Tuesday 29 May 2007

روز دکترهای بعد از این

هفته‌ی پیش روز دکترهای بعد از این لابوراتوار ما بود. اگر خاطر مبارکتان نیست عرض می‌کنم که در فرانسه مدرسه‌ی دکترا عبارت است از یک اتاق، یک خانم منشی و یک رئیس که کارشان این است که شرح وظیفه‌ی خانم منشی این است که دویست بار بکشدت به آن اتاق ـ که معمولا در ساختمانی دور از ایستگاه تراموای و طبقه‌ی چهارم ساختمانی است که آسانسور ندارد ـ و کاغذهای مختلفی را به‌ت بدهد که پرکنی و به امضای چند آدم‌ نسبتا کم‌یاب برسانی و بعد بیاوری که خانم بدهد آقای رئیس هم امضا بفرمایند و بعد تو دوباره دور بیفتی و کاغذها را در اتاق‌هایی مشابه مدرسه‌ی دکترای خودت (از جمله دانشگاهی که ثبت‌نام کرده‌ای که طبیعتا هیچ وقت دیگری سراغش نمی‌روی و قسمت دانش‌جوی خارجی اداره‌ی کار) پخش کنی. در عوض، جایی هست به اسم لابوراتوار (به قولی لابو) که جایی است معمولا بزرگ، نزدیک ایستگاه و حداکثر دو طبقه که تویش پر از اتاق است و استاد و دانش‌جوی دکترا. من هم در یکی از همین حضرات لابو کار می‌کنم که تازه از پیوند مبارک چند لابوی دیگر به دنیا آمده و استاد و دانش‌جوهایش از باقی جاها بیش‌ترند. و به مناسبت همین تولد مبارک بود که همه‌ی مان را جمع کردند وبرای دو روز بردند یک شهری، کنار دریاچه‌ی یک هتل گرفتند که سالن داشته باشد و دانش‌جوهای سال اول و دوم هرکدام کارشان را توضیح بدهند تا باقی اعضای لابو هم بدانند که طرف چه ‌کاره است.

این‌ها را کاملا بی‌خود گفتم. حرفم این بود که یکی از تناقض‌های این روزهای من این رویارویی تصور معلوم نیست از کجا ساخته‌شده‌ی مدرسه‌ی دکترا است، با محیطی که تجربه‌ی محیطی که در آن آقا یا خانم دکتر بعدازاین با شلوارک و دم‌پایی می‌آید روی سن و موضوع تزش را ارائه می‌کند و همه‌باهم دوست و نزدیک‌اند و سر میز شام یا چه‌می‌دانم کنار بار بعد از شام گپ و گفتی است بسیار صمیمی‌تر و بی‌آلایش‌تر از دو دوست چندین و چندساله، حس عجیبی را در آدم بیدار می‌کند. حسی که از توصیفش ناتوانم ولی خواهم کوشید. فکر می‌کنم اگر برگردم ایران و در یک مرکز تحقیق یا مثلا دانشگاه مشغول به کار شوم، این چندسال تجربه و یادگرفته‌ها را کجا آویزان کنم؟

Sunday 27 May 2007

خیالی نیست

ل عزیز، آن روزی که برای بازدید از آزمایشگاه میکروالکترونیک رفته بودید را یادت هست که دم در آن آقاهه آمد و گفت که تو نمی‌توانی داخل شوی، و همه‌ی هم‌کلاسی‌هات نگاهت کردند و پرسیدند که ماجرا چیست؟
ر عزیز، یادت هست که وقتی رفتی اسمت را در ارودی بازدید بنویسی گفتند به‌ت که یک قسمت بازدید مربوط است به هلی‌کوپترسازی و نمی‌شود که تو باشی؟
ح عزیز، جواب نامه‌ات را که برایم فرستادی که آزمایشگاهی که برای کارآموزیت باید می‌رفتی و یک ماه سردوانده بودندت و دست آخر خیلی سربسته که با عرض تاسف شما حق ورود ندارید خاطرت هست؟
ب عزیز، چندروز پیش که استادت آمد و گفت برای بورس دولتی دکترا اقدام نکن چون نمره‌هایت خوب است و بورس را می‌بری و چون ایرانی هستی ثبت‌نامت نمی‌کنند و بورس حیف می‌شود، که یادت نمی‌رود، می‌رود؟

و باقی دوستان عزیزم، من هم کارآموزیم به خاطر همین ماجرا کنسل شد. کار بی‌معنایی است، همه‌مان می‌دانیم. مسخره است، بی‌شک. از سوال‌هایی که موقع سوارشدن به هواپیما ازمان پرسیدند که در عملیات تروریستی شرکت داشتید، یا مثلا بلدید بمب بسازید که مسخره‌تر نیست. فقط توهین‌آمیز است. گاهی وقت‌ها مهم نیست، فحشی می‌دهی و سیگاری آتش می‌زنی و به چندنفر که گفتی یک کمی آرام‌تر می‌شوی. گاهی هم مسیر زندگیت عوض می‌شود. به نظر من هم بیش‌تر از این که به شعاردادن‌های نماز جمعه و جمع‌شدن و سنگ‌پرانی به سفارت ربط داشته باشد، به این ربط دارد که کشور میزبانمان قدرت دارد و قداره هم که ببندد، دیگر حرفی نمی‌ماند. ما هم که خانه فرارکرده‌ایم و عذری نداریم. مگر همین ما ـ مردم مهربان و مهمان‌دوست و باستانی ـ با تنها هم‌سایه‌ی هم‌زبانمان چه کردیم؟
واقعیت تلخی است این که شهری نداشته باشی که بگویی این‌جا خانه‌ی من است. بگویی و دلت خوش باشد ها، وگرنه حرف که مالیات ندارد.

Sunday 20 May 2007

آره داداش

تو که یادت نمی‌ماند که چرا دارم می‌روم، یا مثلا گفته‌ام چند روز می‌خواهم بمانم، پس چرا می‌پرسی؟ آخر یادداشت هم که نمی‌کنی که برادر من. اگر راستش را نگویم چی؟ از کجا می‌خواهی بفهمی؟ اصلا به‌ت دروغ ‌گفتم که می‌روم برای مصاحبه‌ی کاری. لازم نداشتم‌ها، ولی وقتی می‌بینم که برایت اهمیتی ندارد و فقط می‌خواهی برویم بیاوری که پاس‌پورت ایرانی دارم و می‌خواهی مثل همیشه خوب معطلم کنی که یک صف طولانی پشتم درست شود و همه نگاهم کنند، که داری کنترل ویژه می‌کنی، دلم نمی‌خواهد راستش را بگویم. این جمله‌ات که «صبرکنید بپرسم که یک نفر با پاس‌پورت ایرانی و کارت اقامت فرانسه می‌تواند وارد هلند شود یا نه» هیچ به‌م گران در نمی‌آید. اگر می‌خواستم با این چیزها اوقاتم را تلخ کنم که اتفاقات توی ایران برایم کافی بود برای نشستن توی خانه و زارزار گریه کردن. نه برادر من. شما در این اوردرها نیستی. عکس ریش‌دار پاس‌پورت را با صورت بی‌ریشم مقایسه می‌کنی، همان‌طور که آموزش دیده‌ای فاصله‌ی چشم تا گوش، برآمدگی زیرچانه و عرض پیشانی. دیگر چه؟ شماره‌ی پاس‌پورت را با بانک‌اطلاعات افراد مشکوک و تروریست‌ها چک می‌کنی، او کی، کارت اقامت فرانسوی را توی دستگاهت می‌کشی و اطلاعاتش را کنترل می‌کنم که تقلبی نباشد، این هم او کی، دیگر چه؟ می‌خواهی مثل هم‌کارهای آلمانی‌ات صفحه‌ی اول را هم اسکن کنی و نگه‌داری، بکن، مگر فارسی بلدی بخوانی استاد؟ سوال و جوابت هم که آن طور.

راستش را می‌خواهی بدانی؟ من دارم می‌روم دیدن بانو. این دو هفته را حسابی کارکرده‌ام و پروژه‌ام را جلو انداخته‌ام، که رئیسم اجازه‌ی مرخصی بدهد. عمراً بفهمی به چه سختی جلوی خودم را گرفته‌ام و به‌ش نگفته‌ام که غافل‌گیرش کنم. سه‌ماه تمام است که ما را علاف کرده‌اید که اجازه‌ی اقامتش در حال بررسی است و نباید از کشور خارج شود. باشد. من که می‌توانم. حداقل تا نیکولاخان مستقرنشده و چیزی عوض نشده که می‌توانم. حالا شما در کتابت بگرد و از رئیست بپرس. بپرس قانون اتحادیه اروپا امروز صبح استثنایی در تبصره‌اش اضافه کرده که بتوانی من را دست به سر کنی یا نه. من این همه انتظار کشیده‌ام، از صبح علی‌الطلوع هم که از این قطار به آن قطار و از این شهر به آن شهر توی راهم. این ده‌دقیقه‌ی تو آن‌قدرها هم نمی‌کشدم، داداش.

Friday 18 May 2007

همین طوری

یک اعلان زده‌اند توی آپارتمان، جلوی صندوق پستی‌مان که دوهفته‌ی بعد چهارشنبه ساعت سه تا چهارونیم بعدازظهر برق قطع می‌شود. فردایش دیدم یک نامه به اسم و آدرسم آمده که آقای فلانی آره و این‌حرف‌ها و شرمنده‌ایم و اینا ولی برق رو باید قطع کنیم. اگر مشکل خاصی هست به‌مان خبر بدهید.

نمی‌دانم چرا، همین‌طوری یاد پارسا افتادم و دلم خواست نامه را پاره کنم و داد بزنم «هوی، فکر می‌کنی من از کجا آمده‌ام؟»

Thursday 17 May 2007

روزی روزگاری

«چون چنين روزگارى فراز آيد ، فرزند ، خشم پدر را برانگيزد و از باران ، سوزش و گرمى زايد و فرومايگان سر بردارند و بزرگواران سر در لاك خود فرو برند . مردم اين روزگار ، چون گرگان‏اند و پادشاهانشان چون درندگان و ناتوانان طعمه آنان و بينوايان ، مردگان . راستگويى سرفرو كرده و دروغ شايع شده . دوستيها به زبان باشد و دشمنيها به دل . جمعى به گناهكاران نسبت جويند و پاكدامنى سبب شگفتى گردد و پوستين اسلام به گونه‏اى وارونه پوشيده شود. » نهج البلاغه

چه دور می‌نمود این روزگار آن وقت که کوچک بودیم و چه دهشتی در دلمان داشتیم از این روزهای مبادا। روزگار گذشت چون گذشتن ابر، و نیک دیدیم که هیچ بیش از آن‌ها نبودیم که حرف علی را شنیدند و گوش‌نگرفتند، نه حتا، آن‌هایی که حسین را می‌کشتند و خیالشان نبود. آن آدم‌های تعطیلی که چهارشنبه نمازجمعه خواندند، سال‌ها علی را در خطبه نماز نفرین کردند، وآن کسی که شاهد می‌آورد نواده‌ی پیامبر است را مسموم می‌کردند و زندان می‌انداختند و می‌کشتند و ذره‌ای فکر و ملاحظه در بساطشان نبود. حالا ما هم همان‌هاییم، نه بیش. داستانمان بالاخره از یک جایی شروع ‌شده‌است.

« ... يا در همين سخنراني و در اظهارنظر ديگري گفته شد: «آويني مي‌گفت سينما وسيله و ابزار مناسبي براي بيان مفاهيم ديني و اسلامي است» در حالي كه شايد نزديك به نيمي از نوشته‌هاي سينمايي آويني به توضيح اين موضوع اختصاص دارد كه سينما «ابزار» نيست و «وسيله» نيست و شأن مستقل خودش را دارد و اصلاً اگر با اين نگاه به سينما نزديك شويم موفق به بيان هيچ مفهومي نخواهيم شد، چه اسلامي و چه غير اسلامي. و همچنين در همين مجلس گفته شد: « آويني به خاطر اظهارنظرها و مقالات‌اش پي در پي از طرف گروه‌هايي مورد حمله قرار مي‌گرفت كه علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند»! خب، اين يكي ديگر رسماً جعل تاريخ است! چون در تمام آن سال‌ها هرگز حمله مهم و قابل توجهي از طرف جريان‌هايي كه «علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند» انجام نشد و اتفاقاً درست بر عكس، كساني حمله مي‌كردند كه منتسب به تفكر سنتي بودند و روزنامه‌هاي شاخص اين نوع تفكر را در اختيار داشتند... » اصل مطلب

از کورش ممنونم به خاطر لینک.

Wednesday 16 May 2007

حال‌گیری انگلیسی

چندتا چندتا می‌رسند، خندان و سرخوش. دخترها لباس‌های عجیب پوشیده‌اند، به نظر می‌آید از یک جور پارتی می‌آیند که هرکسی خودش را جور خاصی درست کرده بود. تندی رنگ لباسشان و تل‌سر و آرایش‌غلیظ و افزودنی‌های لباس می‌گوید که جورخاص یک میوه بوده. لباس پسرها ولی معمولی‌ است. دست بیش‌ترشان بطری الکل قوی است و بلندبلند می‌خندند و می‌خوانند و عکس می‌گیرند و سیگار می‌کشند. سرخوشی از سر و رویشان می‌بارد. یک مهمانی خوب. هیچ قانونی و محدودیتی نیست که به‌شان بپیچد. دامن کوتاه دخترها و لباس و رفتار دسته‌جمعی این‌طوریشان نگاه هرکسی را که رد می‌شود ـ نگفتم که ساعت دوازده‌ونیم شب است و اصولا آدم‌های زیادی رد نمی‌شوند ـ می‌دزدد. ده‌دقیقه‌ی دیگر هم می‌ایستیم تا تراموای بیایید. من می‌روم در فاصله‌ی بین دو ردیف صندلی که دوچرخه‌ام جا شود. آن‌ها دوطرفم می‌نشینند و خنده و سرخوشی ادامه‌دارد. همه انگلیسی‌اند و این حرف‌زدن به زبان مادری مزید برخوشی است. تمام قطار را روی سرشان گذاشته‌اند. من هم آن وسط ایستاده‌ام، خسته و خیس و خاکی از چندساعت دوچرخه‌سواری در کوه و دشت.

به وسط شهر که می‌رسیم، توی یک ایستگاهی ده‌تا کنترلر بلیت با چندتا پلیس می‌آیند بالا. چند دقیقه‌ای که من با یک دستی که به دوچرخه نیست دارم دنبال کارتم می‌گردم نمی‌بینم که خوشی چه‌طور بخار می‌شود و می‌رود. انگار هیچ‌کدامشان بلیت ندارند (یا قبل از سوارشدن کارت را توی دستگاه نکرده‌اند که یک سفر ازش خرج شود و معتبرشود.) جریمه‌ی نداشتن یک بلیت یک یورویی چهل یورو است، اگر نقد بدهی. اگر پول هم‌راهت نباشد، باید آدرس بدهی (با کارت شناسایی) و فاکتور می‌آید درخانه به مبلغ پنجاه و پنج یورو، که اگر تا ده روز ندهی می‌شود هفتادوهشت تا و بعد سر یک ماه صدوهشتاد تا. مامورها جوان‌های انگلیسی را دوره کرده‌اند. یکی دونفرشان که کارت اعتباری دارند جریمه را می‌دهند. دردناک وضعیت آن‌هایی است نه پول دارند و نه مدرک شناسایی و باید بروند اداره پلیس. (یا به دلیل چهل یورو یا به دلیل دیگر، کسی پول کس دیگر را نمی‌دهد.) توضیح‌دادن و بهانه‌آوردن دوتا از دخترها که دیررسیدیم و دستگاه‌ ایستگاه خراب بود و ... برای ماموری که این‌کاره است، یک کمی رقت‌انگیز است. دو ایستگاه بعد همه پیاده می‌شوند که بروند اداره‌ی پلیس. انگار همه‌ی سروصدا را هم با خودشان می‌برند. کنار صندلیشان یک بطری جامانده، خاطره‌ی آن پارتی میوه.

من نه احساس می‌کنم دلم خنک شده، نه این‌که مثلا ناراحت شده‌ام. به چشم می‌بینم که اداره‌کردن شهر و نظم‌دادن به یک سرویس مثلا حمل‌ونقل و از آن مهم‌تر برقرارکردن امنیت، سازوکارش با گیردادن به لباس پوشیدن و آرایش‌کردن مردم خیلی فرق دارد. خیلی زیاد.

در نزدیکی سولقون

امروز جشن‌واره‌ی کن شروع شد، به قولی معتبرترین جشن‌واره‌ی سینمایی دنیا. پارسال همین موقع آن‌جا بودیم و آن ساحل آرام و زیبا را که آرامشش به‌خاطر جشن‌واره از دست‌رفته‌ بود می‌گشتیم. غیر از این چاره‌ای نبود؛ هیچ‌جا بدون کارت راهمان نمی‌دادند و کارت هم مال اهالی سینما بود، نه توریست‌های علاف. توضیح آن آقای راه‌نما یادم می‌آید که «این جشن‌واره یک برنامه‌ی خصوصی است و برنامه‌ریزیش کار خودشان است. ما این‌جا میزبان و نظم دهنده‌ایم، فقط همین.» راه‌نمایی‌مان کرد که جاهای دیدنی شهر را ببینیم و سری به جزیره‌ی کوچک نزدیکش بزنیم. همان جزیره‌ای که تن‌تن برای پیداکردن باند اسکناس جعل‌کن آن‌جا می‌رود (جزیره‌ی سیاه.) تنها شانسمان دیدن راز داوینچی بود در فضای باز ساحل، که ده شب شروع می‌شد. ترجیح دادیم زودتر برگردیم و شهر دیگری را ببینیم.

جشن‌واره‌ی امسال انگار نسبتا مهیج است و ایرانی‌هایی هم دست‌شان درکار است (+). به هر حال فیلم‌ها از امروز هم‌زمان با کن در همه‌ی شهرها اکران می‌شوند و فصلی سخت بر جیب ما خواهد گذشت. و آخر این که شوخی‌ای که مستر بین در فیلم آخرش با جشن‌واره کن کرده را بسیار دوست‌داشتم. اصولا این آقا نه فقط در این فیلم ، بلکه در این یکی هم خوب از خجالت فرانسوی‌ها در آمده است. دستش درد نکند.

بدون شرح

«در حالي که براساس قانون، چهار درصد مبالغي که از بيماران بخش هاي دولتي اخذ مي شود بايد براي جمع آوري و امحاي زباله هاي بيمارستاني صرف شود؛ اين زباله هاي خطرناک همچنان به روش سنتي و غيربهداشتي دفن شده يا در کنار زباله هاي عادي رها مي شوند که اين امر مي تواند کشور را در آستانه يک بحران زيست محيطي جدي قرار دهد. آمارها مي گويند تنها در تهران روزانه 70 تن زباله بيمارستاني توليد و جمع آوري مي شود که 25 تن آن آلوده و خطرناک است. بررسي ها نشان مي دهند در بيمارستان ها از 630 نوع ماده شيميايي استفاده مي شود که از اين تعداد حدود 300 نوع آن غيرسمي و بقيه سمي و خطرناک هستند»
منبع روزنامه شرق

نشسته‌ایم یک گوشه‌ی دنیا و هرروز بهتر از دی‌روزمان از اخبار می‌خوانیم. این‌جور ساختارشان یک‌جور است، اول می‌گردی ببینی مسوولش کیست، بعد گیر جملات شیرین تعاملات دولت و مجلس برای مطرح نشدن ماجرا و جلونرفتن پیداکردن راه‌حل می‌افتی، دست آخر هم یک توپ توی زمین هرکسی باشد می‌گوید بودجه‌ نداریم. و از خودت نمی‌پرسی رسیدن نفت از 20 دلار به 80 دلار، آن‌هم وقتی یک‌قرانش به صندوق ذخیره‌ی ارزی نرفته و حتا دولت به صندوق بده‌کار است، چه‌طور اثر مستقیم دارد در چندبرابر شدن این‌گونه خبرها که مسوولش از بی‌پولی می‌نالد. کاش این‌ها هم جزء علم اقتصاد بود و حامد توضیحش می‌داد.

Tuesday 15 May 2007

دست‌پخت

با این که تو توی این یک‌سال خیلی زحمت کشیدی و آش‌پزی کردی و دست‌پختت خوب شده، ولی خب به خوبی دست‌پخت مامان نمی‌شه که। مثلا یکی فرق‌هاش اینه که مامان وقتی قیمه درست می‌کنه، هیچ‌وقت لپه‌هاش این‌قدر اضافه نمی‌یاد که مجبور شی وعده‌ی آخر را فقط برنج و خورشت لپه بخوری، یا مثلا توی عدس‌پلو مجبور شی عدس‌ها رو کناربزنی که سفت‌هاش دندونت رو نشکنن، یا مثلا موقع کشیدن قورمه‌سبزی وقتی داری با خودت فکر می‌کنی که چی‌ش کمه که مثل مال خونه نشده، یادت بیاد لوبیا قرمز رو اصولا فراموش کرده‌ای.

آره پسرم، آره عسلم ...


Monday 14 May 2007

خوب و خوب و خوب

در اوضاعی‌ که اخباری که هر روز و هر روز در سایت‌ها می‌بینی فقط فاجعه‌ات را عمیق‌تر می‌کنند،
و به وب‌لاگ هر دوستی که سرک می‌کشی سخن از تاریکی است و ناامیدی،
گذارت می‌افتد به جایی و عکسی می‌بینی که شادیش انگار تمام غم‌ و غصه را از در و دیوارت می‌ریزد.

خوش‌حالیم را چه‌گونه بگویم؟ مبارکتان باشد، با هزارتا آرزوی خوب.

Sunday 13 May 2007

اندر احول ما و آشوب

هفته‌ی پیش یک دوره‌ی عجیب و غریب داشتیم به نام از آشوب تا پیچیدگی. بیست و چندساعت کلاس بود با استادهای مختلف و عجیب غریب : یک فیزیک‌دان، یک دکتر مهندس مکانیک، یک بیولوژیست کار درست، یک سوسیولوگ (جامعه‌شناس به زبان آدمی‌زاد)، یک ستاره و کهکشان شناس، و یکی دو محقق دیگر که موضوع کارشان ربطی به سیستم‌های پیچیده و آشوب‌ناک داشت.

شاید ادعای گزافی نباشد اگر بگویم که جز بهترین دوره‌ی علمی عمرم بود. از چند روز قبلش درمورد موضوع تحقیق‌کردم و خواندم و خودم را آماده‌کردم، به خصوص برای فهمیدن لغت‌های کلیدی به فرانسه. حالا هم منتظرم که رئیس دوره اسلایدها را برایمان بفرستد که بروم سراغ چیزهایی که نفهمیده‌ام. مدتی بود این قدر چیز عجیب و جالب با این چگالی نصیبم نشده بود. آن هم از این همه روی‌کرد متفاوت. چیزهای بامزه‌ای هم بود، مثل این‌که برای آقای بیولوژیست زمان تجربی کافی برای تشخیص پای‌دار بودن یک سیستم تک سلولی چنددقیقه بود و آقای ستاره‌شناس بعد از چندتا انتگرال بزرگ و کوچک و چند تجربه‌ی شبیه‌سازی به اکراه می‌گفت شاید بشود ادعاکرد رفتار فلان سیارک در دوره‌ی بسیار کوتاهی درحدود بیست میلیون سال پای‌دار خواهد بود. چندتا چیز کاملا ساده و کودکانه فهمیده‌ام که اگر به‌م نخندید برایتان می‌گویم.

اول این که آشوب (یا رفتار آشوب‌ناک) در یک سیستم به معنی ناپای‌داری نیست، بلکه به معنی این است که رفتار سیستم غیرقابل پیش‌بینی است و البته اندکی مرزهای نوسان را روشن می‌کند، و اگر زورمان برسد علت این که این سیستم چرا آشوب‌ناک است را.

دوم، یک وقتی خیلی سال پیش، دانش‌مندها در اوج هیجان‌زدگی و احساس کاردرستی گفتند و نوشتند که معادلات اساسی گیتی را پیداکرده‌ایم و همه‌چیز را فهمیده‌ایم و می‌توانیم توضیح بدهیم (و حتا یک کدامشان اول کتابش نوشت که طبیعتا با این اوضاع دیگر نیازی به خدا نداریم) و حتا حرف‌های دقیق‌تری مثل این که اگر موقعیت یک جرم آسمانی و بردار سرعتش را بدانیم، همه‌ی رفتار قبل و بعدش را می‌توانیم بفهمیم. یا مثلا اطلاعات بنیادی یک سلول و اجزایش همه‌ی داستان تکامل را برایمان معلوم می‌کند. نظریه آشوب یک جورهایی نقض این‌حرف است. یعنی اگر تمام رفتار (معادلات حاکم بر) سیستم را هم خوب بشناسیم نمی‌توانیم رفتارش را در گذشته و آینده حدس‌بزنیم و پیش‌بینیمان حداکثر در یک زمان مشخص معتبر است. تازه‌شم، سیستم‌هایی هستند که بسیارچیز درباره‌ی رفتار‌شان مبهم و نامعلوم است.

سوم، محاسبه‌ی زمان مشخصه همیشه کار ساده‌ای نیست، ولی مثلا دانستن این‌که سیستم منظومه شمسی و سیستم جوی زمین (آب و هوا) آشوب‌ناک‌اند و زمان مشخصه‌شان صدمیلیون سال و دوهفته است، به‌مان می‌گوید که پیش‌بینی رفتار این دو سیستم درزمانی بیش‌تر از زمان مشخصه‌شان غیرممکن است.

چهارم، چرا رفتار بعد از زمان مشخصه نامعلوم است؟ چون فهمیده‌ایم رفتار سیستم از مقادیر اولیه‌اش تاثیر می‌گیرد، آن‌هم چه تاثیری، یعنی اگر یک ذره در تعیین (یا تشخیص) مقدار اولیه تغییر بدهیم، نتیجه مدتی بعد به صورت قابل توجهی تغییر می‌کند. توضیح می‌دهم. فرض کنیم معادلات حرکت زمین را داریم و موقعیت اولیه‌اش را دو مقدار با تفاوت چند آنگستروم مبنای محاسبه قرار می‌دهیم. دو منحنی رفتار (مسیر حرکت) به‌دست آمده تا مدت طولانی دقیقا مثل هم‌اند و مو نمی‌زنند، ولی ‌یک‌هو (واقعا یک‌هو) یک‌کدامشان شرق می‌رود و آن‌یکی غرب. همان لحظه‌ی بحرانی یک‌هو را زمان مشخصه می‌نامیم و درک می‌کنیم (یک کمی هم شما از خودتان مایه بگذارید) که سیستمی که همه‌چیزش را درست و دقیق می‌دانیم، نسبت به مقدار اولیه‌اش مثل چی حساس است و بعد از یک مدتی (برای زمین صدمیلیون سال) یک‌هو کولی‌بازی درمی‌آورد. این پدیده را آقای لورنز اولین‌بار دقیق توضیح‌داد و عجیبی آن را تشبیه‌کرد به این که بال زدن پروانه‌ای در مکزیک باعث گردباد شدیدی در تگزاس بشود، و اسمش را گذاشت اثر پروانه‌ای.

پنجم، با این‌که ادعای این که سیستمی آشوب‌ناک است را همه اول چپ چپ و به چشم یک استثنای عجیبی که یارو معلوم نیست از کجا درآورده که مقاله‌اش را چاپ کند می‌دیدند، الان می‌دانیم که تقریبا همه‌ی سیستم‌های شناخته‌شده (از کمربند زحل گرفته تا رشد پروتین‌ها، جنگ و گریز گلبول‌های سفید و ویروس مهاجم، بورس نیویورک، و حتا حرکت انعکاسی روی یک سهمی برعکس هم) آشوب‌ناک اند. خداپرست‌هایی که آن روزگار دور تنشان از بی‌نیازی بشر به خدا لرزید الان خیالشان راحت‌تر است، چون که می‌شود ثابت کرد که نمی‌شود که بشر همه‌چیز را بداند. نیوتن، آن وقت‌ها که که قانون‌های محکمش را اعلام کرد، در جواب به این‌که چرا یک سرسوزن خطا بین محاسبات و رفتار واقعی عطارد هست، گفت این دیگر خواست خداست و کاریش نمی‌شود کرد و تقریبا خودش را نجات داد. حالا معلوم شده که آن سرسوزن را هم می‌شود محاسبه و پیش‌بینی کرد، ولی خواست خدا در قالب پدیده‌ی آشوب نمی‌گذارد که آدم‌ها همه‌چیز را تمام و کمال بدانند (به نظر به چیزهایی مثل جنبه هم ربط دارد)

این‌ها را بیش‌تر از این که برای سوزاندن دل‌تان گفته باشم، برای این گفتم که اگر کسی پایه است، شروع کنیم در این‌باره خواندن و بحث‌کردن و یادگرفتن. خوبی ماجرا این است که درک سیستم‌های پیچیده و رفتار آشوب‌ناک مختص علم خاصی نیست و بیش‌تر جاها کاربرد دارد، به خصوص اگر مشغول تحقیق باشید، این ماجرای یک‌جایی خودش را نشان می‌دهد.

گروه کر

پیش پایت را ببین
بچه‌های ازیادرفته
دستت را به‌شان بده
برای رفتن
سمت فرداهای دیگر

احساس کن
موج امید را، تب و تاب زندگی را
حس پیروزی و افتخار را
در دل شب

بچگی‌های شاد و شیرین
چه‌قدر زود از یادرفت و پاک شد
[ببین] نوری ته جاده می‌درخشد
طلایی بی‌انتها

احساس کن
موج امید را، تب و تاب زندگی را
حس پیروزی و افتخار را
در دل شب

فیلم‌هایی اوایل انقلاب ساخته می‌شد بدون هنرپیشه‌ی معروف، بدون داستان عشقی مبتذل، بدون شکایت و سخن‌رانی رو به دوربین، و بدون گزیدن بی‌پرده و به‌قولی غیرهنرمندانه. بیش‌تر این فیلم‌ها بازی‌گر اصلی‌شان یک یا چندبچه اند، با همان دنیای شیرین و واقعی‌شان، و در حاشیه آدم‌بزرگی در نقش معلم، پدر یا مادر و غیره. بیش‌تر این فیلم‌ها را می‌گویم، تک‌خوان، باشو، خانه‌ی دوست کجاست، پدر، و این اواخر هم رنگ خدا، مادر، کیسه‌برنج و بچه‌های آسمان.
این‌ها را گفتم که چه؟ یک فیلم فرانسوی هست به نام
les Choristes یا گروه کر که همین حال و هوای آشنا و دوست‌داشتنی را دارد و البته خوش ساختی‌ای که از سینمای فرانسه انتظار می‌رود.

آهنگش را گذاشتم این‌جا. شعرش به فرانسه این‌جا ست و متن بالا ترجمه‌ی نه‌چندان معتبر خودم। اگر اینترنتان یاری می‌کند در یوتیوب با اسم فیلم بگردید، خبرهایی هست.


Saturday 12 May 2007

حرفی نیست

منتظر بودم شاید یکی از چند نامه‌ی قبلی را جواب بدهی، که خیالم را راحت کنم و بتوانم در جوابش ازت خواهش کنم که اگر هنوز دل و دماغ خواندن داری، اگر هنوز حوصله‌ی سروکله‌زدن با یکی از این خرت و پرت‌ها که معلوم نیست کی به‌شان گفته که نوشتن بلدند را داری، اگرهنوز مثل‌ سابق که نه، ولی یک ته‌استکانی اشتیاق برایت مانده که اشکال بگیری و یادبدهی، و هزارتا اگر دیگر، یک سری به این وب‌لاگ تازه‌رسیده بزنی و مشق‌هایم را خط بزنی.

ندادی و هیچ حرفی نیست.

Thursday 10 May 2007

ذوق زبان ـ چهار

به نظرم می‌رسد کلمه‌ی دژا (déjà) و نیز معادل انگلیسی آن already در زبان فارسی وجود ندارد. مساله فقط وجود نداشتن کلمه نیست، و مثلا صرف فعل در زمان درحال انجام بودن ـ مثل من دارم حرف می‌زنم ـ هم در فارسی ریشه دوری ندارد. از خودم می‌پرسم چرا؟ چرا وقتی ما فارسی حرف می‌زنیم، نیازی نداریم که تاکید کنیم من [دژا: تا به حال\ قبلا] این کتاب را خوانده‌ام. یا این که حسن [دژا: در این زمان \ همین حالا] دراین‌باره می‌نویسد. حتا اگر در حرف زدن هم از کلماتی برای تاکید کمک بگیریم، در نوشتن چندان سراغش نمی‌رویم. خوب و بدیش را نمی‌دانم. یک وقت‌هایی جایش خالیست، یک وقت‌هایی هم نگفتن و ننوشتنش چیزی را عوض نمی‌کند، و البته دیده‌ام برای کسی که در ایران بزرگ نشده و فارسی می‌داند، پیدانکردن جای‌گزینی برای این کلمه و این حالتِ زمانی وقتی که به فارسی حرف می‌زند دشوار است.

یک مثال که ممکن است شنیده باشید کلمه‌ی دژاوو (déjà-vu) است. "وو" قسمت سوم فعل دیدن و صفت آن است، مثلا یعنی دیده شده. حال برای ترجمه‌اش چه کنیم؟ «دیده‌شده» یا «قبلا دیده‌شده»؟ با این فرض که می‌دانیم کار اصلی این کلمه تکیه بر دیدن چیزی است که یک بار قبلا دیده شده. این کاربردها به ذهنم می‌رسد: فیلم دژاوو، لحظه‌ای که نئو در فیلم ماتریکس این کلمه را می‌گوید، و باز‌ی‌ای (مدل شهربازی) به این نام. شما چه فکر می‌کنید؟

توضیح این‌که قسمت دو و سه دودر نشده‌اند ها، می‌آیند به زودی.

آرزو

این جواب دعوت این همه به تاخیر افتاده‌ی وحید عزیز است:

آرزو می‌کنم که یک روزی دیگر از این که فردا چه خواهدشد واهمه‌ام بریزد. آرزو می‌کنم یک روزی بیاید که دروغی نگویم و کار دروغی نکنم، و این دو را نشنوم و نبینم. آرزو می‌کنم از این خامی‌ها و ندانستن‌ها و قدرنشناختن‌هایم خلاص شوم و یک کمی آرامش و ایمان جایش را بگیرد.

آرزو می‌کنم زندگی مشترک‌مان همیشه واقعی و عاشقانه باشد و بماند.

یک آرزوی دور و دراز و تقریبا غیرممکن هم دارم که روزگاری با دوستانمان در شهر و دیاری کنار هم باشیم و مثل آدم زندگی کنیم.

فکر کنم دیرشده برای دعوت‌کردن و دنباله‌دار کردن بازی. بار بعد به موقع خودم را به چرخه می‌رسانم.

Tuesday 8 May 2007

ذوق زبان ـ یک

فرض کنیم که معنی یک کلمه قراردادی است، یعنی مستقل از حروف و رسم‌الخط و ریشه و آوا و این‌جور چیزهاست. یعنی دیدن یا شنیدن کلمه‌ی دِن‌هاخ تا وقتی که قرارداد معنایی‌اش را ندانیم، برای‌مان حسی به دنبال ندارد. درک این ماجرا در یک زبان جدید آسان‌تر از زبان مادری است، به خصوص که زبان جدید را ریشه‌ای و با تعمق از راه زبان مادری نیاموخته باشیم. حالا این ماجرا را تعمیم بدهیم به اصطلاح‌های روزمره. دو نفر در موقعیتی ساده و قابل فهم و برای منظوری معلوم به هم عبارتی را می‌گویند، که همان فهم ما از موقعیت و علم‌مان به منظور می‌شود قرارداد معنایی‌مان. این‌ از فرض اول.
باز فرض کنیم هر انسان معمولی‌ای در حدوداً ده سال اول زندگی ذهنش به زبانی آلوده‌می‌شود و قراردادهای زیادی را قبول می‌کند. و این که ذهن همین انسان معمولی از واقعیت زبان‌های مختلف آگاه است، و قبول می‌کند که فرانسوی‌ها همان چیزی را که او با قرارداد کلمه‌ا‌یِ خورشید می‌شناسد، با قرارداد کلمه‌ا‌یِ دیگری مثلا سولِی بشناسند. ولی منظور هردوشان یک واقعیت است.

حالا من درباره‌ی یک انسان معمولی صحبت می‌کنم که یک زبان مادری دارد و وارد سرزمینی می‌شود که ساکنان آن‌جا زبان دیگری دارند. یادگرفتن قراردادهای کلمه‌ای جدید کار چندان دشواری به نظر نمی‌آید، ولی مثلا فهمیدن این که برای باران تند و آزاردهنده همان صفتی را استفاده می‌کنند که برای یک آدم نامهربان، و هم‌چنین سگ وحشی کار ساده‌ای نیست. یا این‌که یک‌جایی می‌شنوی مثل گاو (یا حتا گاوانه) و منظور قید بسیار زیاد است و تنوع کاربردهایش از غذای مثل گاو خوب، آدم مثل‌ گاو تنبل، مساله‌ی مثل گاو مهم تا چیزی که مثل‌ گاو به من کمک کرده‌است، دیده می‌شود.

اولین چیزی که می‌خواهم درباره‌اش بحث کنم، ارزش اولیه‌ای است که ذهن برای یک کلمه (در قرارداد معنایی که قبول کرده) می‌سازد. مثلا اگر آقای انسان معمولی‌مان اول با ترکیب «سگ وحشی» آشنا شود، بعد در استفاده‌ی صفت کذا درباره‌ی یک آدم (مثلا آشنا) برای بیان این‌که آدم مهربانی نیست، احساس راحتی نمی‌کند، حتا با دانستن این که صفت مورد بحث وقتی برای آدم به کار رود، دیگر آن معنای وحشی را که در ترکیب سگ وحشی داشت، ندارد.

ادامه دارد ...

Monday 7 May 2007

روز پیروزی


من توی میدان کنکورد ایستاده بودم وقتی که باماشین خوش‌گل و آن همه اسکورتت داشتی به سمت کاخ الیزه می‌رفتی. یکی از همان سی‌هزار نفری بودم که می‌زدند و می‌رقصیدند و خوش‌حال بودند که تو برده‌ای. آره، تو برده‌ای. خودت هم که می‌دانستی. یادت است چندروز پیش وقتی سگولن عصبانی شده‌بود و داد زده‌بود اگر تو بیایی آشوب و بلوا می‌شود، به‌ش جواب دادی رئیس جمهور فرانسه که عصبانی نمی‌شود. بعد هم به روزنامه‌چی‌ها گفتی این کار سگولن تهمت و توهین لفظی است. حالا چه اهمیت دارد؟
نظرسنجی‌ها که نشان می‌داد ده درصد جلوتری. اعلام کرده‌بودی که شب انتخابات و فردایش هم تدارک جشن را دیده‌اید. چه جشنی بود. چه جشنی.
تمام دی‌شب و امروز صبح نشسته‌ام و تله‌ویزیون و روزنامه‌ها را نگاه می‌کنم. عجب متنی خواندی برای پیروزی. ابراز دوستی و نزدیکی‌ات به اتحادیه‌ی اروپا و امریکا را، دوستان نیم‌ساعت نکشیده جواب دادند. بلر که خودش تلفن زد. چی از این بهتر؟

این همه نمی‌دانم چرا من را می‌ترساند. شما من را ببخشید، آقای رئیس جهور. من جز همان خارجی‌هایی هستیم که گفته بودی نباید به اقتدار و شکوه فرانسه لطمه‌ای بزنیم. من از کشوری می‌آیم که سال‌های سال روشن‌فکرهاش فرانسه درس می‌خواندند، بیش‌تر اصطلاحات خارجی‌مان از فرانسه می‌آمد، توی تهران مدرسه‌ی فرانسوی داشتیم و امام ده روز قبل از انقلاب و نخست وزیر اول از فرانسه به ایران آمدند. پایگاه اصلی مبارزه دانش‌جویی زمان شاه همین‌جا بود. فقط این‌ها نیست که، موسیقی‌دان‌هایمان، بازی‌گرها، خیلی‌های دیگر. می‌دانستی که رژیم سلطنتی سابق ایران هنوز توی پاریس اند و گاهی حرفی می‌زنند و پیامی می‌دهند؟

حالا چه اهمیت دارد که یک موقعی ایران یکی از سهام‌دارهای اولین کارخانه‌ی تولید سوخت هسته‌ای فرانسه بوده؟ شما که گفتی اگر به قدرت برسی می‌زنی و پدرمان را در می‌آوری. با همه‌ی ماجرای فعالیت هسته‌ای و این‌ها هم مخالفی. این گوی و این میدان. حالا هم که ما ضعیفیم و بده‌ی روزگار. نشسته‌ایم خداخدا می‌کنیم که دوباره هواپیمایی خودش را به برجی نزند ...

Sunday 6 May 2007

بن ژوق نیکولا

امروز روز رای‌گیری نوبت دوم انتخابات فرانسه است، و تا چند ساعت دیگر قرار است که حضرت آقای سارکوزی پیروزیشان را جشن بگیرند. پس فردا هم که روز پیروزی است (نه این که فرانسوی‌ها در جنگ جهانی خیلی جنگیدند و مقاومت کردند و حماسه آفریدند) و این قرین‌شدن دو پیروزی به شدت به مذاق نیکولاخان خوش خواهد بود.

فرانسوی‌ها که در دوره‌ی پیش شیراک را به این خاطر انتخاب کردند که لولویی به نام لوپن رئیس جمهور نشود، حالا باید باهاش خداحافظی کنند و کشورشان بسپارند به نیکولا. بیش‌تر کسانی که این مدت ازشان درباره‌ی انتخابات پرسیدم گفته‌اند این یک جور انتخاب بین بدتر و خیلی بدتر است. رویال یک سال پیش وقتی حضورش را اعلام کرد، یک جور امید و روشنی تازه بود به خصوص با جنجال‌های پارسال سر قانون کار و مساله‌ی دانش‌جوها. ولی بعد با اظهارنظرها و موضع‌گیری‌هایش کلی از طرف‌دارهایش را ناامید کرد. به هرحال که با اختلاف کمی با نیکولا به دور دوم رسیدند (هرچند که عده‌ای معتقدند که این ماجرا واقعی نیست، و رای‌های حساب شده‌ای از طرف حزب سارکوزی به نفع رویال به صندوق ریخته شده که بایرو از ماجرا حذف شود) و این هفته‌ی آخر در مناظرات، تصویر نه چندان خوبی از پرخاش‌گربودن، حرف بی‌محتوا زدن و تهمت مستقیم‌زدن به رقیب از خودش نشان داد.

تا چند ساعت دیگر این قصه هم به سر می‌رسد، و جهان یک قدم دیگر به احمدی‌نژادی شدن نزدیک می‌شود. حرف‌هایی در حول و حوش این انتخابات دارم، که به‌زودی مرتبشان می‌کنم و این‌جا می‌گذارم.

مدت‌هاست در ذهنم یک نامه‌ی بلندبالای خیالی به آقای خاتمی می‌نویسم و اول از همه ازش می‌پرسم چرا ما قدرش را ندانستیم؟ و بعد خصوصیت‌هایی را لیست می‌کنم که بعد از رفتنش فهمیده‌ام و افسوس خورده‌ام.