Saturday 27 September 2008

لعنت به این ذات آدمی

ماجرا تلخ بود، مثل یک آبجوی بلژ برای کسی که عادت نداشته باشد.
تعریف ساده اش این است که ن و الف از هم جداشده اند، و شنونده را در ناباوری این رها می کنی که این ها که چهارسال با هم زندگی کرده بودند، بچه دار شدند و بعد حتا ازدواج کردند. تازه هم هردو کار پیداکرده بودند و زندگی رو به راه شده بود و فقط مانده بود بروند روی جلد مجله زوج نمونه. ن رو به روی من می نشست، کامپیوترهامان پشت به پشت. یک باری که از هلند برمی گشتم قبل از آمدن به لابو گ گفت که قبل از این که ببینیش بدنیست یک چیزی را بدانی. حالا شش ماهی از آن جریان می گذرد. الف یک شبِ خیلی معمولی گفت که من از این زندگی خسته شده ام و دیگر نمی خواهم ادامه بدهم. بعد هم گفت که فردا وسایلش را جمع می کند و می رود پیش دوست پسرش، که دو سه ماهی است هم را می بینند. ناباوری آن شب ن را البته نمی توان فهمید. همه با همان ناباوری آمدند که کاری بکنند، بیشتر خانواد الف. ولی فایده ای نداشت و همان شد که شد. تا آخر هفته هردو از آن خانه رفتند و وسایل زندگی را دور ریختند. ماند آلبان که یک هفته درمیان یکشان از مهدکودک بگیرد و صبح تحویل دهد.
الف را دیگر ندیدم. ن آخر بهار تزش را تحویل داد و رفت و دیگر ندیده بودمش تا پری شب، خانه ح که نفر سوم است در اتاق کارمان. آلبان را آورده بود. گپ زدیم و شامی خوردیم و به شیرین کاری ها پسرک خندیدیم. به نظر دیگر ن با ماجرا کنار آمده است. من کنار نیامده ام. ناراحتی ام را پنهان کرده بودم و بگو بخند می کردیم و لعنت به این ذات آدمی.



1 comment:

قاصدک وحشی said...

از نظر من آدم هایی که فقط و فقط بر اساس لذت زندگی می کنند، آدم های ترس ناکی هستند.

زندگی مثلا مدرن، لذت خواهی فردی آدم ها را خیلی پر رنگ می کند. زندگی مثلا مدرن هم بسیار ترس ناک است.