تابستان است و فصل وکانس. همه دو سه هفته میروند استراحت، معمولا کنار دریا یا توی کوهها. زندگی فرانسوی عادی. به قول دوست فرانسویم ما قبلا بازی شاه و ناپلئون و پارلمان و جنگ و گریزمان را کردهایم.
تز دکترای من دارد کم کم تمام میشود، گیریم از الان یک ماه دیگر می فرستیمش برای حضرات داور. با این که بدنهی اصلی تز کامل شده بود و نزدیک دویست صفحه محتوا از کارهای این دوسال تویش گذاشته بودم، این دو ماه اخیر به طور کل ماجرا را دوباره نوشتم و بیشتر مطالب را ریختم دور. یک جور مرض است که بعضی دانشجوهای دکترا بهش مبتلا میشوند. حالت حادش کسانی هستند که تز را تمام و کمال مینویسند و موقع تحویلدادن از دفاع انصراف میدهند.
روزهای ناآرام و اخبار دستگیری این و تیرخوردن و آن و شکنجهشدن آن یکی و سقوط هواپیما را لای فصلهای آخر این تز قایم کردهام. بعله ما شانس آوردهایم ایران نیستیم و خوشبختیم که اینجا جای پا سفت کردهایم و خوشبختتریم چون قصد برگشتن نداریم. اگر خوشبختی به دکترا گرفتن و کارخوب داشتن و هوای آلوده نخوردن است، بعله حق با شماست.
حالا که فکرش را میکنم میبینم چهقدر سهم افسرگی این روزهایمان بابت کشتن امید است. اگر آن ده روز قبل از انتخابات نبود باقی اتفاقات از روز رای به بعد همینها هم بود هیچ کس به این روز نمیافتاد. باقی مسائل زندگی هم همینطور اند انگار. اصلا این ترس از ناامیدی بوده که از روزگار دور دلمان نمیخواسته خبر یک احتمال یک ماجرای خوب را ندهیم، صبر کنیم اتفاق بیفتد و بعد حرفش را بزنیم. اگر هم نشد که نشد، طوری نیست. امیدی که داشتیم را پیش کسی نکشته ایم.
از فرقها آدمها یکی هم این است که بعضی با مواجهه با تلخی و تیرگی در کنار ناراحتی و عصبانیت به وبلاگنوشتنشان ادامه میدهند و اتفاقا خوب و منسجم مینویسند. بعضیها هم که اسم نمیبرم و منتظر بهانهای اند که کرکره را بکشند پایین خوب از فرصت استفاده می کنند و غیب می شوند دیگر.
نه تنها دربارهی انقلاب اسلامی، که دربارهی انتخابات هم حرف نمیزنیم، هیچ حتا یک کلمه. آدمی این طور است که تا به چشم نبیند باور نمیکند و تا قفل جعبه را نشکست نمیبیند و تا از بالای دیوار خانه نپرد جعبه را به دست ندارد. حال ما که قصه سرایان ایم. ایمان شمع بینوری است که سرهر کوچه راه و چاه را یکسان مینماید و عشق هیزمی است در کنج دود زدهی چشم انتظار آتش. سخن از عدل و ظلم و غلط و درست نیست. سخن از آن دیواری است که ریخته و تو فریاد آجرهایش را باور نداشتی. سخن از وقتی است که می بینی دیگر نفس نمیکشد و پایهی تعاریفت عوض میشود.
حالا چرا باید ماند و فریاد کشید؟ نمیدانم. من هیچ وقت جراتش را نداشتهام. من سینه در مقابل گلوله را دیدهام و باور نکردهام. باورنکردهام که روز بهتری هم هست، که همه را که نمیتوانند بگیرند، که همه را نمیتوانند بکشند. خاطرهی تاریخ همانقدر از پیروزی خون بر شمشیر پر است که از پیروزی گلوله بر نسلها. گریه بر تابوت انقلاب دلخراشتراست تا گریه بر نوجوان انقلابی. گریستن بر امید پایان همهی گریهها بر نعش مبارزان امیدوار است.
امروز، وقتی است که در دست کوچک خود دارا تفنگ دارد. دشمن سارا ولی هزارچهره عوض میکند. تفنگ بر شقیقه، درددل ماشه است با گرفتگی گلو.
حالا چرا ته هر روز شب است و ته هر روز شب را من نمیدانم. ولی میدانم که چرا روز و شب من به هم ریخته است. میدانم که امروز قصه قصهی ما ست. امروز پایان چیزی است که به نگاهی مرگ است و به نگاهی زندگی. میدانم که دیگر صحبت مرگ و زندگی نیست. صحبت آن افسانهای است که پدر شنید و سیب که بهانهای بیش نبود.