Monday 29 September 2008

خانم پست‌چی‌

پست‌چی‌تان شما را ترک می‌کند

امروز صبح دیدمش، روی شیشه در وروری آپارتمان چسبیده بود، طوری که وقتی می‌خواهی بروی بیرون ببینیش. در ادامه آمده بود که دوران خوبی بود و از تک تک‌تان متشکرم که گرم و مهربان بوده اید. دلم می‌خواست مفصل خداحافظی کنم که وقت نشد و حالا امیدوارم در یک فرصتی بیایم و هم را ببینیم. مراقب خودتان باشید و مراقب پست‌چی جدید هم.

نوشته بود که کار جدیدش را بعد از ده روز استراحت شروع خواهد کرد.

این را اضافه کنید به فرق‌های فرانسه با باقی دنیا.

Saturday 27 September 2008

سرود عشق

اگر یک روزی زندگی تو را از من بگیرد
اگر تو بروی (بمیری) و از من دور باشی
برایم مهم نیست، اگر دوستم بداری
چون من هم خواهم مرد

ما ابدیت برای خودمان خواهیم داشت
در آبی بزرگ بی نهایت
در آسمان دیگر مشکلی نیست
عشق من، باور می کنی که ما هم را دوست داریم؟
...
خدا عاشق ها را به هم می رساند.

(ترجمه از دقیقه یک ممیز چهل و سه به بعد)
ادیت پیاف، ۱۹۵۰



لعنت به این ذات آدمی

ماجرا تلخ بود، مثل یک آبجوی بلژ برای کسی که عادت نداشته باشد.
تعریف ساده اش این است که ن و الف از هم جداشده اند، و شنونده را در ناباوری این رها می کنی که این ها که چهارسال با هم زندگی کرده بودند، بچه دار شدند و بعد حتا ازدواج کردند. تازه هم هردو کار پیداکرده بودند و زندگی رو به راه شده بود و فقط مانده بود بروند روی جلد مجله زوج نمونه. ن رو به روی من می نشست، کامپیوترهامان پشت به پشت. یک باری که از هلند برمی گشتم قبل از آمدن به لابو گ گفت که قبل از این که ببینیش بدنیست یک چیزی را بدانی. حالا شش ماهی از آن جریان می گذرد. الف یک شبِ خیلی معمولی گفت که من از این زندگی خسته شده ام و دیگر نمی خواهم ادامه بدهم. بعد هم گفت که فردا وسایلش را جمع می کند و می رود پیش دوست پسرش، که دو سه ماهی است هم را می بینند. ناباوری آن شب ن را البته نمی توان فهمید. همه با همان ناباوری آمدند که کاری بکنند، بیشتر خانواد الف. ولی فایده ای نداشت و همان شد که شد. تا آخر هفته هردو از آن خانه رفتند و وسایل زندگی را دور ریختند. ماند آلبان که یک هفته درمیان یکشان از مهدکودک بگیرد و صبح تحویل دهد.
الف را دیگر ندیدم. ن آخر بهار تزش را تحویل داد و رفت و دیگر ندیده بودمش تا پری شب، خانه ح که نفر سوم است در اتاق کارمان. آلبان را آورده بود. گپ زدیم و شامی خوردیم و به شیرین کاری ها پسرک خندیدیم. به نظر دیگر ن با ماجرا کنار آمده است. من کنار نیامده ام. ناراحتی ام را پنهان کرده بودم و بگو بخند می کردیم و لعنت به این ذات آدمی.



Wednesday 24 September 2008

کریز اکونومیک

این فرانسوی ها دیگر کشتندمان با این ماجرای بحران اقتصادی. هرروز تمام روزنامه ها و تمام بخشهای اخبار طوری از این ماجرا حرف می زنند که انگار روز قیامت نزدیک است. برای ما مهندسان عوام که آن قدرها هم اقتصاد نمی دانیم یک کم غیرقابل باور است که سقوط چند موسسه مالی در امریکا که به قول ایشان دارند بهای ناهارهای مجانی ای را که قبلا خورده اند می دهند باعث شود که تمام اقتصاد امریکا و بعد اقتصاد اروپا سقوط کنند. از آن عجیب تر این است که جنرال موتورز در فرانسه یک تعدادی را اخراج می کند و بلافاصله رنو هم اعلام می کند تعدادی زیادی پست را منحل خواهد کرد (بالاخره این جا فرانسه است). به نظر من این داستان هم بیش از حد مدیاتیزه شده و هرکسی دارد از آب گل آلود ماهی خودش را می گیرد.

هوا سردشده و با این که آفتاب هست، سرما در پوست آدم نفوذ می کند. هنوز مقاومت می کنم و کاپشن نمی پوشم. چه معنی دارد؟ هنوز سپتامبر هم تمام نشده

Monday 22 September 2008

ساز نو

خبر خوب این روزها این است که یک استاد موسیقی از دیار دور ژنو به ولایت گرونوبل نزول فرموده اند و به قول قدما در دل اهل موسیقی گرونوبل عروسی به پاست. استاد را یک سال پیش شبی در منزل دوستی دیده بودم و شبی بود. تا خود صبح ساز از خواندن نماند. گفت شاگرد قبول می کند، ولی حیف این بود که من راهی دیار دور از فرهنگ و موسیقی ای بودم. بالاخره چرخ چرخید و از این به بعد استاد ماهی یک بار مهمان ولایت ماست.
دوباره حس روزهای دور. ساز به دوش از کنار درختان پیاده می روی تا کلاس. آن جا مودب می نشینی تا نوبتت شود. بعد دیگر نه حرف و سخنی است و نه زبان و دستوری. پرده است و فاصله و حال. سرمشق می گیریم که مشق کنیم تا بار بعد. واقعا هین که رسید از فلک آواز نو.
یادگرفتن ساز و موسیقی در اروپا دردسر بزرگی است. قحط الرجالی است که نگو. هرکسی استاد خوانده می شود و موسیقی ایرانی فروشی چیزی در مایه های دست فروشی است. به ندرت کسی یافت می شود که در موسیقی پرمایه باشد. حال تصور کن و از روی تعریف بسیار و شنیدن صدای ساز مشتاق می روی خدمت استاد، و تنها سوالی که می پرسی این است که چه طور است این مایه موسیقی در این همه بی مایگی؟ این است درسی گرفته و نگرفته، پای کشیده و آویزان.

حالا استادی است که دل نشینت است. تو کجا و شاگردی کجا؟

Sunday 21 September 2008

یک وقتی

تقدیم به همه آنهایی که مثل من هنوز که هنوز است تکلیفشان را با تقدیر روشن نمی دانند.



توضیح: این فیلم سال گذشته به خاطر موسیقی اش اسکار گرفت. برخلاف تمام تاریخ هالیوود، این فیلم با دوربین معمولی و خیلی روی دست ضبط شد. نوازنده ها بابت ضبط کار پول نگرفتند و داستان دو شخصیت اصلی در فیلم خیلی دور از احوال واقعی دو بازیگر نیست، و اگر کمی اهل موسیقی داشته باشید فکر کنم از انعکاس داستان در تنظیم دوصدایی آهنگ لذت تان بیشتر شود.
مثل سابق اگر کسی آهنگ را خواست ای میلش را بگذارد.

Friday 19 September 2008

قطار فرشتگان

جایی در یک‌ساعت و ربعی گرنوبل خط قطار با اتوبوسی که دوساعت دیرتر می‌رسد تقاطع دارد. آخرین قطار گرنوبل رفته است و غیراز این اتوبوس چاره‌ای درکار نیست. این‌هایی که مانده‌اند همه‌شان مثل من اند، با این فرق که انگار فقط من جای پریز برق را بلد بوده‌ام و این شد که به کمک دستگاه اینترنت دزدی ام (لقب از طرف ایشان) دارم پست می‌نویسم. کنفرانس تمام شد و کنفرانس نوستالژیک خوبی بود، موضوع، آدم‌ها، خاطرات. جدا از این که دکتر نیامد و چندتای دیگری از ارائه‌کننده‌های ایرانی. یک بعد از ظهر خوب با یک دوست خوب گذشت و در راه برگشتن با همه‌ی احساس ترسی که از آخر فیلم داشتم شهر فرشتگان را دیدم.

قطار که از کناره‌ی دریا می‌رود وقتی که ابرها بارانشان را باریده باشند و سفید و تمیز غروب آفتاب را تماشا کنند، چاره‌ای جز فرشته بودن نمی‌گذارد. ولی وقتی هبوط کردی و روی زمین نشستی، آرامش صدای فرشته که می‌گوید «زندگی همین است» دل آدم را آتش می‌زند. 

Thursday 18 September 2008

مدیریت تکنولوژی

صدای من را از آنتی‌پولیس می‌شنوید، جایی در شمال نیس، در جنوب فرانسه. کنفرانس اروپایی مدیریت تکنولوژی برقرار است و ما هم مقاله‌ای داشتیم که من امروز ارائه کردم و سا وا. اصولا پایه‌ی ارائه‌های روز اول هستم به دو دلیل، اول این که باعث می‌شوند که قبل از آمدن اسلاید برایشان درست کنم و در نتیجه این‌جا تمام وقت را صرف نگرانی آماده کردن نمی‌کنم. دوم این که معمولا کنفرانس‌ها سه روزه‌اند، و مهمانی کنفرانس شب دوم است، در نتیجه آدم‌های مهم ـ مثلا طارق خلیل در مدیریت تکنولوژی ـ روز دوم می‌آیند و مهمانی هستند و فردایش می‌روند و فقط همان روز برای دیدنشان به سخن‌رانی‌شان رفتن وقت است. روز سوم، به خصوص اول وقت که بدترین حالت است. زیاد شندیده‌ام که ممکن است در سالن غیر از ارائه دهند‌ها و رئیس کسی نباشد.

غلظت ایرانی‌های این کنفرانس خیلی زیاد است. پنج نفر که اروپا ساکنیم و پنج تا دیگر که از ایران آمده‌اند برای ارائه و ده پانزده‌نفری که آمده‌اند برای استفاده از کنفرانس. تریپشان هم مدیر دولتی است بیش‌تر. فردا شام کنفرانس در یک کازینو است. حالا من که کافر، ولی به نظرم نیامد باقی دوستان خیلی ماه رمضان را به شام در کازینو در جنوب فرانسه ربط بدهند. اصولا از این تیپ آدم خوشم می‌آید که اول از همه می‌پرسند فرانسوی بلدی؟ ایران یاد گرفتی یا این جا؟

برای کسانی که فکر می‌کنند که ربط دادن خدا و معنویت به چیزهای دیگر فقط مخصوص ایران است عرض شود که امروز رئیس پارک تکنولوژی بانگلور در هند در سخن‌رانی‌اش گفت مدل موفقیتشان مثلث تکنولوژی ـ نوآوری ـ معنویت است.

جایتان در آفتاب و هوای مدیترانه خالی. 

Monday 15 September 2008

بن ژوق زندگی

این مطلب حامد خیلی من را به فکر انداخت. چند وقت پیش فرصتی دست داد و هم صحبت بودیم و اتفاقا بحث به همین ماجرای زندگی اروپایی کشید. برداشت متفاوت من از ماجرا طبیعتا به خاطر زندگی در فرانسه است، و هم چنین مقایسه آن با یک سالی است که در هلند مانده ام. سیستم اجتماعی فرانسه که به نظر من تعریف اجرایی سیستم سوسیال است، تصور دیگری از زندگی برای خارجی ها ساخته است. این که دولت نصف اجاره خانه را برمی گرداند، بیمه درمانی معقول برای دانش جوها با سالی ۱۵۰ یورو و برای آدم های کم درآمد مجانی وجود دارد. ساعات کار کم تر از باقی اروپاست و تعطیلات رفتن و وقت با خانواده گذراندن جز جدی ای از زندگی مردم است. جدا از این ها، خارجی ها زودتر در فرانسه با فرانسوی ها می جوشند، زبان یاد می گیرند و در کنارش باقی خصوصیات فرهنگی را. معمولا ایرانی های فرانسه آدم های افسرده یا سرخورده ای نیستند. تا آن جا که من دیده ام در کارشان موفق اند و اگر سودای کانادا داشته باشند به راحتی از راه کبک می روند و اگر نه هم که زندگی شان را سروسامان می دهند. تقریبا همه کسانی که من این مدت دیده ام وقت برای رسیدن به دل مشغولی ای مثل موسیقی، ادبیات یا سینما دارند و به طور قطع اگر ایران می ماندند این فرصت فراهم نمی شد.
و این که زندگی دانش جویی در فرانسه به چیزی که من باکیفیت می ناممش خیلی نزدیک است. درست است که مقصود مطلوب همه ی دانش جوها دانشگاه های امریکای شمالی است، ولی به هرحال برای کسی که برای خودش قبای دانشمندشدن و تمام مدت با تمام توان مشغول علم بودن را نبریده دانشگاه های فرانسوی جای بسیار مناسبی است. بورس در بیش تر رشته ها وجود دارد و حدود دوبرابر هزینه زندگی یک نفر است.
امیدوارم این نوشته فرانسه را بهشت برین جلوه ندهد. مساله مهم این است که کشورهای اروپای شمالی و به طور خاص هلند خیلی با فرانسه فرق دارند. در هلند خارجی ها بودن معادل جذام خشک یا چنین چیزی است. واگیر ندارد، ولی هیچ راه ارتباطی ای را باز باقی نمی گذارد. زندگی بسیار گران است، و بسیار خالی است. برخلاف آسمانش که همیشه پر ابر است.

از این حرف ها بگذریم. دوباره مسافرم و دوباره بی تاب. برای کنفرانسی می روم به جنوب فرانسه و امیدوارم خالی بندی ای که آماده کرده ام بگیرد. رفتن به این کنفرانس یک حالت عجیب نوستالژیکی برایم دارد. رئیس کنفرانس همان کسی است که چهارسال پیش برای یک دوره ای آمده بود ایران و دیدنش و صحبت باش در این که اصولا به ادامه تحصیل و آمدن به فرانسه فکر کنم تاثیر زیاد داشت. و این که آقای دکتر آراستی هم به این کنفرانس می آید. کسی که وجودش در آن جو دانشکده مدیریت شریف غنیمتی است و برای دانش جوهای سرگردانی مثل من از هیچ کمکی دریغ نکرده است و نمی کند.

Sunday 14 September 2008

باز باران

این روزهایی که آفتاب سر صبحش سرکی می کشد و رخی می نماید و بعد می بینی باران امانش نمی دهد و باید ‍جایی بشت ابری قایم شود تا باز بیاید و باشد تا که کی برود؛ حالا دو ساعت یا ده ساعتش چه فرقی دارد، خاطرم را جمع می کند که این نوشتن و ننوشتن و کرکره را باز و بسته کردن فقط گناه من نیست، و شاید اصلا تقصیرش با خورشید است که از اول با ما همین طوری تا کرده بود

القصه، رنگی به این صفحه کشیدم و باز برگشتم که از همان حرف های معمولی و دل خوش کنک بنویسم
از امروز یک سالی حداقل در فرانسه ساکنم و قرار است این خورده تحقیقم را تمام کنم و تز بنویسم و دنبال کار بگردم و دل تنگ بانو باشم که گاه گاهی مجال دیدار داریم و باقیش به انتظار

این یک سال، این دوستی وبلاگی و این شما دوستان دیده و ندیده؛ قدمتان روی چشم

بی نوشت: تا با دوست جدیمان کنار بیایم انگار از نقطه و ب با دو نقطه بیشتر زیرش خبری نیست