اگر قبول کردی یک گل سرخ بگذاری پشت پنجره‌ی اتاقت. به خودم گفتم حالا یک کم ادای آماده‌ی رفتن شدن را هم در می‌آورم، تا که جواب تو غافل‌گیر و خوش‌حالم کند.
ولی اگر شاخه گل را نگذاری؟ فوقش یک چندروزی بیش‌تر صبر می‌کنم، یا حتا اگر فرصت بیش‌تری خواستی، اصلا شاید بروم و این طوری تجربه‌ی خارج رفتن را هم پیداکنم، یعنی مثلا یکی دو ماهی، خانه‌ی پرش سه‌ماه، بیایم این‌ور و بعد برگردم و قبلش هم خبر بدهم که برمی‌گردم و بعد بیایم که گل سرخ را پشت پنجره‌ی اتاقت ببینم. بعد صاف بیایم سرقرار، همان‌جایی که بار اول قرار گذاشتیم، و برایت از ماجراها و دانشگاه و فارغ التحصیلی و کار و حتا از نامه‌های اتوماتیک تعریف کنم، از نامه‌هایی که اتوماتیک نوشته، پرینت، تا زده، در پاکت رفته و آماده‌ی فرستادن می‌شود.

Thursday 13 November 2008

کمین

صبح اخبار می‌گفت که یک بیمار روانی از تیمارستان فرار کرده و وسط شهر یک پسر بیست‌وشش ساله را کشته. با خودم فکر کردم بالاخره گرنوبل هم آمد در اخبار. بعد هم همان نگرانی همیشگی که حالا یارو کی بوده؟ نکنه از بچه‌های ما بوده؟ می‌شناسمش؟ و این‌ها. بعد رفتم وسط شهر و ماجرا داشت یادم می‌رفت که رسیدم لابو و فهمیدم که ای داد، پسره‌ی بدبخت دوست و هم دانشگاهیمان بوده. همین سه هفته پیش در آن ماجرای نوآوری با هم بوده ایم.

به همین سادگی، طرف که سال آخر دکترایش بود و قرار بود به زودی با دوست دخترش که اتفاقا توی همین لابو کار می کند ازدواج کنند و به قولی شروع زندگی، یک دیوانه از راه می‌رسد و وسط شهر با چاقو می‌کشدش.

می‌توانست آن کسی که الان روی تخت خوابیده من باشم. اتفاقا دی‌شب همان ساعت‌ها وسط شهر بودم، و آن قدر ذهنم به کارهایم مشغول بود که حتا اگر کسی را چاقو به‌دست روبه‌رویم ببینم قدرت عکس‌العمل و فرار نداشته باشم. بعد هم یک پیدا می‌شد مرثیه بنویسد که آره سال آخر دکترا بود و تازه ازدواج کرده بود و این حرف‌ها.

دلم بیش‌تر برای دختره‌ی بی‌نوا می‌سوزد، که این دوسه‌ماه اخیر هرچه بلا می‌توانست سرش آمده بود، از مشکلات خانه و جابه‌جایی و کارت اقامت (فرانسوی نیست) و کارهای تز. هفته‌ی دیگر دفاعش است و خودش و همه منتظر بودیم و که دفاع هم تمام شود و یک نفس راحتی بکشد و دیگر برود سراغ کارهای ازدواج.

لابد همین‌طوری‌ست دیگر، در کمین نشسته، نگاه می‌کند، و تو یا باید قاعده‌ی بازی را قبول کنی که همین است، یا این که تمام عمر بترسی و بلرزی و مراقبش باشی که چه؟ در کمین است.

Thursday 6 November 2008

درس و دانشگاه

یکم، این مقاله‌ای که این مدت جانم را گرفته بود بالاخره الان تمام کردم و دارم پیروزمندانه برایش خلاصه می‌نویسم. البته هم‌چنان به نظرم هیچ ارزش علمی ندارد. تازه از آن ورژنی ازش که قبول شده بود حالا به قولی ریویزیون لازم داشت کلی بهتر شده است. استادم راضی است و خوشش آمده . برای این که هیچی از علم و مقاله علمی نمی‌داند. شاهدش هم این است که هی ما مقاله ساب‌میت می‌کنیم و هی برگشت می‌خوریم. این مقاله را بدون این‌که این‌ها توش نقشی داشته باشند نوشته بودم، دلیل اصلی‌ام هم این بود که به بهانه‌ی کنفرانس بروم ترکیه و قونیه. حالا مطلب کم داشتند یا هرچی به من گفتند که آن خزعبلات را برای ژورنال می خواهند. این است که من دوهفته است دارم دست و پا می‌زنم که یک کم این را به یک تحقیق علمی شبیه کنم.

دوم، هفته‌ی بعد دوباره تعطیلات است. یعنی سه‌شنبه تعطیل است، در نتیجه دوشنبه هم دو در می‌شود و می‌شود چهارروز. هم‌کار جدیدمان که جای نیکولا آمده گفت که امشب دارد می‌رود بارسلون. یعنی جمعه را هم زد تو رگ و رفت پی حال. به‌ش گفتم تا سال اولی خوب استفاده کن، چون مستقل از کار دو سال اول، سال سوم اوضاعت همین است که می‌بینی. من یعنی.

سوم، لعنت خدا و مسلمین و باقی وابستگان الهی بر ورد، که هزار ورژن هم پیش رفت کند باز فرق اصولی با نوت پد ندارد، فقط هرکاری را سخت تر باید درش انجام داد. درعوض تا دلت بخواهد باگ دارد و هنگ می‌کند و تصویرها را می‌خورد. همیشه فکر می‌کردم چون ما نسخه‌ی قفل شکسته داریم نباید صدایمان در بیاید. حالا که استاد گیتس کلی هم لابو را چاپیده با لیسانس‌هاش، باز هم فقط حرص آدم را درمی‌آورد. تقصیر خودم است که برای رفتن سویچ کردن به تک این پا و آن پا می‌کنم.

چهارم، این پست درسی دانشگاهی را با این تمام می‌کنیم که فردا یک برنامه‌ی مفصل داریم برای دانش‌جوهای مهندسی صنایع، که دانشگاه و کارهای تحقیقاتی و این‌هایمان را به‌شان نشان بدهیم. ما ـ استاد گیوم و من ـ یک سالن گرفته‌ایم و پوستر و فیلم از جراحی و وسایل جدید و این ها آماده کرده‌ایم که خوب خامشان کنیم، فکر کنند خبری اه. اصولا که ما فعلن نمونه کار این لابو شده‌ایم، و این برای گیوم خیلی فایده داره. من هم که کشته‌ی مرامم و ...

Wednesday 5 November 2008

اتفاقات

روزهای پرماجرایی است ها. نیکولا که هم اتاقیم بود دفاع کرد و دکترشد، هرچند دیگر خیلی برایش مهم نبود و از دوماه پیش داشت در یک جای خوب کار می کرد. استاد کردان که تا آخرش هم اصرارمی کرد مقصرهای زیادی در ماجرا هستند، از رئیس آکسفورد تا امریکای جنایت‌کار تا منافقین. واقعا این سیاستمدارها باعث شدند که سیاست به این وضعیت بیفتد. اتفاق اصلی هم که انتخاب باراک اوباما بود. امروز صبح تله ویزیون فرانسه یک خلاصه کوتاه از ماجراهای این مدت امریکا پخش کرد، سخن رانی ها، مناظره ها و حتا رسید به آهنگ‌هایی که هرکدام گوش می‌دهند. بامزه و هیجان انگیز بود. یک کم از سخنرانی معروف لوترکینگ را هم گذاشت. معرکه است. رفتم و پیدایش کردم و دوباره دیدم و خواندم.

فکر کنم تمام فرانسوی‌ها کشته مرده‌ی اوباما باشند. طرف صبح در اخبار می گفت مردم دنیا اوباما را انتخاب کرده اند، امریکایی‌ها فقط به‌ش رای دادند. باید ببینیم که آب‌شان با استاد سارکو توی یک جوب می رود یا نه.

Sunday 2 November 2008

زندگی

از نانت برگشتم و گفتن ندارد که کنفرانس خوبی بود و همه از مقاله ی من حال کردند و تبریک گفتند و قرارشد توی یک کتابی چاپ شود. خودم البته می دانم که حرف خاصی نداشت، و صد البته به علم چیزی اضافه نمی کرد. بازخوانی یک تجربه ی آموزشی بود به روش علمی تر.
کارکرد این کنفرانس ها علاوه بر ارایه مطلب این است که چندتا آدم حسابی ببینم به خصوص در شرایط فعلی من دنبال کار و موقعیت بعدی باشم. اوضاع کار پیدا کردن برای ایرانی ها روز به روز سخت تر می شود. هفته پیش استادم اسکن یک فکس را نشانم داد که از دانشگاه می خواست فعالیت های علمی و تحقیقاتی دانش جوها ایران را مرتب گزارش کنند. فعلا البته این موضوع برای رشته هایی است که یک ربط خیلی مختصری به دانش هسته ای، مکانیک سیالات پیشرفته و هوا و فضا دارند.

از نانت سرراه یک سر رفتم پاریس و چندتا از دوستهام رو دیدم و توی خیابان های پایتخت قدم زدیم و کافه ای نشستیم و کفه سفارش دادیم. من پاریس را این طور دوست دارم، از دور، توریستی. اصلا نمی توانم به زندگی در آن شهر شلوغ و به هم ریخته فکر کنم. واه واه با آن مترو و ار و ار شان. زندگی در پاریس یعنی هرروز سه ساعت راه در شرایط دل پذیر قطار زیرزمینی. واضح است که به خانه داشتن در مرکز شهر نمی شود فکر کرد.

گرنوبل امن و امان است. دیروز و امروز که می رفتم دانشگاه از کنار ایستگاه قطار رد شدم و دانشجوهایی را که چمدان به دست از راه می رسیدند تماشا کردم. یک هفته تعطیلات پاییزی فرصت خوبی بود برای مسافرت، یا مثلا برگشتن پیش پدر و مادر. من اولین تعطیلات پاییزی خودم را حبس کرده بودم و درس می خواندم و برای اولین بار سوار تراموای خالی می شدم و تعجب می کردم.
به نظر می رسد فصل شیرینی از زندگی ام رو به پایان است.



Monday 27 October 2008

Nantes

بعد هفت ساعت و نیم قطارسوار و معطلی در ایستگاه رسیده ام نانت و صاف آمدم هتل. می خواست شبی پنج یورو اینترنت به م قالب کند که گفتم باشه بعدا و الان به لطف دستگاه اینترنت دزدی ام وصل شده ام. نانت شهر قشنگی است. رفتم یک دوری زدم و مردم ـ جوان‌ها ـ تا نیمه شب بیرون بودند و شهر زنده بود به قولی.

این را بگویم توی دلم نماند: من از بیشترین چیزی که در هتل‌ها بدم می آید این است که پتو و ملافه و روکش را تا جایی که می توانند می کنند زیر تشک. هیچ وقت نشده که مثل آدم آزاد ولش کنند، که آدمی به لنگ درازی من بعد از شکست در ور رفتن و زورآوردن درجا مجبورنشود بلند شود و اساسی ملافه ها را آزاد کند. اه. تازه فردا هم همین برنامه است. کاش می‌شد این را هم به باقی آپشن‌های اتاق را تمیزکردن، حوله را عوض کردن و غیره اضافه کرد.

 

Sunday 26 October 2008

مقاله و تز و باقی ماجرا

تمام شنبه و یک شنبه ام را پای این دو مونیتور گذراندم، مثل تمام هفته ی پیش. قرار بود مقاله را تا جمعه تمام کنم و بفرستم استادهایم هم ببینند و اگر حرفی دارند بگویند ـ نه که خیلی هم صاحب نظر تشریف دارند ـ و آخر ماه بفرستیم برای ژورنال که غیر سرمون آفر انتخاب شدن گرفتیم. تا همین حالا که یک شنبه شب است نتوانستم تمام کنم و دیگر اصلا برایم مهم نیست. دیگر اعصاب این که جایی مقاله بفرستم و برگردد را ندارم. یعنی تحمل چهارماه انتظار و بعد دریافت آن نامه ی کلیشه ای مزخرف را ندارم که با این که ایده و ارزش کار علمی تان خوب است و با اهداف ژورنال ما هم راستاست متاسفانه نمی توانیم درخواست شما را قبول کنیم. بعد هم چهار صفحه ایراد بنی اسرائیلی که بیش ترش به این خاطر است که من بد نوشته بودم و یارو نفهمیده.
اصلا آقاجان انگلیسی زبان مادری من نیست، هیچ وقت هم کلاسی نرفته ام که زبان یاد بگیرم، از وقتی هم که آمدم فرانسه زبان انگلیسی ام روز به روز پس رفته.
خیالتان راحت شد؟

ولی شاید یک میل به سردبیر بزنم و بگویم که یکی دو هفته مهلت را زیاد کند. بعد از آن دو ریجکت قبلی این تنها شانسم است که موقع دفاع دست خالی نباشم. هرچند این فرانسوی ها برایشان مهم نیست، حتا فکر می کنم استادم از ریجکت شدن من خوش حال هم شد. این بار که ببیندم لابد ژست می گیرد و می گوید بهتر است که حرف گوش کنم و به تز بیشتر برسم تا به مقاله نوشتن. برای بار هزارم از اول امسال فکر کنم.

هفته بعد این جا تعطیل است، به مناسبت حضرات محکم بشینن می خواهیم چرخ بزنیم. من هم فردا دارم می روم یک شهری اون سر فرانسه برای کنفرانس. یک مقاله زورکی داده بودم و زورکی هم جا شدم در ارائه بعد از ظهر روز آخر. فکرکنم فقط خودم و رئیس جلسه باشیم و همان جا روی لپ تاپ به فرانسه برایش زود بگویم و برویم پی کارمان.
شاید هم یارو فرانسوی بود و من هم لج کردم انگلیسی توضیح دادم. فعلا به جای این حرف ها باید فکر درست کردن اسلایدهام باشم.

Thursday 23 October 2008

راه های شناخت یک سایت فرانسوی

اگر به هیچ وجه با گشتن موضوع و کلمات کلیدی در گوگل پیدا نشد

اگر وقتی صفحه باز شد اندازه ی یک شماره لوموند توش مطلب به هم ریخته بود
اگر روی دکمه انگلیش کلیک کردید و هیچ اتفاقی نیفتاد
اگر مثلا سایت کتابخانه‌ای رفتید و بعد از یک ربع هنوز دنبال جایی می گشتید که اسم کتاب را توش وارد کنید
اگر احساس کردید با این که تقریبا معنی همه کلمات بخش های اصلی را می دانید ولی ربطش را به محتوا نمی فهمید
اگر مثلا مطمئن اید که شرکت کانن دوربین می فروشد و در سایت کانن دات اف ار دربه‌در دنبال مدل‌های دوربین گشتید و هیچ نیافتید
اگر باید یک فرمی را پرمی کردید و بعد از اتمام کار دکمه مرحله بعد را زدید و به علت نامعلومی جلو نرفت و تازه همه چیزهایی که وارد کرده بودید پاک شد
اگر ساعت دوازده تا دو سایت از کار می افتاد

در این صورت گقتن ندارد که به یک سایت فرانسوی دچار شده اید. قبل از هرچیز اسم دامنه را با دات کام و دات اورگ امتحان کنید، اگر نه که خیلی خودتان را اذیت نکنید، به من هم میل نفرستید، فعلا همکار فرانسوی در دفتر نداریم.

Wednesday 22 October 2008

نوبت

از صبح الکی توی کله ام آمده که «دیگه نوبتی هم که باشه، نوبته …»

الان داشتم یک مقاله درباره ی روش های سیستماتیک دیزاین می خوندم. فهمیدم ما به طور سیستماتیک نوبت، نظم و به نوعی قانون را ورست کیس فرض می کنیم. یعنی برای انجام یک کاری روش پیش بینی شده را (چه در قالب دستورالعمل و چه قانون) در آخرین الویت قرار می دهیم و در صورت ناچاری یا اجبار می رویم سراغش.

شاهدش هم همین که از صبح توی سر من ونگ می زند، به خصوص با صدای اعصاب خوردکن مجری های برنامه بچه ها.

Thursday 16 October 2008

حبس

دو روز است که احساس می کنم دلم برای ایران تنگ شده. در این سه سال و اندی این اولین بار است و نگران شده ام. احساس آدمس را دارم که برای یک ماموریت هول هولکی و از این هایی که رئیس آدم را خر می کند که باید بروی و خیلی مهم است و تو می دانی که داری خرشدنت را به اضافه کار و حق ماموریت می فروشی. احوالم مثل همین بدبخت ماموریت رفته است که حالا توی سالن انتظار نشسته است تا هواپیمای لعنتی برسد و بشیند و سوارش شوند برای برگشت. از چندوقت پیش خواندن وبلاگ و اخبار را سرکار برای خودم ممنوع کرده بودم و می دانستم شب ها که برمی گردم خسته تر از آنم که به اینترنت گردی برسم. ولی این مرض از راه رسیده قانونم را شکسته و سرگردانم کرده. وبلاگ خوانی شده مثل دیدن و شنیدن آثار آدمهایی که انگار یک کمی پیش از آن که توبرسی جمع کرده اند و رفته اند.
بچه شده ام. برای خودم شکلات خریده ام و به بهانه ی دلتنگی همه چیز را تعطیل کرده ام و نشسته ام خانه. نرم و چسبناک و سرد است و فکر نمی کردم وقتش الان برسد. فکر می کردم دیگر وقتی سال اول گذشت همه چیز تمام شد.
آدم خودش را حبس میکند توی خانه، انگار که باقی مردم همین صداهای محو بیرون پنجره اند و شیر زندگی به کابل اینترنت وصل است
خدا فردا ـ ی پراز کار و جلسه و آدم ها ـ را به خیر بگذراند.

Tuesday 14 October 2008

تعطیلات

می خواستم از صمیم قلب و نه از روی ناراحتی یا خدای نکرده عصبانیت خدمت شما دوست عزیز عرض کنم که تعطیلات خوش بگذرد. راستش من هم چندسال پیش در انتظار ویزا روزشماری می کردم و توی همین شرایطی بودم که چندروز دیر رسیدن ممکن بود زندگی ام را عوض کند؛ باعث شود نتوانم ثبت نام کنم، پذیرش ای که دستم بود کنسل شود و چندماهی که همه کارم را ول کرده بودم و نشسته بودم توی خانه و زبان می خواندم و انتظار می کشیدم کاملا فنا شود.
حالا هم اوضاع آدم های مثل من شبیه من یا می شود گفت بدتر است. چهارماه است که منتظر اند و کلاس ها دوهفته است شروع شده و آخرین مهلت خیلی از دانشگاه ها همین هفته است. ولی شما اصولا خودتان را ناراحت نکنید و سعی کنید از وکانستان لذت ببرید. فقط اگر ممکن است به آن کسی که در سفارت تلفن جواب می دهد بگویید که اجباری ندارد که حتما بگوید مسوول کارهای ویزای دانش جویی دوهفته رفته تعطیلات. همان «هنوز ویزا نیامده» هم کفایت می کند. آخر آدم یک ذره غرور، نه شخصیت، نه اصلا، آدم هنوز آدم است آخه بی انصاف ها.

Saturday 11 October 2008

استعدادهای درخشان

یک مجموعه برنامه ای هست به اسم استعدادهای شگرف که کارش این است که به آدم یا آدمهایی که فکر می کنند خیلی استعداد دارند، در هرچیزی، دو دقیقه فرصت می دهند که هنرشان را نشان بدهند. سه داور نشسته اند که یک جورهایی خبره ی این کارها اند و اگر از اجرا خوششان نیاید دکمه ای را می زنند و یک ضرب در قرمز با صدای بیییز روشن می شود. اگر کسی سه ضربدر بگیرد باید کارش را متوقف کند. معمولا یک گپ ساده ای هم آخر اجرا هست که داورها ابزار خوشحالی می کنند یا نکات منفی و چرا خوششان نیامده را می گویند. اجراها معمولا این چیزهاست : شعبده بازی، رقص، آکروبات، خواندن بچه، ادای الویس پریسلی و دالیدا (که پای ثابت اند)، شو من و این چیزها. یک بار هم یک خانمی رقص اس تریپ تیز دور میله شروع کرد که بعد از یک دقیقه سه ضرب در گرفت. داورها معمولا این سوال را می پرسند: به نظرت خودت چه چیز این کار استثنایی است؟


این ها را گفتم که بگویم در برنامه چندشب پیش یک زوج هفتاد و پنج ساله آمده بودند که «رقص قبل از هرچیز، باقی مهم نیس». خودشان و اجرایشان را می توانید این جا ببینید. من خیلی دوست داشتم. یک کمی حسرت خوردم از مقایسه ی این آدم ها و مثلا پدر و مادر بزرگ خودم که با همین حول و حوش سن توی خانه ته نشین شده اند و در زندگیشان خوشی چندانی ندارند و وقتشان بین تخت و تله ویزیون و مثلا گاه وقتی سرزدن بچه ها و نوه ها (اگر مثل من دور و بی معرفت نباشند) تقسیم شده است.

از این جا می توانید باقی کلیپ ها را ببینید. مثلا این و این بدک نیستند.

این را هم بگویم که من به داورها خیلی ارادت دارم و حتا بعضی وقت ها بیشتر به خاطر داورهاست که برنامه را می بینم. به خصوص آن آقا عینکیه با لهجه ی کاناداییش

Thursday 9 October 2008

شاید وقتی دیگر

اگر فیلم را دوست دارید و کارگردان را، خلقتان را با خواندن این مطلب تنگ نکنید.


دی شب بالاخره بعد از مدت طولانی انتظار و ولع از به دست آوردن فیلم و بعد خودداری احمقانه چندماهه فیلم را دیدم. نمی دانم چرا این قدر از قبل مجذوب فیلم بوده ام. به خاطر اسمش شاید و لابد به خاطر سوسن تسلیمی. شروع فیلم مثل باقی فیلم های ایرانی طولانی و اضافه بود. دیالوگ های مهوع در اتاق صدا گذاری و بعد کاراگاه بازی جناب مدبر دیگر داشت کلافه ام می کرد. «چرا باید پیکان قرمز برات آشنا باشه؟» هربار که دوربین روی صورت کیان می آمد یک بار عینکش را برمی داشت و می گذاشت. خلاصه همین طور از اشتیاقم کم شد و به تحملم زیاد کردم. رفتارهای بی معنی مدبر و تغییرهای پشت سرهمش از مرد ایرانی به جنتلمن اروپایی ادامه داشت تا ملاقات عتیقه فروش که اوج بروز رفتار بود. اصولا بازی داریوش فرهنگ که پدیده بود، به خصوص وقتی زن عتیقه فروش را دید «من شما را قبلا جایی دیده ام»
عجیب است که وقتی شخصیت پردازی و بازی کیان قرار است انتزاعی و بیش از اندازه باشد، در تضاد، باقی اتفاقات فیلم هیچ کدام معمولی و باورپذیر نیستند: شماره ماشین که به خاطر ماشین جلویی دیده نمی شود از توی اضافات فیلم درمی آید، یک روزه از روی شماره آدرس و تلفن صاحبش پیدا می شود، آقای عتیقه فروش خبره با آن انبار پر از شمشیر نادر و چی و چی پیکان قرمز سوار است، سوژه ی مصاحبه با عتیقه فروش امروز به فردا ردیف می شود و گروه با تجهیزات می آیند و چه و چه. از مانتوی صد تومانی و آن مانتو فروش آریستوکرات هم بگذریم.

قسمت کشف الاسرار فیلم که دو سوسن تسلیمی هم را می بینند در انتزاع کامل و رفتار غیر انسان معمولی اتفاق می افتد. قطع های بی نهایت بعد بین تسلیمی و گروه فیلم برداری، و به خصوص آن قسمت بازکشت به مادر که بیش از حد طولانی و غیرباور است. چه چپاندن بی مزه سگ که سروقت نوزاد می رود و به همین خاطر است که کیان از سگ می ترسد، یا مادر که مثل گلادیاتور کیلومترها دنبال کالسکه کشیده می شود و بعد که دستهایش ول شد قبراق بلند می شود و می ایستد. و البته ویدا هم خواهری را یادش می آید که غیب شده بود (من بنا را به دوقلو بودن گذاشته بودم، که لزوما درست نیست). اسم فیلم، نه تنها ربطی به فیلم ندارد، کاری می کند که سرخوردگی مخاطب تکمیل شود: بعد از این همه ماجرا و بالاخره پیداکردن خواهر و زندگی گذشته و رسیدن به آرامش، موقعی که داریم می رویم و خواهر می گوید از خودتون تلفن و نشانی بدید، آقای وجدانی به ش می گوید «باشه یه وقت دیگه»

پس این فیلم غیر از یادآوری زندگی دوگانه ورونیکا و سرگیجه و آیینه و مقدار انبوهی دیالوگ مزخرف چه دارد؟ تنها دلمان به دیدن بازی سوسن تسلیمی خوش بود که از فیلم و از کادر فیلم هم سر بود و بعید نمی دانم مرامی فیلم را بازی کرده بود. سال ۶۶ که فیلم به جشنواره رفت برای موسیقی اعصاب خوردکن و تدوین بی خود و صدابرداری و فیلم برداری عهد دقیانوسش کاندیدا شد و برای فیلم برداری (لابد به خاطر استمرار در صورت بازیگر در وسط صفحه) لوح زرین گرفت. هیچ کس سوسن تسلیمی را ندیده بود لابد.

مرتبط: به دنبال یک دوا می گردم

Wednesday 8 October 2008

حل تمرین

«بن ژوق، من رهی هستم و حل تمرین درس فلان. امروز تمرین یک را حل می کنیم. گروه های چهارنفره درست کنید و صورت مساله را بخوانید. ده دقیقه فرصت دارید، بعد از هر گروه یک نفر مساله را توضیح می دهد.»

جذبه را داشتی؟ اولین تجربه ی درس دادن و در حقیقت حل تمرین در پلی تکنیک. دانشجوهای این جا هم مثل شریفی های تازه رسیده مغرور و تا حدی پر رو اند. اصولا هم که با قهوه و کیک می آیند سرکلاس و تمام مدت به دوستشان اس ام اس می زنند. چیز بامزه ای که دیروز احساس کردم این ماجرای اکسیون ره اکسیون بود. یک گروه چهارنفر پسر که دلشان می خواست گپ بزنند و من نمی گذاشتم، شروع کردند سوال هایشان را با ساختار سخت و کلمات ناآشنا پرسیدن. من هم در جواب یکی دو کلمه ی ارگو (عامیانه و نه چندان مودبانه) انداختم. نگاهم روی کاغذ و اعداد بود، ولی تغییر لحن و نگاهشان را فهمیدم. یک بار هم یک گروهی که کار نمی کرد را بردم پای تخته که مثلا جدی بگیرند.

دو کلاس بعدی هفته بعد است. چهار گروه اند و با هرکدام چهار جلسه دارم. موضوع درس تحلیل نیاز است از راه مهندسی و یک کمی بازارفهمی (یا بازاریابی). سه مساله داریم، یکی میز و پلات فرم بالابرنده، دومی رباتیک در ماشین سازی فورد و سومی که خودم طراحی کرده ام میکروالکترونیک در وسایل پزشکی.

Monday 29 September 2008

خانم پست‌چی‌

پست‌چی‌تان شما را ترک می‌کند

امروز صبح دیدمش، روی شیشه در وروری آپارتمان چسبیده بود، طوری که وقتی می‌خواهی بروی بیرون ببینیش. در ادامه آمده بود که دوران خوبی بود و از تک تک‌تان متشکرم که گرم و مهربان بوده اید. دلم می‌خواست مفصل خداحافظی کنم که وقت نشد و حالا امیدوارم در یک فرصتی بیایم و هم را ببینیم. مراقب خودتان باشید و مراقب پست‌چی جدید هم.

نوشته بود که کار جدیدش را بعد از ده روز استراحت شروع خواهد کرد.

این را اضافه کنید به فرق‌های فرانسه با باقی دنیا.

Saturday 27 September 2008

سرود عشق

اگر یک روزی زندگی تو را از من بگیرد
اگر تو بروی (بمیری) و از من دور باشی
برایم مهم نیست، اگر دوستم بداری
چون من هم خواهم مرد

ما ابدیت برای خودمان خواهیم داشت
در آبی بزرگ بی نهایت
در آسمان دیگر مشکلی نیست
عشق من، باور می کنی که ما هم را دوست داریم؟
...
خدا عاشق ها را به هم می رساند.

(ترجمه از دقیقه یک ممیز چهل و سه به بعد)
ادیت پیاف، ۱۹۵۰



لعنت به این ذات آدمی

ماجرا تلخ بود، مثل یک آبجوی بلژ برای کسی که عادت نداشته باشد.
تعریف ساده اش این است که ن و الف از هم جداشده اند، و شنونده را در ناباوری این رها می کنی که این ها که چهارسال با هم زندگی کرده بودند، بچه دار شدند و بعد حتا ازدواج کردند. تازه هم هردو کار پیداکرده بودند و زندگی رو به راه شده بود و فقط مانده بود بروند روی جلد مجله زوج نمونه. ن رو به روی من می نشست، کامپیوترهامان پشت به پشت. یک باری که از هلند برمی گشتم قبل از آمدن به لابو گ گفت که قبل از این که ببینیش بدنیست یک چیزی را بدانی. حالا شش ماهی از آن جریان می گذرد. الف یک شبِ خیلی معمولی گفت که من از این زندگی خسته شده ام و دیگر نمی خواهم ادامه بدهم. بعد هم گفت که فردا وسایلش را جمع می کند و می رود پیش دوست پسرش، که دو سه ماهی است هم را می بینند. ناباوری آن شب ن را البته نمی توان فهمید. همه با همان ناباوری آمدند که کاری بکنند، بیشتر خانواد الف. ولی فایده ای نداشت و همان شد که شد. تا آخر هفته هردو از آن خانه رفتند و وسایل زندگی را دور ریختند. ماند آلبان که یک هفته درمیان یکشان از مهدکودک بگیرد و صبح تحویل دهد.
الف را دیگر ندیدم. ن آخر بهار تزش را تحویل داد و رفت و دیگر ندیده بودمش تا پری شب، خانه ح که نفر سوم است در اتاق کارمان. آلبان را آورده بود. گپ زدیم و شامی خوردیم و به شیرین کاری ها پسرک خندیدیم. به نظر دیگر ن با ماجرا کنار آمده است. من کنار نیامده ام. ناراحتی ام را پنهان کرده بودم و بگو بخند می کردیم و لعنت به این ذات آدمی.



Wednesday 24 September 2008

کریز اکونومیک

این فرانسوی ها دیگر کشتندمان با این ماجرای بحران اقتصادی. هرروز تمام روزنامه ها و تمام بخشهای اخبار طوری از این ماجرا حرف می زنند که انگار روز قیامت نزدیک است. برای ما مهندسان عوام که آن قدرها هم اقتصاد نمی دانیم یک کم غیرقابل باور است که سقوط چند موسسه مالی در امریکا که به قول ایشان دارند بهای ناهارهای مجانی ای را که قبلا خورده اند می دهند باعث شود که تمام اقتصاد امریکا و بعد اقتصاد اروپا سقوط کنند. از آن عجیب تر این است که جنرال موتورز در فرانسه یک تعدادی را اخراج می کند و بلافاصله رنو هم اعلام می کند تعدادی زیادی پست را منحل خواهد کرد (بالاخره این جا فرانسه است). به نظر من این داستان هم بیش از حد مدیاتیزه شده و هرکسی دارد از آب گل آلود ماهی خودش را می گیرد.

هوا سردشده و با این که آفتاب هست، سرما در پوست آدم نفوذ می کند. هنوز مقاومت می کنم و کاپشن نمی پوشم. چه معنی دارد؟ هنوز سپتامبر هم تمام نشده

Monday 22 September 2008

ساز نو

خبر خوب این روزها این است که یک استاد موسیقی از دیار دور ژنو به ولایت گرونوبل نزول فرموده اند و به قول قدما در دل اهل موسیقی گرونوبل عروسی به پاست. استاد را یک سال پیش شبی در منزل دوستی دیده بودم و شبی بود. تا خود صبح ساز از خواندن نماند. گفت شاگرد قبول می کند، ولی حیف این بود که من راهی دیار دور از فرهنگ و موسیقی ای بودم. بالاخره چرخ چرخید و از این به بعد استاد ماهی یک بار مهمان ولایت ماست.
دوباره حس روزهای دور. ساز به دوش از کنار درختان پیاده می روی تا کلاس. آن جا مودب می نشینی تا نوبتت شود. بعد دیگر نه حرف و سخنی است و نه زبان و دستوری. پرده است و فاصله و حال. سرمشق می گیریم که مشق کنیم تا بار بعد. واقعا هین که رسید از فلک آواز نو.
یادگرفتن ساز و موسیقی در اروپا دردسر بزرگی است. قحط الرجالی است که نگو. هرکسی استاد خوانده می شود و موسیقی ایرانی فروشی چیزی در مایه های دست فروشی است. به ندرت کسی یافت می شود که در موسیقی پرمایه باشد. حال تصور کن و از روی تعریف بسیار و شنیدن صدای ساز مشتاق می روی خدمت استاد، و تنها سوالی که می پرسی این است که چه طور است این مایه موسیقی در این همه بی مایگی؟ این است درسی گرفته و نگرفته، پای کشیده و آویزان.

حالا استادی است که دل نشینت است. تو کجا و شاگردی کجا؟

Sunday 21 September 2008

یک وقتی

تقدیم به همه آنهایی که مثل من هنوز که هنوز است تکلیفشان را با تقدیر روشن نمی دانند.



توضیح: این فیلم سال گذشته به خاطر موسیقی اش اسکار گرفت. برخلاف تمام تاریخ هالیوود، این فیلم با دوربین معمولی و خیلی روی دست ضبط شد. نوازنده ها بابت ضبط کار پول نگرفتند و داستان دو شخصیت اصلی در فیلم خیلی دور از احوال واقعی دو بازیگر نیست، و اگر کمی اهل موسیقی داشته باشید فکر کنم از انعکاس داستان در تنظیم دوصدایی آهنگ لذت تان بیشتر شود.
مثل سابق اگر کسی آهنگ را خواست ای میلش را بگذارد.

Friday 19 September 2008

قطار فرشتگان

جایی در یک‌ساعت و ربعی گرنوبل خط قطار با اتوبوسی که دوساعت دیرتر می‌رسد تقاطع دارد. آخرین قطار گرنوبل رفته است و غیراز این اتوبوس چاره‌ای درکار نیست. این‌هایی که مانده‌اند همه‌شان مثل من اند، با این فرق که انگار فقط من جای پریز برق را بلد بوده‌ام و این شد که به کمک دستگاه اینترنت دزدی ام (لقب از طرف ایشان) دارم پست می‌نویسم. کنفرانس تمام شد و کنفرانس نوستالژیک خوبی بود، موضوع، آدم‌ها، خاطرات. جدا از این که دکتر نیامد و چندتای دیگری از ارائه‌کننده‌های ایرانی. یک بعد از ظهر خوب با یک دوست خوب گذشت و در راه برگشتن با همه‌ی احساس ترسی که از آخر فیلم داشتم شهر فرشتگان را دیدم.

قطار که از کناره‌ی دریا می‌رود وقتی که ابرها بارانشان را باریده باشند و سفید و تمیز غروب آفتاب را تماشا کنند، چاره‌ای جز فرشته بودن نمی‌گذارد. ولی وقتی هبوط کردی و روی زمین نشستی، آرامش صدای فرشته که می‌گوید «زندگی همین است» دل آدم را آتش می‌زند. 

Thursday 18 September 2008

مدیریت تکنولوژی

صدای من را از آنتی‌پولیس می‌شنوید، جایی در شمال نیس، در جنوب فرانسه. کنفرانس اروپایی مدیریت تکنولوژی برقرار است و ما هم مقاله‌ای داشتیم که من امروز ارائه کردم و سا وا. اصولا پایه‌ی ارائه‌های روز اول هستم به دو دلیل، اول این که باعث می‌شوند که قبل از آمدن اسلاید برایشان درست کنم و در نتیجه این‌جا تمام وقت را صرف نگرانی آماده کردن نمی‌کنم. دوم این که معمولا کنفرانس‌ها سه روزه‌اند، و مهمانی کنفرانس شب دوم است، در نتیجه آدم‌های مهم ـ مثلا طارق خلیل در مدیریت تکنولوژی ـ روز دوم می‌آیند و مهمانی هستند و فردایش می‌روند و فقط همان روز برای دیدنشان به سخن‌رانی‌شان رفتن وقت است. روز سوم، به خصوص اول وقت که بدترین حالت است. زیاد شندیده‌ام که ممکن است در سالن غیر از ارائه دهند‌ها و رئیس کسی نباشد.

غلظت ایرانی‌های این کنفرانس خیلی زیاد است. پنج نفر که اروپا ساکنیم و پنج تا دیگر که از ایران آمده‌اند برای ارائه و ده پانزده‌نفری که آمده‌اند برای استفاده از کنفرانس. تریپشان هم مدیر دولتی است بیش‌تر. فردا شام کنفرانس در یک کازینو است. حالا من که کافر، ولی به نظرم نیامد باقی دوستان خیلی ماه رمضان را به شام در کازینو در جنوب فرانسه ربط بدهند. اصولا از این تیپ آدم خوشم می‌آید که اول از همه می‌پرسند فرانسوی بلدی؟ ایران یاد گرفتی یا این جا؟

برای کسانی که فکر می‌کنند که ربط دادن خدا و معنویت به چیزهای دیگر فقط مخصوص ایران است عرض شود که امروز رئیس پارک تکنولوژی بانگلور در هند در سخن‌رانی‌اش گفت مدل موفقیتشان مثلث تکنولوژی ـ نوآوری ـ معنویت است.

جایتان در آفتاب و هوای مدیترانه خالی. 

Monday 15 September 2008

بن ژوق زندگی

این مطلب حامد خیلی من را به فکر انداخت. چند وقت پیش فرصتی دست داد و هم صحبت بودیم و اتفاقا بحث به همین ماجرای زندگی اروپایی کشید. برداشت متفاوت من از ماجرا طبیعتا به خاطر زندگی در فرانسه است، و هم چنین مقایسه آن با یک سالی است که در هلند مانده ام. سیستم اجتماعی فرانسه که به نظر من تعریف اجرایی سیستم سوسیال است، تصور دیگری از زندگی برای خارجی ها ساخته است. این که دولت نصف اجاره خانه را برمی گرداند، بیمه درمانی معقول برای دانش جوها با سالی ۱۵۰ یورو و برای آدم های کم درآمد مجانی وجود دارد. ساعات کار کم تر از باقی اروپاست و تعطیلات رفتن و وقت با خانواده گذراندن جز جدی ای از زندگی مردم است. جدا از این ها، خارجی ها زودتر در فرانسه با فرانسوی ها می جوشند، زبان یاد می گیرند و در کنارش باقی خصوصیات فرهنگی را. معمولا ایرانی های فرانسه آدم های افسرده یا سرخورده ای نیستند. تا آن جا که من دیده ام در کارشان موفق اند و اگر سودای کانادا داشته باشند به راحتی از راه کبک می روند و اگر نه هم که زندگی شان را سروسامان می دهند. تقریبا همه کسانی که من این مدت دیده ام وقت برای رسیدن به دل مشغولی ای مثل موسیقی، ادبیات یا سینما دارند و به طور قطع اگر ایران می ماندند این فرصت فراهم نمی شد.
و این که زندگی دانش جویی در فرانسه به چیزی که من باکیفیت می ناممش خیلی نزدیک است. درست است که مقصود مطلوب همه ی دانش جوها دانشگاه های امریکای شمالی است، ولی به هرحال برای کسی که برای خودش قبای دانشمندشدن و تمام مدت با تمام توان مشغول علم بودن را نبریده دانشگاه های فرانسوی جای بسیار مناسبی است. بورس در بیش تر رشته ها وجود دارد و حدود دوبرابر هزینه زندگی یک نفر است.
امیدوارم این نوشته فرانسه را بهشت برین جلوه ندهد. مساله مهم این است که کشورهای اروپای شمالی و به طور خاص هلند خیلی با فرانسه فرق دارند. در هلند خارجی ها بودن معادل جذام خشک یا چنین چیزی است. واگیر ندارد، ولی هیچ راه ارتباطی ای را باز باقی نمی گذارد. زندگی بسیار گران است، و بسیار خالی است. برخلاف آسمانش که همیشه پر ابر است.

از این حرف ها بگذریم. دوباره مسافرم و دوباره بی تاب. برای کنفرانسی می روم به جنوب فرانسه و امیدوارم خالی بندی ای که آماده کرده ام بگیرد. رفتن به این کنفرانس یک حالت عجیب نوستالژیکی برایم دارد. رئیس کنفرانس همان کسی است که چهارسال پیش برای یک دوره ای آمده بود ایران و دیدنش و صحبت باش در این که اصولا به ادامه تحصیل و آمدن به فرانسه فکر کنم تاثیر زیاد داشت. و این که آقای دکتر آراستی هم به این کنفرانس می آید. کسی که وجودش در آن جو دانشکده مدیریت شریف غنیمتی است و برای دانش جوهای سرگردانی مثل من از هیچ کمکی دریغ نکرده است و نمی کند.

Sunday 14 September 2008

باز باران

این روزهایی که آفتاب سر صبحش سرکی می کشد و رخی می نماید و بعد می بینی باران امانش نمی دهد و باید ‍جایی بشت ابری قایم شود تا باز بیاید و باشد تا که کی برود؛ حالا دو ساعت یا ده ساعتش چه فرقی دارد، خاطرم را جمع می کند که این نوشتن و ننوشتن و کرکره را باز و بسته کردن فقط گناه من نیست، و شاید اصلا تقصیرش با خورشید است که از اول با ما همین طوری تا کرده بود

القصه، رنگی به این صفحه کشیدم و باز برگشتم که از همان حرف های معمولی و دل خوش کنک بنویسم
از امروز یک سالی حداقل در فرانسه ساکنم و قرار است این خورده تحقیقم را تمام کنم و تز بنویسم و دنبال کار بگردم و دل تنگ بانو باشم که گاه گاهی مجال دیدار داریم و باقیش به انتظار

این یک سال، این دوستی وبلاگی و این شما دوستان دیده و ندیده؛ قدمتان روی چشم

بی نوشت: تا با دوست جدیمان کنار بیایم انگار از نقطه و ب با دو نقطه بیشتر زیرش خبری نیست

Wednesday 23 July 2008

بالاخره تمام شد

اقامت موقت و کار موقت‌تر من در دانشگاه دلفت همین یک دقیقه پیش با تمام شدن وقت اداری تمام شد. مقاله‌ی مشترکی را که بالاخره نوشتیمش برای یک ژورنال فرستادم و تمام. امشب هم آخرین شب را در خانه‌ای بزرگ و خوش‌گلی که داشتیم می‌گذرانیم و فردا از کشور هلندی‌های بی‌فرهنگ و خسیس و یک‌جوری می‌رویم. الان هم منتظر نشسته‌ام که بانو بیاید و برویم دوچرخه‌سواری خداحافظی تا روتردام و برگردیم. یک جاده‌ی قشنگی است ـ برخلاف اسم‌هایش ـ به محاظات (فرض کنیم موازات) رودخانه. از این‌جا که شروع می‌شود تا یک ده کوچکی بین راه اسمش روتردامزوخ است و از آن ده به بعد می‌شود دلفتزوخ.

فکر می‌کنم کار این وبلاگ هم خود به‌خود تمام شد. به‌جای آن‌همه خداحافظی برو و برگرد و قروفر این بار به مرگ کاملا طبیعی می‌میرد و هم خودش هم صاحبش راحت می‌شوند.

از شمایی که این‌جا سر می‌زدید تشکر می‌کنم. شرمنده‌‌ام که چیز به‌دردبخوری نداشتم که به‌تان بفروشم. مدتی‌است هوس ‌کرده‌ام یک کار یک کم جدی‌تری نوشتنی شروع کنم که از تصویر این‌قدر شخصی وب‌لاگی به دور باشد. اگر کاروبار تز خوب پیش‌برود، احتمالا به این جا گذارم بیفتد. اگر نه که همان تز لعنتی.

تابستان و ادامه‌اش به‌تان خوش بگذرد.

باقی بقایتان*

*

این به اصطلاح امضای شیک را مثل «عرض شود که»ی سرمقاله، مدت‌ها سروته‌مقاله‌نویس‌های نقطه‌ سرخط نسل به نسل به هم منتقل می‌کردند. یک وقتی نوشتن آتشی بود در جان. یک وقتی نوشتن قمار بود، تلخ و شیرین بود. یادش به خیر.