Thursday 24 April 2008

«هواپیما روی زمین نشست ولی ترمز نکرد. بیابان بزرگی بود و می‌رفت. یک‌جا باند پرواز با خیابان تقاطع داشت و ماشین‌ها را دیدم که پشت چراغ ایستاده‌بودند، منتظر که هواپیما ردشود. ده‌دقیقه‌ی می‌رفتیم تا اصطکاک بر قانون اینرسی غلبه کند. من بودم و کوله پشتی. بیرون گیت از یکی پرسیدم که چه‌طور باید تا شهر رفت؟ نمی‌دانست. زبان‌هایی را که من می‌دانستم نمی‌دانست، ولی وقتی مادرش از فرودگاه بیرون آمد صدایم کرد و سوارکرد و برد تا وسط شهر. از آن‌جا گنبد آبی معلوم بود. روی نقشه‌ دیدم؛ بلوار علاالدین را بروی پایین، اول دست راست پشت مسجد بزرگ خانه‌ی شمس است. همان را ادامه بدهی می‌رسی به مولانا.

پایم نمی‌کشید. تا این‌جا آمده‌بودم و باز نمی‌دانستم بروم یا نروم. بلوار را گرفتم و رفتم تا نزدیک مسجد بزرگ. سمت راست دهنه‌ی بازار بود، آشنا، آشناتر از هرچیز. دروبی‌در رفتم از این کوچه به آن کوچه تا گم شوم و نداندم کجایم و یک جا بشینم و چای خبرکنم و از خودم بپرسم چه باید کرد ...»

از دفترخاطرات؛ قونیه

Wednesday 16 April 2008

Long ago there was a young student
that needed some money to survive,
She got a small administrative function.
Today, exactly 25 years later and a little older
she wants to celebrate this with cake
at 11.00 o’clock.
Jenny


این نامه‌ای است که ینی ام‌روز فرستاد به میلینگ لیست دانشکده. مدتی بود می‌خواستم چیزی درباره‌اش بنویسم ولی فرصت نمی‌شد. حالا این نامه و کیکی که خوردیم و حرف‌های قبل و بعدش بهانه‌ای شد.

ینی دانکلمن اولین و به غیر از مدت کوتاهی تنها استاد زن دپارتمان مهندسی مکانیک دانشگاه دلفت است. او که هفت سال پیش استاد تمام شناخته شد، سرپرست تمام تحقیقات و پروژه‌های مربوط به طراحی و ساخت ابزار تشخیص و جراحی به روش با جراحت کم‌تر (+) است. از گروه‌ تحقیقاتی او بیش‌تر از ده پتنت و دو شرکت کارآفرینانه (spin-off) در همین چندسال در آمده و هیات علمی چنذ ژورنال معتبر و آکادمی MITAT هم هست.

این‌ها را هم که ندانی، همین که سروکارت به‌ش بیفتد می‌فهمی که چه آدم اساسی و نازنینی است. فکر می‌کنم حداقل دوبرابر منِ دانش‌جوی دکترا کار تحقیقاتی می‌کند. هروقت هر سوالی ازش می‌پرسم یک کتاب یا مقاله از کتاب‌خانه‌اش در می‌آورد و می‌رود سرجای اصلی مربوط به سوال و می‌گوید «فلانی هم این رو گفته، بخون شاید مفید باشه» انگار که فلانی پسرخاله‌اش است و دی‌روز آن قسمت مطلب را برایش توضیح داده.

من را یاد پروفسور مک‌گونیگال در هری پاتر می‌اندازد. وقتی رئیس دپارتمان ازش تقدیر ‌می‌کرد گفت که علاوه بر این حرف‌ها رئیس انجمن زنان دانش‌مند (ساینتیست) است. نوبت به ینی که رسید گفت که با تمام این حرف‌ها حتا نامه‌ای که برای تبریک بیست‌وپنج سال کار در دانشگاه آمده با آقای عزیز (dear sir) شروع شده است.

این جمله‌ی آخرم معنی خاصی ندارد. اگر نگذارم پاراگراف به هم می‌ریزد

Monday 14 April 2008

دو هفته‌ی پیش روز شنبه رفته بودیم بازار وسط شهر. یک گل‌فروش دیدیم که گل‌دان‌های کوچک ـ خیلی کوچک ـ آپارتمانی دارد و توی جعبه‌های بزرگ مقوایی چیده و می‌فروشد به ثمن بخس. هی‌ دل‌دل نگاهش کردیم و پول‌هایمان را شمردیم و حساب کردیم که بعد از اجاره و بیمه و پول ویزا و بلیت‌هایی که این‌ماه باید بخریم، به اضافه‌ی سهم آقای آلبرت‌هاین و آقای ایکیا سهمی هم برای این دل‌بری‌های این گل‌وگیاه‌ها می‌ماند یا نه. آقاهه که نگاه‌ خریدار ما را دید گفت اگر یک جعبه را بخریم ارزان‌تر هم می‌دهد. این شد که ما جعبه به دست با بیست‌وچهار دوست‌ تازه‌مان و زیر نگاه و لب‌خند مردم آمدیم خانه.

دوهفته با هم خوب و خوش بودیم، پخش شده بودند این طرف و آن طرف خانه و شروع کردن هی آب خوردن و قدکشیدن. تا این که پری‌روز رفتیم برایشان بیست‌وچهارتا گل‌دان کوچک سفالی گرفتیم و خاک و بعد از ظهر نشاندیمان در خانه‌های جدید. همان وقت به فکر افتادیم برایشان اسم بگذاریم.

الان بیش‌ترشان اسم دارند. ژان‌فرانسوا ـ که برگ‌هایش تا بالای لپ‌تاپ می‌رسند ـ سرک کشیده ببیند من چه ‌می‌نویسم. «مقاله‌ی کنفرانس است عزیزم، خودم هم نمی‌فهمم چه ‌دارم می‌نویسم. بی‌خود خودت را خسته نکن، برو به همان جوانه‌ای که تازه سبز کردی برس. برو پسرم، برو عزیزم.»

Friday 11 April 2008

دوباره کرکره را کشیدم بالا و یک کمی دکور صفحه را عوض کردم که مثلا فرقی بکند. نیش‌باز را نشاندم به جای قیافه‌ی عبوس و یک آهنگ دیگر گذاشتم. زندگی همین‌طور است دیگر، بالا و پایین زیاد دارد. هفته‌ی آینده آخرین هفته‌ی کاریم در دانشگاه دلفت است و بعدش قرار است بلافاصله برای یک کنفرانسی بروم و تمام کردن همه کارهای تمام‌نشده و ارائه‌ی آن کنفرانس کذا مانده به همین چند روز. این است که به عادت همیشه هوس کردم یکی دو کار دیگر هم اضافه کنم که دیوار این وبلاگ از بقیه دم‌دست‌تر بود.

از من چه خبر؟ کم‌کم شروع کردم به نوشتن تز که یک سال دیگر همین وقت‌ها تمامش کنم. برای بعدش هیچ برنامه‌ای ندارم؛ و ممکن است هرکاری بکنم، از اسم نوشتن در لیسانس زبان‌شناسی تا رفتن برای پست‌دکترا به یکی از موسسات تحقیقاتی وابسته به هاروارد. ولی محتمل‌ترین کار این است که بساطمان را جمع کنیم و برگردیم ایران و چندسالی در وطن مادری تا هنوز هست و ما هستیم بزییم.

ما دیگر تقریبا زنده به آن امید ایم که آرام بگیریم. آن چیزهایی که درباره‌ی موج و حرکات موجی شنیده‌اید همه شایعه است.