Wednesday 23 July 2008

بالاخره تمام شد

اقامت موقت و کار موقت‌تر من در دانشگاه دلفت همین یک دقیقه پیش با تمام شدن وقت اداری تمام شد. مقاله‌ی مشترکی را که بالاخره نوشتیمش برای یک ژورنال فرستادم و تمام. امشب هم آخرین شب را در خانه‌ای بزرگ و خوش‌گلی که داشتیم می‌گذرانیم و فردا از کشور هلندی‌های بی‌فرهنگ و خسیس و یک‌جوری می‌رویم. الان هم منتظر نشسته‌ام که بانو بیاید و برویم دوچرخه‌سواری خداحافظی تا روتردام و برگردیم. یک جاده‌ی قشنگی است ـ برخلاف اسم‌هایش ـ به محاظات (فرض کنیم موازات) رودخانه. از این‌جا که شروع می‌شود تا یک ده کوچکی بین راه اسمش روتردامزوخ است و از آن ده به بعد می‌شود دلفتزوخ.

فکر می‌کنم کار این وبلاگ هم خود به‌خود تمام شد. به‌جای آن‌همه خداحافظی برو و برگرد و قروفر این بار به مرگ کاملا طبیعی می‌میرد و هم خودش هم صاحبش راحت می‌شوند.

از شمایی که این‌جا سر می‌زدید تشکر می‌کنم. شرمنده‌‌ام که چیز به‌دردبخوری نداشتم که به‌تان بفروشم. مدتی‌است هوس ‌کرده‌ام یک کار یک کم جدی‌تری نوشتنی شروع کنم که از تصویر این‌قدر شخصی وب‌لاگی به دور باشد. اگر کاروبار تز خوب پیش‌برود، احتمالا به این جا گذارم بیفتد. اگر نه که همان تز لعنتی.

تابستان و ادامه‌اش به‌تان خوش بگذرد.

باقی بقایتان*

*

این به اصطلاح امضای شیک را مثل «عرض شود که»ی سرمقاله، مدت‌ها سروته‌مقاله‌نویس‌های نقطه‌ سرخط نسل به نسل به هم منتقل می‌کردند. یک وقتی نوشتن آتشی بود در جان. یک وقتی نوشتن قمار بود، تلخ و شیرین بود. یادش به خیر.

Friday 18 July 2008

فکر می‌کنم یک‌روزی اینترنت دمار از روزگار همه‌مان در بیاورد. تصور یک هفته زندگی بدون اینترنت تقریبا غیرممکن است. نیست؟

از صبح و از بعد از شنیدن خبر مردن شکیبایی در فکر هامون‌ام، به خصوص این که ما هم آخرش هیچ .. نشدیم. هفته‌ی پیش یک مجری تله‌ویزیون فرانسه از کارش بی‌کار شد. من خیلی ازش خوشم می‌آمد. هرشب می‌آمد و می‌گفت «خانم، آقا، شب به خیر». در زندگی‌های جدید وابستگی آدم به مجری‌ها و هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها و .. جدی‌تر است از اعضای فامیل و خانواده.

ام‌شب می‌رویم برای قرارداد همان لانه‌کبوتر. آخرهفته اسباب می‌کشیم و یکی دو روز بعد با دوستان عزیزی می‌رویم مسافرت. بررسی‌های من و بانو نشان می‌دهد این احتمالا آخرین مسافرت یک‌سال آینده است، تا تمام شدن درس و دفاع کردن هردومان.

به هلندی‌ها غر نمی‌زنم‌ها، ولی این سایت بلیت قطارفروشی هلندی دو روز است ما را سرکار گذاشته. اگر بلیت ازران بخواهی ـ ساده و تخفیف‌دار ـ کار نمی‌کند و ایراد می‌گیرد، ولی اگر همان بلیت را گران بخری همه‌چیز درست است. با انواع و اقسام مرورگرها و سیستم‌ عامل‌ها هم امتحان کردم. مشکل جای دیگری است: یا باید زنگ بزنی و با دقیقه‌ای سی‌وپنج سانتیم آهنگ گوش کنی، یا بروی تا دفترشان در رتردام. به هرحال، منظور این است که یک خرج اضافه‌ای بکنی و بی‌نتیجه.

راستی کسی از محسن نامجو خبر جدیدی ندارد؟

Thursday 10 July 2008

اتوبوس

مگر مرض داری پست بلند می‌نویسی؟ خلاصه بگو که دی‌شب که از دیدن آن لانه‌کبوتر دوازده متری در زیرشیروانی که اگر از آش‌پزخانه‌ی دوطبقه پایین‌ترش استفاده می‌کردی 380 یورو و اگر نه 330 تا برمی‌گشتیم، اتوبوس ما را دید و دست تکان و دادن و دویدنمان را مکثی هم نکرد و رفت. بعدی یک ساعت بعد بود. راه افتادیم و از کنار جاده و رودخانه آمدیم و در و بی‌در حرف زدیم. باران می‌زد و باد کمی بود، که همیشه هست.

به دلفت رسیده‌بودیم که اتوبوس بعدی رسید. سه ایستگاه را سواره آمدیم تا دم دوچرخه‌ها. راننده مهربان بود و انگلیسی را به لهجه‌ی غلیظ بریتیش حرف می‌زد. می‌خواستم به‌ش بگویم شما جایت دانشگاه است، این‌جا چرا؟

Wednesday 9 July 2008

شوخی هلندی

مدتی است غرزدن پشت سر هلندی‌ها بیماری مشترک همه‌مان ـ این‌هایی که در دلفت می‌زییم ـ شده است. ماجرا محدود به ایرانی‌ها نیست البته، تقریبا باقی مردم دنیا هم که کارشان به هلند افتاده در این غرزدن مشترک سهیم اند. قبول دارم عجیب است و خیلی‌هاش برای کسانی که ایران زندگی می‌کنند و این حرف‌ها را می‌شنودند بیش‌تر از جنس لوس‌بازی است، ولی تجربه نشان داده که وقتی بخوری خوب بدانی.

دی‌شب رفته‌بودیم یک جا ببینیم، برای اسباب‌کشی. آگهی را در اینترنت یافته بودیم و ای‌میل زده‌بودیم برای قرار دیدن، قرارشد دی شب ساعت هشت. رسیدیم و رفتیم بالا. یک اتاق ده متری بود، زیر شیروانی، با تخت و کمد و میز اوراق. شش نفر دیگر هم توی اتاق بودند و آمده‌بودند ببینند. یک جور خانه دانش‌جویی بود با شش ساکن. سه تا از همان شش ساکن که همه جوان‌های هجده تا بیست و دوساله‌ی هلندی بودند گفتند برویم پایین توی سالن برای صحبت. یک‌کدامشان لیست درآورد و معلوم شد که این یک جور مصاحبه است، برای شناختن آدمی که می‌خواهد بیاید. پانزده نفری می‌شدیم تقریبا. می‌پرسیدند که اسمت چیست و چه‌کاره‌ای و تفریحت چیست و چه موسیقی‌ای گوش می‌دهی و از این حرف‌ها. بعد گفتند حالا گروه‌ها را عوض می‌کنیم، و ما فهمیدیم که بیست‌نفر دیگر هم در اتاق دیگری اند ـ و همه هم برای همان لانه موش به قیمت 350 یورو در ماه آمده بودند ـ و حالا می‌خواهند عوض کنند که همه اعضای خانه همه‌ی سی پنج کاندیدا را ببینند. ما البته جا را نمی‌خواستیم، ولی می‌خواستیم ببینیم هلندی بازی و ژست‌های جوانانه که طرف روی مبل لم می‌دهد و با لحن غیرمعمولی می‌پرسد که «گفتی چی می‌خونی؟ قبلا چی می‌خوندی؟» و آن همه احساس قدرت و مالکیت که در جوانک‌ها جمع شده بود، و از قرار خودشان چندماه پیش یکی از همین سی‌چهل نفر کاندیدا بودند، تا کجا ادامه دارد. گروه دوم مصاحبه کننده‌ها به مراتب مهوع‌تر بودند، وسط معرفی دیگران حرف می‌زندند و با هم می‌خندیدند، با کاندیداهای هلندی‌ها به هلندی حرف می‌زدند و مثلا اطلاعات خانه و معرفی خودشان هم به هلندی بود (این‌جا این رسم نیست، وقتی خارجی‌ای هست همه انگلیسی حرف می‌زنند، و برایشان هیج سختی‌ای ندارد). بعد فرستادمان پایین در یک سالن، و بیست دقیقه‌ای تصمیشان را طول دادند. بعد آمدند و ادامه‌ی شو را اجرا کردند که از آمدن ما و وقتی که گذاشته‌ایم تشکر کنند و بگویند که همه‌ی کاندیداها عالی بودند و تصمیم خیلی سختی بود و ...

لطفا این پنج نفر بمانند و از باقی متشکریم که آمدند.

سعی می‌کردیم تلخی آن‌همه ابتذال و کوچکی و حماقتی که تماشا می‌کردیم را به شوخی و حرفی بگیریم. از آن‌جا که بیرون آمدیم چرخی زدیم تا برسیم خانه و دیگر حرفش را نزدیم.

امروز صبح گشتم ببینم آن داستان عزیز نسین که اسمش شوخی یا همه‌چه چیزی بود پیدا می‌کنم یا نه. روی شبکه نبود. ماجرای آدم بدبخت دنبال کاری بود که به برای آگهی‌ای رفته بود شرکتی و وقتی داشتند باهاش مصاحبه می‌کردند، پرسیدند که اهل شادی و تفریح و شوخی هست یا نه. او عطسه‌اش می‌گرفت، یا از چشم‌هایش آب می‌آمد، یا همه تنش می‌خارید، یا نشیمنش داغ می‌شد. و حاضران نگاهش می‌کردند و می‌خندیدند. آخرش به‌ش گفتند که آفرین، تو دوام آوردی، ما یک شرکت تولید وسایل شوخی هستیم و شما انتخاب شدی که ماهی یک بار بیایی ما وسایل تازه‌مان را رویت امتحان کنیم. دنبال اصل این جمله می‌گشتم «جلو رفتم و مشت محکمی توی دماغ پهن آن کت‌وشلواریه که پشت میز نشسته بود زدم. خون تمام صورتش را گرفت و از درد فریاد می‌کشید. گفتم ببخشیدها، ما اون قدرها با کلاس نیستیم، شوخی‌هامون هم این‌جوریه، خرجی هم نداره. و در را پشت سرم بستم و آمدم بیرون »