Saturday 22 November 2008

فاصله

یک. فرودگاه ژنو دو خروجی دارد،‌سمت فرانسه و سمت سوییس. سوییس جزو شنگن نیست و برای خودش ویزا لازم دارد، البته نه برای اروپایی ها که برای ما ها. دو ورودی مرز دوکشور که در داخل سالن رسیدن مسافرها ده متر فاصله دارد در بیرون فرودگاه فاصله شان به ۵۰ کیلومتر می رسد، یعنی وقتی توی اتوبان هستی و فرودگاه در ۵ دقیقه ای ایست، اگر همراه ات یا کسی که دنبالش آمده ای ویزای سوییس ندارد و باید از آن گیت ده متر آن طرف تر بیرون بیاید، تو باید از آخرین خروجی دور بزنی و ۵۰ کیلومتر در روستاها و جاده های باریکش دورخودت بگردی و بگویی این فرودگاه لعنتی چرا یک تابلو هم ندارد؟

دو. این سمت جنوب غربی سوییس سرزمین آرزوهاست. این همه بار رفتم و رد شده ام و هنوز چشمم سیر نشده. حتا اگر باران شدید باشد، ابرهای کوچک بین کوه ها گیر افتاده اند
عجیب دلبری می کنند. این است که نه تنها هلند رفتنهایمان چه من و چه بانو معمولا از ژنو است، هر فرصتی هم بشود میلم به این سمت است. حق هم دارم، آدم این جا را ول کند و برود پاریس که فقط یک ساعت از فرودگاه برسد شهر و بعد کلی معطل شود که با تژو سه ساعت هم راه بیاید تا گرنوبل، آن هم چمدان به دست، وقتی ژنو در یک ساعت و نیمی است؟

یک + دو. «نه نمی خواد بری پاریس، بلیتت رو از ژنو بگیر من میام دنبالت. ببین، فقط از در فرانسه بیا بیرون، آره دو تا در داره، رسیدی زنگ بزن». «سلام رسیدی؟ ببین من دم فرودگاه ام دارم میام. الان یک ساعته این جا دارم می چرخم. هواپیماها را هم می بینم، آره، نه بابا، ده بار اشتباهی رفتیم تو خروجی های مختلف و در اومدیم، باید در سمت فرانسه را از بیرون پیدا کنم، شرمنده ها، الان می رسم.» ببخشید موسیو، این در سمت فرانسه ی فرودگاه را می شناسین؟ - آره، اول باید از این جاده برگردین تو فرانسه، از پشت سرن دور بزنین، از جاده ان هشتصد و هفتاد و دو را بگیرین تا سر مرز... «مگه ما الان تو سوییس ایم؟»

چهارنفر منهای یک، چهار نفر منهای دو، و آن منهای اولی که مشتاق دیدن دومی است. خواهر کوچکم هم بالاخره از راه رسید. تقریبا امیدی نمانده بود به ویزاگرفتنش، حالا هم که نصف ترمش رفته و باید ببیند به امتحان ها می رسد یا نه. فرقش با من - که دو هفته زودتر از کلاس ها هم رسیده بودم و درس ها را هم می دانستم و جزوه ها را گرفته بودم و با این حال از اضطراب روی زمین بند نبودم - این است که که در آرامش مطلق است. با خونسردی تمام وسایلش را درآورد و چید و مرتب کرد. نیم نگاهی هم به این اینترنت پرسرعت نداشت. یعنی هیچی ها. سرشب هم یک چیزی می خوره و می خوابه، ساعت هشت. یعنی حتا قبل هشت. من بدبخت جغد هم که زودتر از نصفه شب خواب ندارم باید بی صدا بشینم و سرم را با اینترنت گرم کنم و وبلاگ بنویسم تا خوابم ببرد. این طور است دیگر، همین یک اتاق را بیشتر نداریم.

پنج. خیلی خوشحالم، نگران ام، نمی دانم چه می شود. مثل همیشه.

4 comments:

میرزا said...

اجازه هست دچار حسودی شویم که خواهرت آمده پیشت و من دلم برای خواهرکم یک ذره شده؟

rahi said...

اتفاقا به آن جمله آخر آن پستت که نوشته بودی دلت چه قدر تنگ شده فکر می کردم.
هزارتوهای بعدی کی سر از خاکستر بیرون می آورند؟

میرزا said...

گمانم هزارتو تمام شد، جدی جدی تمام شد.
شاید مدتی بعد حوصله کنم کاری دیگری شروع کنم.
شاید

Anonymous said...

خوبه خواهرک رو هم بردی پیش خودت راستی اگه می خوای شفق قطبی رو ببینی الان ها وقتشه....اگه می خواین بیاین بلیط قطار رو قبتر بگیرین ارزون تر می افته