Friday 19 February 2010

ایده

عاشق این روزهایی ام که صبحش با یک ایده از خواب بیدار می شوم و تا خودم را برسانم سرکار همین طور توی سرم وول می خوره و بعد می افتم به جانش و مرتب می نویسم و براش شاهد و مثال جور می کنم و بعد سریع می رم سراغ شماتیزه کردن و به المان هاش شخصیت دادن و رابطه ها را تعریف کردن و این ها که احساس می کنم یک مشکلی هست و بعد مشکل بعدی و بعد تو اینترنت یک کسی جور دیگه گفته که منطقی تره و اصلا من واسه چی این طور فکر کرده بودم؟ و دوباره ور رفتن به ایده و بالا پایین کردن تا اینکه معلوم بشه از بیخ به درد نمی خوره و باید رهاش کرد. همین وقت نگاه می کنم که ساعت نه نگذشته باشه که بدو ام به باگت برسم