Monday 27 October 2008

Nantes

بعد هفت ساعت و نیم قطارسوار و معطلی در ایستگاه رسیده ام نانت و صاف آمدم هتل. می خواست شبی پنج یورو اینترنت به م قالب کند که گفتم باشه بعدا و الان به لطف دستگاه اینترنت دزدی ام وصل شده ام. نانت شهر قشنگی است. رفتم یک دوری زدم و مردم ـ جوان‌ها ـ تا نیمه شب بیرون بودند و شهر زنده بود به قولی.

این را بگویم توی دلم نماند: من از بیشترین چیزی که در هتل‌ها بدم می آید این است که پتو و ملافه و روکش را تا جایی که می توانند می کنند زیر تشک. هیچ وقت نشده که مثل آدم آزاد ولش کنند، که آدمی به لنگ درازی من بعد از شکست در ور رفتن و زورآوردن درجا مجبورنشود بلند شود و اساسی ملافه ها را آزاد کند. اه. تازه فردا هم همین برنامه است. کاش می‌شد این را هم به باقی آپشن‌های اتاق را تمیزکردن، حوله را عوض کردن و غیره اضافه کرد.

 

Sunday 26 October 2008

مقاله و تز و باقی ماجرا

تمام شنبه و یک شنبه ام را پای این دو مونیتور گذراندم، مثل تمام هفته ی پیش. قرار بود مقاله را تا جمعه تمام کنم و بفرستم استادهایم هم ببینند و اگر حرفی دارند بگویند ـ نه که خیلی هم صاحب نظر تشریف دارند ـ و آخر ماه بفرستیم برای ژورنال که غیر سرمون آفر انتخاب شدن گرفتیم. تا همین حالا که یک شنبه شب است نتوانستم تمام کنم و دیگر اصلا برایم مهم نیست. دیگر اعصاب این که جایی مقاله بفرستم و برگردد را ندارم. یعنی تحمل چهارماه انتظار و بعد دریافت آن نامه ی کلیشه ای مزخرف را ندارم که با این که ایده و ارزش کار علمی تان خوب است و با اهداف ژورنال ما هم راستاست متاسفانه نمی توانیم درخواست شما را قبول کنیم. بعد هم چهار صفحه ایراد بنی اسرائیلی که بیش ترش به این خاطر است که من بد نوشته بودم و یارو نفهمیده.
اصلا آقاجان انگلیسی زبان مادری من نیست، هیچ وقت هم کلاسی نرفته ام که زبان یاد بگیرم، از وقتی هم که آمدم فرانسه زبان انگلیسی ام روز به روز پس رفته.
خیالتان راحت شد؟

ولی شاید یک میل به سردبیر بزنم و بگویم که یکی دو هفته مهلت را زیاد کند. بعد از آن دو ریجکت قبلی این تنها شانسم است که موقع دفاع دست خالی نباشم. هرچند این فرانسوی ها برایشان مهم نیست، حتا فکر می کنم استادم از ریجکت شدن من خوش حال هم شد. این بار که ببیندم لابد ژست می گیرد و می گوید بهتر است که حرف گوش کنم و به تز بیشتر برسم تا به مقاله نوشتن. برای بار هزارم از اول امسال فکر کنم.

هفته بعد این جا تعطیل است، به مناسبت حضرات محکم بشینن می خواهیم چرخ بزنیم. من هم فردا دارم می روم یک شهری اون سر فرانسه برای کنفرانس. یک مقاله زورکی داده بودم و زورکی هم جا شدم در ارائه بعد از ظهر روز آخر. فکرکنم فقط خودم و رئیس جلسه باشیم و همان جا روی لپ تاپ به فرانسه برایش زود بگویم و برویم پی کارمان.
شاید هم یارو فرانسوی بود و من هم لج کردم انگلیسی توضیح دادم. فعلا به جای این حرف ها باید فکر درست کردن اسلایدهام باشم.

Thursday 23 October 2008

راه های شناخت یک سایت فرانسوی

اگر به هیچ وجه با گشتن موضوع و کلمات کلیدی در گوگل پیدا نشد

اگر وقتی صفحه باز شد اندازه ی یک شماره لوموند توش مطلب به هم ریخته بود
اگر روی دکمه انگلیش کلیک کردید و هیچ اتفاقی نیفتاد
اگر مثلا سایت کتابخانه‌ای رفتید و بعد از یک ربع هنوز دنبال جایی می گشتید که اسم کتاب را توش وارد کنید
اگر احساس کردید با این که تقریبا معنی همه کلمات بخش های اصلی را می دانید ولی ربطش را به محتوا نمی فهمید
اگر مثلا مطمئن اید که شرکت کانن دوربین می فروشد و در سایت کانن دات اف ار دربه‌در دنبال مدل‌های دوربین گشتید و هیچ نیافتید
اگر باید یک فرمی را پرمی کردید و بعد از اتمام کار دکمه مرحله بعد را زدید و به علت نامعلومی جلو نرفت و تازه همه چیزهایی که وارد کرده بودید پاک شد
اگر ساعت دوازده تا دو سایت از کار می افتاد

در این صورت گقتن ندارد که به یک سایت فرانسوی دچار شده اید. قبل از هرچیز اسم دامنه را با دات کام و دات اورگ امتحان کنید، اگر نه که خیلی خودتان را اذیت نکنید، به من هم میل نفرستید، فعلا همکار فرانسوی در دفتر نداریم.

Wednesday 22 October 2008

نوبت

از صبح الکی توی کله ام آمده که «دیگه نوبتی هم که باشه، نوبته …»

الان داشتم یک مقاله درباره ی روش های سیستماتیک دیزاین می خوندم. فهمیدم ما به طور سیستماتیک نوبت، نظم و به نوعی قانون را ورست کیس فرض می کنیم. یعنی برای انجام یک کاری روش پیش بینی شده را (چه در قالب دستورالعمل و چه قانون) در آخرین الویت قرار می دهیم و در صورت ناچاری یا اجبار می رویم سراغش.

شاهدش هم همین که از صبح توی سر من ونگ می زند، به خصوص با صدای اعصاب خوردکن مجری های برنامه بچه ها.

Thursday 16 October 2008

حبس

دو روز است که احساس می کنم دلم برای ایران تنگ شده. در این سه سال و اندی این اولین بار است و نگران شده ام. احساس آدمس را دارم که برای یک ماموریت هول هولکی و از این هایی که رئیس آدم را خر می کند که باید بروی و خیلی مهم است و تو می دانی که داری خرشدنت را به اضافه کار و حق ماموریت می فروشی. احوالم مثل همین بدبخت ماموریت رفته است که حالا توی سالن انتظار نشسته است تا هواپیمای لعنتی برسد و بشیند و سوارش شوند برای برگشت. از چندوقت پیش خواندن وبلاگ و اخبار را سرکار برای خودم ممنوع کرده بودم و می دانستم شب ها که برمی گردم خسته تر از آنم که به اینترنت گردی برسم. ولی این مرض از راه رسیده قانونم را شکسته و سرگردانم کرده. وبلاگ خوانی شده مثل دیدن و شنیدن آثار آدمهایی که انگار یک کمی پیش از آن که توبرسی جمع کرده اند و رفته اند.
بچه شده ام. برای خودم شکلات خریده ام و به بهانه ی دلتنگی همه چیز را تعطیل کرده ام و نشسته ام خانه. نرم و چسبناک و سرد است و فکر نمی کردم وقتش الان برسد. فکر می کردم دیگر وقتی سال اول گذشت همه چیز تمام شد.
آدم خودش را حبس میکند توی خانه، انگار که باقی مردم همین صداهای محو بیرون پنجره اند و شیر زندگی به کابل اینترنت وصل است
خدا فردا ـ ی پراز کار و جلسه و آدم ها ـ را به خیر بگذراند.

Tuesday 14 October 2008

تعطیلات

می خواستم از صمیم قلب و نه از روی ناراحتی یا خدای نکرده عصبانیت خدمت شما دوست عزیز عرض کنم که تعطیلات خوش بگذرد. راستش من هم چندسال پیش در انتظار ویزا روزشماری می کردم و توی همین شرایطی بودم که چندروز دیر رسیدن ممکن بود زندگی ام را عوض کند؛ باعث شود نتوانم ثبت نام کنم، پذیرش ای که دستم بود کنسل شود و چندماهی که همه کارم را ول کرده بودم و نشسته بودم توی خانه و زبان می خواندم و انتظار می کشیدم کاملا فنا شود.
حالا هم اوضاع آدم های مثل من شبیه من یا می شود گفت بدتر است. چهارماه است که منتظر اند و کلاس ها دوهفته است شروع شده و آخرین مهلت خیلی از دانشگاه ها همین هفته است. ولی شما اصولا خودتان را ناراحت نکنید و سعی کنید از وکانستان لذت ببرید. فقط اگر ممکن است به آن کسی که در سفارت تلفن جواب می دهد بگویید که اجباری ندارد که حتما بگوید مسوول کارهای ویزای دانش جویی دوهفته رفته تعطیلات. همان «هنوز ویزا نیامده» هم کفایت می کند. آخر آدم یک ذره غرور، نه شخصیت، نه اصلا، آدم هنوز آدم است آخه بی انصاف ها.

Saturday 11 October 2008

استعدادهای درخشان

یک مجموعه برنامه ای هست به اسم استعدادهای شگرف که کارش این است که به آدم یا آدمهایی که فکر می کنند خیلی استعداد دارند، در هرچیزی، دو دقیقه فرصت می دهند که هنرشان را نشان بدهند. سه داور نشسته اند که یک جورهایی خبره ی این کارها اند و اگر از اجرا خوششان نیاید دکمه ای را می زنند و یک ضرب در قرمز با صدای بیییز روشن می شود. اگر کسی سه ضربدر بگیرد باید کارش را متوقف کند. معمولا یک گپ ساده ای هم آخر اجرا هست که داورها ابزار خوشحالی می کنند یا نکات منفی و چرا خوششان نیامده را می گویند. اجراها معمولا این چیزهاست : شعبده بازی، رقص، آکروبات، خواندن بچه، ادای الویس پریسلی و دالیدا (که پای ثابت اند)، شو من و این چیزها. یک بار هم یک خانمی رقص اس تریپ تیز دور میله شروع کرد که بعد از یک دقیقه سه ضرب در گرفت. داورها معمولا این سوال را می پرسند: به نظرت خودت چه چیز این کار استثنایی است؟


این ها را گفتم که بگویم در برنامه چندشب پیش یک زوج هفتاد و پنج ساله آمده بودند که «رقص قبل از هرچیز، باقی مهم نیس». خودشان و اجرایشان را می توانید این جا ببینید. من خیلی دوست داشتم. یک کمی حسرت خوردم از مقایسه ی این آدم ها و مثلا پدر و مادر بزرگ خودم که با همین حول و حوش سن توی خانه ته نشین شده اند و در زندگیشان خوشی چندانی ندارند و وقتشان بین تخت و تله ویزیون و مثلا گاه وقتی سرزدن بچه ها و نوه ها (اگر مثل من دور و بی معرفت نباشند) تقسیم شده است.

از این جا می توانید باقی کلیپ ها را ببینید. مثلا این و این بدک نیستند.

این را هم بگویم که من به داورها خیلی ارادت دارم و حتا بعضی وقت ها بیشتر به خاطر داورهاست که برنامه را می بینم. به خصوص آن آقا عینکیه با لهجه ی کاناداییش

Thursday 9 October 2008

شاید وقتی دیگر

اگر فیلم را دوست دارید و کارگردان را، خلقتان را با خواندن این مطلب تنگ نکنید.


دی شب بالاخره بعد از مدت طولانی انتظار و ولع از به دست آوردن فیلم و بعد خودداری احمقانه چندماهه فیلم را دیدم. نمی دانم چرا این قدر از قبل مجذوب فیلم بوده ام. به خاطر اسمش شاید و لابد به خاطر سوسن تسلیمی. شروع فیلم مثل باقی فیلم های ایرانی طولانی و اضافه بود. دیالوگ های مهوع در اتاق صدا گذاری و بعد کاراگاه بازی جناب مدبر دیگر داشت کلافه ام می کرد. «چرا باید پیکان قرمز برات آشنا باشه؟» هربار که دوربین روی صورت کیان می آمد یک بار عینکش را برمی داشت و می گذاشت. خلاصه همین طور از اشتیاقم کم شد و به تحملم زیاد کردم. رفتارهای بی معنی مدبر و تغییرهای پشت سرهمش از مرد ایرانی به جنتلمن اروپایی ادامه داشت تا ملاقات عتیقه فروش که اوج بروز رفتار بود. اصولا بازی داریوش فرهنگ که پدیده بود، به خصوص وقتی زن عتیقه فروش را دید «من شما را قبلا جایی دیده ام»
عجیب است که وقتی شخصیت پردازی و بازی کیان قرار است انتزاعی و بیش از اندازه باشد، در تضاد، باقی اتفاقات فیلم هیچ کدام معمولی و باورپذیر نیستند: شماره ماشین که به خاطر ماشین جلویی دیده نمی شود از توی اضافات فیلم درمی آید، یک روزه از روی شماره آدرس و تلفن صاحبش پیدا می شود، آقای عتیقه فروش خبره با آن انبار پر از شمشیر نادر و چی و چی پیکان قرمز سوار است، سوژه ی مصاحبه با عتیقه فروش امروز به فردا ردیف می شود و گروه با تجهیزات می آیند و چه و چه. از مانتوی صد تومانی و آن مانتو فروش آریستوکرات هم بگذریم.

قسمت کشف الاسرار فیلم که دو سوسن تسلیمی هم را می بینند در انتزاع کامل و رفتار غیر انسان معمولی اتفاق می افتد. قطع های بی نهایت بعد بین تسلیمی و گروه فیلم برداری، و به خصوص آن قسمت بازکشت به مادر که بیش از حد طولانی و غیرباور است. چه چپاندن بی مزه سگ که سروقت نوزاد می رود و به همین خاطر است که کیان از سگ می ترسد، یا مادر که مثل گلادیاتور کیلومترها دنبال کالسکه کشیده می شود و بعد که دستهایش ول شد قبراق بلند می شود و می ایستد. و البته ویدا هم خواهری را یادش می آید که غیب شده بود (من بنا را به دوقلو بودن گذاشته بودم، که لزوما درست نیست). اسم فیلم، نه تنها ربطی به فیلم ندارد، کاری می کند که سرخوردگی مخاطب تکمیل شود: بعد از این همه ماجرا و بالاخره پیداکردن خواهر و زندگی گذشته و رسیدن به آرامش، موقعی که داریم می رویم و خواهر می گوید از خودتون تلفن و نشانی بدید، آقای وجدانی به ش می گوید «باشه یه وقت دیگه»

پس این فیلم غیر از یادآوری زندگی دوگانه ورونیکا و سرگیجه و آیینه و مقدار انبوهی دیالوگ مزخرف چه دارد؟ تنها دلمان به دیدن بازی سوسن تسلیمی خوش بود که از فیلم و از کادر فیلم هم سر بود و بعید نمی دانم مرامی فیلم را بازی کرده بود. سال ۶۶ که فیلم به جشنواره رفت برای موسیقی اعصاب خوردکن و تدوین بی خود و صدابرداری و فیلم برداری عهد دقیانوسش کاندیدا شد و برای فیلم برداری (لابد به خاطر استمرار در صورت بازیگر در وسط صفحه) لوح زرین گرفت. هیچ کس سوسن تسلیمی را ندیده بود لابد.

مرتبط: به دنبال یک دوا می گردم

Wednesday 8 October 2008

حل تمرین

«بن ژوق، من رهی هستم و حل تمرین درس فلان. امروز تمرین یک را حل می کنیم. گروه های چهارنفره درست کنید و صورت مساله را بخوانید. ده دقیقه فرصت دارید، بعد از هر گروه یک نفر مساله را توضیح می دهد.»

جذبه را داشتی؟ اولین تجربه ی درس دادن و در حقیقت حل تمرین در پلی تکنیک. دانشجوهای این جا هم مثل شریفی های تازه رسیده مغرور و تا حدی پر رو اند. اصولا هم که با قهوه و کیک می آیند سرکلاس و تمام مدت به دوستشان اس ام اس می زنند. چیز بامزه ای که دیروز احساس کردم این ماجرای اکسیون ره اکسیون بود. یک گروه چهارنفر پسر که دلشان می خواست گپ بزنند و من نمی گذاشتم، شروع کردند سوال هایشان را با ساختار سخت و کلمات ناآشنا پرسیدن. من هم در جواب یکی دو کلمه ی ارگو (عامیانه و نه چندان مودبانه) انداختم. نگاهم روی کاغذ و اعداد بود، ولی تغییر لحن و نگاهشان را فهمیدم. یک بار هم یک گروهی که کار نمی کرد را بردم پای تخته که مثلا جدی بگیرند.

دو کلاس بعدی هفته بعد است. چهار گروه اند و با هرکدام چهار جلسه دارم. موضوع درس تحلیل نیاز است از راه مهندسی و یک کمی بازارفهمی (یا بازاریابی). سه مساله داریم، یکی میز و پلات فرم بالابرنده، دومی رباتیک در ماشین سازی فورد و سومی که خودم طراحی کرده ام میکروالکترونیک در وسایل پزشکی.