Thursday 16 October 2008

حبس

دو روز است که احساس می کنم دلم برای ایران تنگ شده. در این سه سال و اندی این اولین بار است و نگران شده ام. احساس آدمس را دارم که برای یک ماموریت هول هولکی و از این هایی که رئیس آدم را خر می کند که باید بروی و خیلی مهم است و تو می دانی که داری خرشدنت را به اضافه کار و حق ماموریت می فروشی. احوالم مثل همین بدبخت ماموریت رفته است که حالا توی سالن انتظار نشسته است تا هواپیمای لعنتی برسد و بشیند و سوارش شوند برای برگشت. از چندوقت پیش خواندن وبلاگ و اخبار را سرکار برای خودم ممنوع کرده بودم و می دانستم شب ها که برمی گردم خسته تر از آنم که به اینترنت گردی برسم. ولی این مرض از راه رسیده قانونم را شکسته و سرگردانم کرده. وبلاگ خوانی شده مثل دیدن و شنیدن آثار آدمهایی که انگار یک کمی پیش از آن که توبرسی جمع کرده اند و رفته اند.
بچه شده ام. برای خودم شکلات خریده ام و به بهانه ی دلتنگی همه چیز را تعطیل کرده ام و نشسته ام خانه. نرم و چسبناک و سرد است و فکر نمی کردم وقتش الان برسد. فکر می کردم دیگر وقتی سال اول گذشت همه چیز تمام شد.
آدم خودش را حبس میکند توی خانه، انگار که باقی مردم همین صداهای محو بیرون پنجره اند و شیر زندگی به کابل اینترنت وصل است
خدا فردا ـ ی پراز کار و جلسه و آدم ها ـ را به خیر بگذراند.

1 comment:

Anonymous said...

Salaam faransavi jaan,
Man ham dar farance zendegi mikonam, va saale aval zendegi be adam kheli khosh migozare, sale dovom ey hamchenin , vali az saale sevom ehsas ghorbat shoro mishe . Agar emkanesho dari yek sari be vatan bezan.
Movafagh bashi