Tuesday 27 May 2008

ان. شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

دو. امروز نیمه دوم دیدار دوستانه‌ با آقای استادبزرگ است. نیمه‌ی اول، با این‌که استاد با توپ پر و طلب‌کار به قصد حمله‌ی جانانه آمده بود، به کمک هینت‌های استاد کوچک و سه‌روز تعطیلی‌ای که در دانشگاه گذراندم به نفع من تمام‌شد. برای امروز، دستم نسبتا خالی است. از صبح زود دارم دنبال سندومدرک کمکی می‌گردم. علت این جنگ‌های دوستانه ـ که من هم خیلی دوستشان دارم ـ این است که هیچ‌کدام نمی‌توانیم (آن‌قدر سواد نداریم که ) حرف قطعی بزنیم. او تجربه‌ی استادبودنش را می‌آورد، من انرژی تحقیق و تولیدم را. هروقت گزارشی درکار است، مثلا مقاله، مقدمات دیدار دوستانه را می‌ریزیم.

تغا. اسلپ استیک را به زبان اصلی شروع کرده‌بودم و زندگی‌ای بود، که نیمه‌کاره قرض‌دادم به کسی. ای آقای تختی.

کتخ. چرا کسی وب‌لاگ نمی‌نوبسد؟ چرا همه مرده‌اند؟

بلیت قطار درجه یک گرفته‌ام برای پاریس. سه ساعت دیگر راه می‌افتم و برای اولین بار است که هیچ کاری ندارم. یک کمی وبلاگ می‌خوانم و می‌زنم بیرون. خبری نیست، عصر شنبه است. می‌روم یک غذافروشی امریکایی و پیتزا و شیر سفارش می‌دهم. ایستگاه قطار از جایی که نشسته‌ام معلوم است. هنوز یک ساعت مانده. چه کار کنم؟ یک فروش‌گاهی آن سر کوچه است که می‌شود ازش برای توی راه خرت و پرت خرید. یک چای سرد، یک شکلات سفید، یک بسته چیپس پرینگل.
برای سرگرمی هیچ نیاورده‌ام. نه لپ‌تاپ، نه آهنگ، نه خواندنی. می‌خواهم راه را نگاه کنم.

حالا نیم ساعتی تا حرکت قطار مانده و من در سکو ایستاده‌ام، بلیت در دست. نمی‌دانم جبران همه‌ی لحظه‌ی آخر رسیدن‌ها می‌شود یا نه.

Tuesday 20 May 2008

خواب

چند شب است خواب عجیبی می‌بینم. خواب یک‌جایی را می‌بینم شبیه دبیرستانی که درس می‌خواندم که حیات کوچکی داشت و دفتر ناظم زیرزمین گوشه‌ی حیات بود، طوری که وقتی توی پنجره‌اش بچه‌هایی که کنار دیوار به صف تنبیه ایستاده بودندن معلوم بود. من هیچ وقت به هیچ دلیلی در آن صف نبوده‌ام، ولی وقتی می‌رفتم دفتر حاضرغایب یا کلیدکلاس را از دفتر بگیرم، آن منظره‌ی بچه‌های نگران و منتظر را می‌دیدم.

حالا خواب می‌بینم که جای ناظم نشسته‌ام، با همان بی‌خیالی روزنامه می‌خوانم و تلفن می‌زنم و چای می‌خورم و از قاب پنجره که نگاه می‌کنم، چندتا از معلم‌های آن موقع، چند استاد زمان لیسانس، دو تا از استادهای فرانسوی فوق و استاد الان دکترایم توی صف ایستاده‌اند و سرشان پایین است و نگران و منتظر اند.

فکرش را که می‌کنم، هم عجیب و هم خنده‌دار است. آن مدرسه به جز مدت کوتاهی هیچ‌وقت ناظم نداشت. من معمولن بچه درس‌خوان بوده‌ام و درگیری و گروکشی ای با هیچ معلم و استادی نداشته‌ام. از همه بدتر این که استادهای توی صف بیش‌تر کسانی هستند که دوستشان داشتم و دارم. نمی‌دانم آن احساس ناظمانه که شکارش را خوب آماده می‌کند تا کارش را بسازد را از کجا آورده‌ام.

Sunday 18 May 2008

به جرات باید گفت «رفتم سرکوچه یک پاکت سیگار بگیرم» نامجو و عبدی رنگ و روی تازه‌ای به زندگی تنهایی در غربت داده است.

*

دی‌شب اخبار تله‌ویزیون می‌گفت مردم تابستان‌ها که مسافرت می‌روند سگ و گربه‌هایشان را نمی‌برند و آن حیوونکی‌های طفلک باید توی خانه تنها بمانند. تازه آمار نشون می‌ده که مردم سگ‌وگربه‌هاشون رو بیش‌تر از پیش ول می‌کنند و دیگر نگه نمی‌دارند. بعد مراکز دولتی را نشان داد که این حیوونی‌های طفلک را نگه‌می‌دارند. گزارش‌گر گفت حداقل هزینه خوراک و مراقبت پزشکی برای این حیوونی‌های طفلک دویست یورو در ماه است و شاید به این خاطر عده‌ی کم‌تری می‌توانند این هزینه را تقبل کنند. گفت این مراکز حیوونی‌های طفلک بی‌صحاب را می‌فروشد، از قرار گربه‌ای هشتاد و سگی صدوسی چوق.

*

آفتاب امروز تلافی باران تمام دی‌روز می‌تابد. من تلافی این که می‌خواهم دوباره جیم شوم و بروم هلند دارم گزارش می‌نویسم. دنیای تلافی جویی است.

Friday 16 May 2008

از بیرون برگشته‌ام. باد خار و خاشاک و یک جور پنبه‌ی نامرغوب که از درخت می‌روید و درهوا پخش است در چشمم نشانده و الان سرخ است و می‌سوزد و چاره‌ایش نیست. یکی دو ساعتی است که در کل ساختمان تنها ام. جمعه عصر کسی نمی‌ماند. خوب است، می‌شود آهنگ گذاشت و تکرار شدنش کسی را نمی‌رنجاند. ناقوس یک بند می‌زند و صدای باد که توی قاب پنجره می‌پیچد و جنایی بودن صحنه را تکمیل کرده. می‌شود نوشت اوضاع آبستن حوادث است. من دارم فیلم جراحی روی یک جنازه را بارها و بارها می‌بینم و نکته‌هایش را یادداشت می‌کنم و گفت‌گوها را پیاده می‌کنم و هیچ سرنخی را از دست نمی‌دهم.

فکرم پیش تکه گوشتی‌است که سه روز پیش خریده‌ام اگر امشب هم آن قدر دیربروم که نه حال آش‌پزی داشته باشم و نه اشتها باید بریزمش دور.

Monday 12 May 2008

از اتفاقات می شصت و هشت فرانسه چه می‌دانیم؟

من چیز زیادی نمی‌دانستم. تعطیلات این چندروز و چند برنامه‌ی تله‌ویزیونی کمک کرد که بیش‌تر بدانم و بگردم و بخوانم. به قول ویکی‌پدیا می 68 یک حرکت مهم اجتماعی فرانسوی است در بهار 1968 که هم دانش‌جوها هم کارگران آن شرکت داشتند و هم‌راستا با مجموعه حرکت‌های دانش‌جویی در سایر کشورها از آلمان و امریکا تا ژاپن و مکزیک و برزیل بود. در فرانسه، این حرکت دامنه‌ی بزرگی پیدا کرد چون با تظاهرات گسترده دانش‌جویی هم‌راه شد و به بزرگ‌ترین و مهم‌ترین اعتصاب عمومی مردم فرانسه انجامید. (+)

به قول ویکی‌پدیای انگلیسی ماجرا با شلوغی و تصرف چند دانشگاه و دبیرستان پاریس توسط دانش‌جوها و دانش‌آموزان شروع شد و به درگیری با مسوولین دانشگاه و پلیس انجامید. ژنرال دوگل ـ من اضافه می‌کنم مثل هر احمق دیگری در این شرایط، به جای گوش دادن به حرف اعتراض‌گران و کشاندن ماجرا به گفت‌وگو و مذاکره ـ تلاش کرد به زور پلیس ماجرا را جمع کند. نتیجه تشدید درگیری‌ها و کشیدن آن به مهم‌ترین محله پاریس (کارتیه لاتن) و هم‌راه شدن کارگران و اعتصاب عمومی و هرج و مرج اساسی شد. (+)

در گزارش بی‌بی‌سی فارسی آمده است که «بسیاری از مدیران، توسط کارگران "زندانی" شده بودند و برخی از سرمایه‌داران بزرگ از پاریس گریخته بودند. در شهر نانت اداره امور شهر به دست شورشیان افتاد و کمیته مرکزی اعتصاب به جای مقامات محلی نشست. دولت بیمناک و درمانده برای پایان دادن به نا‌آرامی‌ها به هر ترفندی دست می‌زد: از کانال‌های گوناگون با نیروهای سیاسی تماس می‌گرفت و به ویژه تلاش می‌کرد میان دانشجویان افراطی و سایر نیروهای معترض جدایی بیندازد

روز ۲۴ مه ژنرال دوگل سه هفته پس از شورش‌‌ها برای اولین بار با مردم سخن گفت. او وعده داد که به تمام خواسته‌ها رسیدگی کند، اما پیش از هر چیز شورشیان باید خیابان‌ها را ترک کنند. » (+)

درباره سرانجام این حرکت یا به تعبیر خیلی‌ها انقلاب، تفسیر و تعبیرهای زیادی وجود دارد. به هرحال این حرکت منجر به منحل‌شدن پارلمان و انتخابات زود هنگام شد و در انتخابات بعدی طرف‌داران دوگل با اکثریت مطلق وارد پارلمان شدند. مثل هر انقلاب دیگری، جریان جنیش خیلی زود از دست راه‌اندازان آن درآمد و چیزی شد غیرقابل کنترل. سال‌ها بعد، گزارش‌ها و تحلیل‌های زیادی منتشر شد که آزادی‌های اجتماعی، کوتاه‌شدن دست‌ پلیس و دولت از زندگی و رفتار مردم و یک سری بروزهای خواسته‌های جوانانه ـ مهم‌ترین آن مسائل مربوط به س‌.ک.س.والیته ـ را در جامعه مرهون این حرکت می‌دانستند. این حرکت اثر بسیار قابل توجهی در ادبیات، سینما، و هنرهای معاصر داشت و به عنوان یک نقطه‌ی روشن در خاطرات فرانسوی‌ها ثبت شد.

پوستر بالای صفحه یکی از معروف‌ترین پوسترهای آن موقع است. ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «جوان باش و خفه شو» و لابد واضح است که سایه‌ی سیاه دماغ بزرگی یادآور ژنرال دوگل دارد.

Friday 9 May 2008

بالاخره فرود آمدم به گرنوبل، شهر دوست داشتنی ام. این بار این فرود بسیار دوست داشتنی بود، چون که بانو زودتر از من آمده بود و تنها باری بود که می‌رسیدم خانه و زنگ می‌زدم و صدای مهربانی در را باز می‌کرد و خوش‌آمد می‌گفت. بانو البته زیاد نماند و برگشت به دیار آسیاب‌های بادی. من ماندم و این کوه‌های اطراف که تنها تشابه این‌جا و تهران است.

اوضاع گرنوبل خوب است، آفتاب می‌تابد و هنوز گرما کشنده نیست. هم‌کار هم اتاقی‌ام که پا به پای من تا نصفه شب می‌ماند و پای تلفن داد می‌کشید و وقتی در ادامه‌ی سلام احوالش را می‌پرسیدم عصبانی می‌شد که چرا می‌پرسی؟ رفته است و جایش یک پسر سوریه‌ای آمده که مودب و مهربان است و ایران را و رئیس‌جمهورش را دوست دارد و البته برای اوضاع فعلی ایران متاسف است. کارآموز عزیز زبانش بهتر شده و کم‌تر خنگ‌بازی درمی‌آورد.

و این که قبل از برگشتن به گرنوبل ایران بودم و گفتن ندارد که به جز دیدار خانواده و دوستان هیچ چیز خوب نبود و خوش که نگذشت هیچ، دلم بسیار گرفت. تقریبا هرکسی که سراغم را می‌گرفت از فامیل تا غریبه در فکر رفتن بود و می‌پرسید که چه باید کرد. رفتن از ایران به بهانه‌ی تحصیل معمولا اتفاق خوبی برای همه است، از او که می‌رود و آن‌ها که منتظرند که برود که این‌قدر مخالفت نکند و غرنزند و این‌ها که این‌جا کسی را می‌یابند که مشتاق تفکر و تحقیق است و توقعش آن‌قدر پایین آمده که زندگی ساده و معمولی برایش رویایی است. نتیجه‌ی این همه خوبی البته چیز خوبی برای ایران نیست. من خودم دعوایی با احساسات وطن پرستانه ندارم. اگر کاری از دستم بر بیاید که به درد کسی بخورد ترجیح خاصی برای این که ایران باشد یا غیر ایران ندارم. دوستان این ور آب می‌دانند که زندگی این‌ور هم گاه ـ با همه سختی‌ها و دردسرهایش ـ آن‌قدر آش‌دهن‌سوزی نیست. اگر انتخاب بین بد و بدتر است که خوب اوضاع فرق می‌کند.

یک روز رفتم به دانشگاه شریف، دانشکده‌ی مدیریت. دم در راهم ندادند و فرستادند اتاق نگه‌بانی. آقای نگه‌بان پای بدون کفش و جورابش را روی میز درازکرده بود و گفت «چی می‌خوای؟» گفتم که دیدن فلانی می‌روم و جلسه دارم. «نیستش». حالا شما لطف بفرمایید و یک زنگی بزنید. «شماره‌ش چنده؟». ... . و بالاخره با اکراه کارت دانش‌جویی این‌جاییم را گرفت و راه داد. استاد عزیز البته متاسف شد و گفت با مهمان‌های خارجی‌مان بدتر می‌کنند. پیش‌خدمت دانشکده هنوز همان بود که لباس کثیف و تن بدبو داشت و کفش نمی‌پوشید و همان‌طور وارد جلسه می‌شد و چای کم‌تر از تعداد مهمان‌ها می‌آورد و چندبار موبایلش زنگ می‌زد. و مثل سابق حرف کسی را نمی‌خواند و نیم‌ساعت دکتر و مهمان‌های وزارت‌خانه‌ای‌اش را معطل می‌کرد تا در کلاسی را برای جلسه باز کند.

موقع برگشت، توی فرودگاه دیدم که وقتی رئیس پرواز اجازه‌ی سوارکردن مسافر را داد، مسوول گیت زنگ زد و از حراست اجازه گرفت. اجازه‌ی حراست جوانک شلخته‌ای بود که پیرهن سبز روی شلوار و دم‌پایی داشت و بیست دقیقه بعد آمد و اطراف را نگاهی کرد و گفت «سوار شند» مسوول گیت به سرمهمان‌دار که ایرانی نبود توضیح داد که اگر بدون اجازه‌ی حراست کاری بکنند کارتشان را می‌گیرند و حسابشان با خدا است.

سوار شدیم و آمدیم. حساب همه‌مان البته با خداست. دعوا سر این است که خدا از چه طریقی حسابمان را برسد.