Wednesday 25 February 2009

دو روز پیش

برگشتم و لابد برای آن‌هایی که دیدند ام واضح است که چرا یک ای میل نتوانستم بنویسم، بلاگ که جای خود. کارآگاه‌بازی را این طور تمام کنیم که بعله ایران بودم و طبق معمول اندازه‌ی دوماه کار داشتم و فقط یک هفته وقت و تعداد کمی از دوستان و تقریبا هیچ فامیل درجه‌ دو ای را ندیدم و پدر و مادرم را کم‌تر از همه، بس که هرروز صبح ساعت شش‌ونیم هفت رفتم بیرون و نصفه شب برگشتم. می‌فهمید که؟ «مج‌بور بودم»

تهران شهر مزخرفی شده است، بسیار بدتر از سابق. رانندگی و موتورسوارها و کشش نداشتن خیابان‌ها یک ماجراست، آلودگی هوا واخلاق آلوده‌ی مردم یک ماجرای دیگر. تهرانی‌ها هم تقریبا بدون استثنا برایم ‌نالیدند و امرفرمودند که هیچ‌وقت برنگردم. من که هنوز تصمیم جدی‌ای برای برگشتن یا نگشتن نگرفته‌ام. این حرف‌ها هم طبیعتا اثری ندارد.

این بار برایم به طور جدی معلوم شد که دیدن نسبت مستقیم و غیرقابل انفصالی با خوردن دارد، یعنی اگر با یا پیش کسی غذا نخوری دیدن‌ات مستجاب نمی‌شود که هیچ، کار زشت و غیرقابل بخششی کرده‌ای. این شد که من علاوه بر این‌همه بار یک شکم گنده هم دارم برمی‌گردانم. قسمت بد ماجرا وقتی است که تعداد دوستان و دیدارها از وعده‌های غذا بیش‌تر شود و لعنت به تو اصل لانه کبوتری.

کارهای اداری‌ـبانکی ام خوب پیش رفت، ولی تمام نشد. یک مایه‌ی اساسی می‌خواست که تا من بفهمم وقتی کسی از سختی کارش حرف می‌زند و بعد فیش حقوقش را نشان می‌دهد و دست آخر هم پشت یک فیش پرداختی شماره‌اش را می‌نویسد، قابلیت‌هایش بسیار بیش‌تر از این است که پرونده را به‌جای هفته‌ی بعد فردا بفرستد، و اصولا احتمالا اگر من خوب «حالی»م می‌شد، ممکن بود به جای این‌که فردا و پس‌فردایش بروم کرج پرونده را میز به میز و امضا ببرم و بعد برش گردانم کنار میز استاد، می‌شد همان بعداز ظهر روی میز کناری باشد، با امضاهای توش. به هر حال. خودم را آماده کرده‌بودم برای این جور هدیه‌های کارگشا، و الان از این که این اتفاق نیفتاد خوش‌حال ام.

چیزهایی نوشته‌ام که سرفرصت تکمیل می کنم .و می‌گذارم. یک هفته بی‌اینترنتی و دل‌تنگی برای وبلاگ‌ها و شیرهایی که می‌خواندم هم هست، به غیر از دویست و چند ای‌میلی که امروز صبح وقتی در فرودگاه استانبول قهوه‌ی 4یورویی می‌خوردم تا از اینترنتش استفاده کنم، آمد روی تاندربرد. فعلا این‌ها مهم نیست. مهم این است که دارم برمی‌گردم خانه و فرقش با همه‌ی بارهای پیش این است که بانو در خانه است.

Thursday 12 February 2009

برف، زندگی و تز

اول از صبح برف می بارد و من را یاد بودنش در بیش تر خاطرات کودکی و بعدا اتفاقات زندگی مشترک می اندازد. اگر دوست داشتید این را بشنوید.
دوم، احتمالا دو هفته خبری ازم نخواهد بود. ولی فکر کنم بنویسم و بعدا کم کم بگذارم این جا.
سوم، دی روز نشستیم با استادهای عزیز دو ساعتی به جلسه. این تقریبا آخرین جلسه با موضوع چه خبر و چه کار داریم می کنیم و چه کار باید بکنیم بود. جلسه بعدی وقتی است که فصل اول تز را تحویلشان بدهم و آن ها بخوانند و بعد درباره اش حرف بزنیم. پنج ماه وقت برای نوشتن پنج فصل به قول استادم شش هزار امکان برنامه ریزی ندارد. ماهی یک بار یک میل با عنوان فصل ان ام می رود و یکی دو هفته بعدش یک ری: فصل ... برمی گردد.
چهارم، امروز روزی است که آن بخش زندگی ما که برای همه عجیب و باورنکردنی بود و برای خودمان بسیار یاددهنده و شیرین و لذت بخش و پرماجرا تمام می شود. دوسالی که آن قدر مهیب به نظر می رسید مثل باد گذشت و امروز عصر بانو با چمدان هایی پر از این دوسال زندگی می آید.
این البته به جبر روزگار و قاعده تناقض است که من باید از فردا یک هفته بروم مسافرت و پیدا نباشم. ولی دیگر یک هفته در مقابل دوسال که عددی نیست.
پنجم، یک وبلاگ در مورد موضوع تز و اصولا فرآیند تز نویسی ام راه انداخته ام که دوره آزمایشی اش دارد تمام می شود و دو هفته بعد باید شروع کنم برایش بازاریابی کنم و مشتری جمع کنم. تز نویس ها در اولویت اند.
به امید دیدار

Monday 9 February 2009

موسیو لو کاندیدا

دلم می خواهد یک نامه ی بلندبالا بنویسم که که با این جمله شروع می شود: «آقای خاتمی، جسارتا عرض می کنم که آیا خوب واقف هستید که دولت را از دست آقای هاشمی تحویل نمی گیرید؟»
روی خیلی خوب سکه این است که این بار طرفداران خاتمی بیش تر از این که لبریز از شور و شوق باشند و خیال اسطوره ای را بپرورند که آمده زمین و زمان را اصلاح کند و امید سرتاپای وجودشان را بگیرد، آن مرد واقعی زمینی با کارنامه ی هشت ساله و ضعف و قوت هایش را می بینند و خطاب اولیشه شان صاف و سرراست می رود سراغ «ما چه انتظاری از شما داریم» (حاشیه سمت راست را ببینید)
می شود هم البته واقع بین و حتا بدبین بود. می شود پیش بینی کرد که تمام ارگان روزنامه نگاری کشور که الان فقط چشم بسته مدح و ثنا می کنند فردا همه با همان چشم های بسته منتقدان شلمچه ای شوند. می شود به وضوح دید که دیگر امام زمان لیست کابینه دولت و نمایندگان مجلس را امضا نمی کند. می شود مطمین بود که دیگر حمایت های محکم از بالا درکار نخواهد بود. و می شود چشم باز کرد روی وضعیت فعلی کشور از بودجه و برنامه ریزی و چشم انداز و سیاست خارجی و غیره.
آن وقت است که باید جدی تر پرسید آقای خاتمی چه کار می خواهد بکند؟
شک ندارم تصمیم نهایی بسیاری از طرفداران زبانی امروز منتظر پیدا کردن این پاسخ است.

Saturday 7 February 2009

Vivo Per Lei

آندره آ بوچلی، هلن سگارا، و پانصد نفر گروه کر
آدم دیگر چه می خواهد؟

متن شعر ایتالیایی و فرانسه - ترجمه به انگلیسی



پی نوشت - من از اجرای بوچلی و جرجا بیشتر خوشم می آید، احتمالا به خاطر متن ایتالیایی و این که خواندن جرجا انصافا عالی است

Engineering Design

بعضی وقت ها دلم می خواهد یک کم درباره ی موضوع کارم این جا بنویسم، و مثلا امیدوار باشم که کسی را پیدا کنم که تا حدی هم فکر و هم کار باشد و بتوانیم درباره تز نوشتن، موضوعات مهم و داغ رشته و احتمالا جهت گیری تحقیقاتی گپ بزنیم. مشکل جدی این است که این کاری من درگیرش شده ام در هیچ عنوان عمومی ای جایی ندارد. از یک طرف سرش در علوم دیزاین است والبته دیزاین به معنی مهندسی آن، با نگاه کلی و به قولی فرآیندی و سیستمی که مباحث تبوری صرف تا بهینه سازی ابزار مشارکت گروهی از راه دور را شامل می شود (نگاه کنید به این ژورنال ها: ۱و ۲و ۳) و از سر دیگر به دنیای وسایل پزشکی و جراحی که البته بسیار مد روز اند.

حالا اگر کسی حوصله دارد و پایه بحث است، بگوید که کم کم وارد گود بشویم.

Friday 6 February 2009

خاطره

شده است خاطره ای را سرببرید، تکه تکه کنید و زیر پا له کنید و باز هم کوتاه نیایید؟

دو سال و اندی پیش تازه فوق لیسانس ام را تمام کرده بودم و دنبال سوژه و استاد برای دکترا می گشتم. یک روز آگهی پیداکردم که سوژه ای را برای دکترا داشت و دنبال دانشجو با مشخصات مهندس شیمی و فوق صنایع به روایت فرانسوی ها (کنسپسون) می گشت. جزییات ماجرا را که خواندم احساس کردم که قاب تن من بریده اند، یک چیز شبیه آگهی لیگ مو قرمزها. خلاصه خوشحال و امیدوار میل زدم و استاد هم پاسخ داد که چه موی قشنگی و گفت که پرونده بگذارم. گذاشتم. دو هفته بعد خبرداد که در مرحله اول انتخاب شدم و باید برای مصاحبه بروم. اه نگفتم، جاش تولوز بود، دانشگاه پلی تکنیک.
سر شب رسیدم تولوز و رفتم از این خوابگاه های ازران غیردانش جویی. اتاق با سه نفر دیگر مشترک بود و حالا این که تمام شب هی یک رفت و آمد و سیگار روشن کرد و چه چه زد و من از نگرانی پول و پاسپورتم را توی پیرهنم قایم کرده بودم و دستم به کوله ی لپ تاپ بود بماند. صبح زود رفتم و دانشگاه را پیدا کردم و فهمیدم مصاحبه معنی اش این نیست که بروی و استاد ببیندت گپی بزنی و قهوه بنوشید و کارهای فعلی ات را نشانش دهی.
مصاحبه یک آمفی تاتر بود که گوش تا گوش داور نشسته بود و به هر استاد وقت می دادند ۵ دقیقه سوژه اش را بگوید و بعد کاندیداهایی که معرفی کرده بود هر کدام در پنج دقیقه بالای سن تند تند خودشان و چه کاره بودنشان را می گفتند.
از وقتی فهمیدم تا وقت مصاحبه ام یک ساعت وقت بود که به تند و تند آماده کردن یک صفحه رزومه و پرینت و بعد کپی روی ترانسپرنت گذشت. دم مصاحبه باقی کاندیداهای سوژه را دیدم، همه فرانسوی و از همان لابو. شانس قبولی من را که دارید؟
هیچی دیگه. رفتم آن بالا و یک مزخرفی گفتم که فکر نمی کنم کسی چیزی فهمید. یکی از داورها پرسید که می خواهی در آینده مدیر شوی یا محقق؟ لبخند زدم، ولی جاش بود می گفتم ضعیف کش.

این ها را گفتم که بگویم چه طور مدت ها از تولوز و باقی حواشی اش متنفر بودم. سال گذشته سفری رفتیم اون طرف ها، پیش یک دوست عزیز و کلا خیلی خوش گذشت ها. ولی نشد که نشد. یعنی له و لورده اش هم کردم و به ش خندیدم که دیدی که هم تز گرفتم و ...
ولی نشد که نشد.

Thursday 5 February 2009

چرخ دنده های آموزشی

نمی دانم از کجا شنیده بودم، یا اصلا چرا فکر می کردم دانش‌جوهای لیسانس در ایران از هم درسان خارجی‌شان قوی‌تر اند. امسال که بالاخره کارم به سیستم آموزشی افتاد و کلاس رفتم و حل تمرین و بعد دانش‌جو برایم آمد و حالا هم کارم افتاده به مربی کارآموزی بودن، کم‌کم از برنامه‌ی درسی لیسانس و سازماندهی پشت سرش و جلسات طولانی برنامه ریزی و بحث و ارزیابی سیستم آموزشی این جا سردرآورده ام. این جا منظورم مدرسه مهندسی صنایع گرونوبل است، که با این که جای بدی نیست، ولی یک سر و گردن جدی با مدارس پاریس و تولوز و نانت فرق دارد. و زمینه‌ی ذهنی‌ام لیسانس خودم است در دانشگاه شریف. توجه دارید که؟

نمی‌خواهم بنویسم که دانش جوهای سال سوم لیسانس اینجا بزرگ‌تر مساوی بیش‌تر استادهایی که در شریف دیده بودم فهم و دید و تجربه‌ی واقعی با صنعت و کارخانه دارند، تنوع و کیفیت مباحثی که دیده‌اند و گذرانده اند چه قدر بیش‌تر است، و توانایی‌ای که در استفاده از نرم‌افزارهای مختلف، گزارش نویسی و ارائه کسب کرده‌اند چه طور قابل مقایسه نیست.

این مقایسه‌ی احتمالا برخورنده اصلا به قصد پایین آوردن شان استادهای والامقام ایران نیست ها، می فهمید که؟ بیش‌تر حرفم سیستم آموزشی است و سیستم‌دهندهای آموزشی.

بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم شاید وقتش رسیده باشد که خوش‌گذارنی این‌جاییم را تمام کنم و برگردم که جایی در دانشگاه برای خودم دست و پا کنم و خوب که بین چرخ‌دنده‌های سیستم آموزشی و پژوهشی غلطانده شدم ببینم کار خاصی ازم بر می‌آید یا نه.

بعدا در مورد چیزهای خوب سیستم آموزشی این جا بیش‌تر می‌نویسم.

Monday 2 February 2009

چرا من به مقاله نوشتنم ادامه می دهم با این که سومین مقاله ام هم رد شد؟

این یک جور فکرکردن بلندبلند است،‌ و احساس نیاز به هم فکری آمیخته با یک کمی - پنهان نمی کنم - ناراحتی.

دیروز جواب داوری سومین مقاله ی ژورنال ام آمد،‌ که همان طور که معلوم است جواب رد بود. نظر هر سه داور این بود که با این که مورد مطالعه جالب است، ولی این مقاله چیزی به علم اضافه نمی کند و نویسنده متدولوژی گزارش علمی را رعایت نکرده. در توضیح مورد اول هم آمده بود مدل کردن اولیه یک فرآیند مفهومی کاری است که دانش جوهای فوق لیسانس انجام می دهند و یک مدل برای داشتن ارزش علمی باید یک جور تایید شده باشد.
برای توضیح بگویم که موضوع مقاله و در حقیقت تز من بررسی فرآیند طراحی - ساخت ابزار جراحی های نوآورانه است. و این که این مقاله در یک کنفرانس بین المللی ارایه شده بود و بعد از طرف رییس کنفرانس برای چاپ در ژورنال کاندید شد. من با توجه به کامنت هایی که در کنفرانس گرفتم و آنهایی که بعدا در فرآیند انتخاب اولیه برایم فرستادند مقاله را بازنویسی و اصلاح کردم. این را هم بگویم که داوری این کنفرانس بسیار به سخت بودن معروف است، این مقاله را پنج داور (ریویور) خوانده بودند و کامنت های اساسی (چهار صفحه) فرستاده بودند.
حالا لابد می فهمید که جواب ردی که دیروز برایم آمد چه قدر غیرقابل انتظار و ناباورانه بود. به خصوص که هیچ کدام از سه داور به انگلیسی متن یا مثلا نتایج یا چه می دانم یک قضیه تکنیکی گیر نداده بودند.
کسانی که درگیر ماجرای مقاله نوشتن علمی و چاپ در ژورنال هستند می دانند که این ماجرا برخلاف ظاهر شیک و باکلاسش به شدت به پارتی بازی و اخلاق غیرحرفه ای و اثر شدید نظر شخصی آلوده است. چرا‌؟ نمی دانم، شاید به خاطر تقاضای زیاد، به خاطر این که داوری علمی کار تخصصی کسی نیست و کنار هزارتا کار دیگر استاد با مینیمم وقت و توجه و ماکسیمم عقب انداختن انجام می شود. و این که قوی ترین معیار رشد مرتبه علمی همین تعداد مقاله است. این است که ژورنال ها یک جور حکومت محلی اند و معمولا اعضای دپارتمان و دوستان آقای ادیتور سال یا دوسال یک بار پابلیش می کنند و بعد هم خودشان داور می شوند و در نتیجه واردشدن به یک ژورنال بدون داشتن استاد سرشناس - که سهمی در این داد و ستد داشته باشد - تقریبا غیر ممکن است، مگر از طریق همین انتخاب های بعد کنفرانس. توجه کنید که دامنه حرف من ژورنال های متعبر رشته دیزاین است، که پنج شش تا بیشتر نیستند، و در عین حال آدم های اصلی هرکدام سایه ی دیگری را با تیر می زنند، چه برسد به این که به کنفرانس طرف مقابل بروند یا برای ژونالشان مقاله بفرستند.
شرایط دکترای من هم تاحدی خاص است. قبلا نوشته بودم که دو استاد دارم، استاد بزرگ که اصولا دیزاین و کارهای من در پروفایلش نیست و هیچ سری در سرها ندارد. استاد کوچک که من اولین دانشجویش هستم و بیشتر همکار ایم تا استاد و شاگرد. او هم البته تخصصی در ای حوزه ندارد و موضوع تز خودش کاملا طراحی وسیله بوده، نه فرآیند دیزاین. حالا نپرسید که چه طور این طور است و پس من چه غلطی دارم می کنم. اتفاقا این ترکیب خوبی های بسیاری برایم داشته و دارد. فکر می کنم مهم ترین نکته ی منفی اش همین دردسری است که مقاله نوشتن داریم.
در فرانسه دکترا سه سال است و برای دفاع داشتن مقاله ژورنال اجباری نیست. معمولا کسی که عزمش برای ماندن در دانشگاه و فضای آکادمیک جزم است این سه سال را وصل می کند به یک سال چهارمی که به ش می گویند ATER و عملا وقت نوشتن مقاله است و درس دادن و به قولی اولین قدم های حرفه ای. بعضی ها هم بعد سه سال می روند برای پست دکترا، به خصوص کسانی که تمایلی به درس دادن ندارند و هدف آینده شان هم محقق محض بودن است. این است که فضای مقاله نوشتن و این قرتی بازی ها در ضمن تز در دانشگاه ما به آن صورت وجود ندارد، و استادهایمان هم آن قدر در این کار حرفه ای نیستند (در مقایسه با تجربه ام در هلند که استاد و دانشجو اصولا کارهایشان مقاله بیس است) و این ژورنال کذا و کنفرانس قبل اش هلندی اند و باید اعتراف کرد که سلامت متن و محکمی که یک پاراگراف متن نوشته ی آقای داور دارد کل نوشته من ندارد.

و اما خود من. از دیروز و بعد از این ماجرا و یک کمی ناراحتی برایم معلوم شده است که این کار راهش همین نوشتن و فرستادن و رد شدن و اصلاح کردن و این هاست. دیروزودش را من کاری نمی توانم بکنم. همین طور موضوع کارم را که به نظر اساتید ارزش علمی ندارد. مدتی است تلاش می کنم نوشتن علمی را یاد بگیرم که بی تاثیر نبوده است. متدلوژی کارمان هم تاحد زیادی خاص است، به راحتی در سرفصلهای هیچ کنفرانس یا ژونالی جا نمی شویم و به هیچ آدم مرجعی در این زمینه هم نزدیک نیستیم. در عوض خود کار خیلی جذاب است. هزار راه نرفته دارد و هزار جای سرک نکشیده. کار با هردو استادم را دوست دارم و راستش خیلی اهمیتی نمی دهم که عالم های مشهوری نیستند. ته این تز اگر به کار در صنعت ختم شود که اصولا چه ژورنالی و چه کشکی. اگر هم قرار است به ماندن در آکادمیک ختم شود، باید صاف و ساده بروم در نزدیکی یکی از همین حکومت های محلی - برای پست داک مثلا - و قواعد بازی را یاد بگیرم و کم کم وارد همین فرآیندی که تعریف کردم بشوم. (شرافت شغلی را حال کردید؟)

این را هم بگویم که از داوری دو مقاله ی قبلی چیزهای مهم و و پایه ای زیادی یاد گرفتم. روی اولی مجددا کار کرده ام و الان تقریبا آماده ی فرستادن دوباره است و درباره ی دومی به این نتیجه رسیدم که نباید فعلا خودم را درگیر این موضوع کنم. از شما چه پنهان که الان هم همزمان روی دو مقاله دیگر کار می کنم که نسبتا خوب پیش رفته اند و یک نسخه ی ابتداییشان را برای یک کنفرانس معروف (نرخ قبولی ۳۰ درصد) فرستاده ایم و منتظر جواب ایم. به زودی - امروز و فردا - ست که با اساتید بنشینیم و دوباره بحث کنیم که تز مهم تر است یا مقاله و این بار گردن من از مو باریک تر است، و فکر کنم این بار دیگر ـ با این نتایج درخشان در مقاله نویسی ـ باید تا چند فصلی از تز را ننویسم باید مقاله و کنفرانس و این ها را اساسا تعطیل کنیم. گوشم را هم می کشند که مگر قرار نبود روی تز کار کنی و الان کجای کاری و این حرف ها. حتا یک ذره هم پشمیان نیستم ها. راهش همین است. این نوشتن و باز نوشتن است که آدم را آدم می کند. نه؟