Thursday 29 November 2007

بار دیگر

بار دیگر برگشتم به شهری که دوستش می‌داشتم. سفر این بار عجیب‌تر از هربار. رسیدنی عجیب‌تر. با هواپیمایی نیمه خالی آمدم تا ژنو، آن جا سوار اتوبوسی شدم که صبحش خالی از گرونوبل آمده بود، و با من و همان خالی برگشت. و رسیدم به خانه‌ی خالی خالی.

فرانسوی‌ها سمپاتر هستند از هلندی‌ها. هم‌سایه‌ام را توی خیابان دیدم ـ خانه نماندم، چمدان را گذاشتم و آمدم لابو ـ و کلی خوش‌حالی کرد و گفت که ذکری ـ پسرش ـ کلی خوش‌حال می‌شود. آمدم جای جدید لابو که پر بود از نویی و البته نوستالژی نیمه هول‌برانگیز از خاطره‌ی روزهای اول. فوق لیسانسم را همین جا خوانده بودم. آن روزهای پرهیجان رفته، وقتی تازه از راه رسیده بودم و سرگردان بودم. حالا که توی همان راه‌روها راه می‌روم و از این طبقه به آن طبقه که یک سال مانده به دکتراگرفتن. زود گذشت، ولی آن هول و هیجانش را یک جا قایم کرده لابد، یا توی پیچ و خم راه‌پله‌ها، یا هم که کنج کلاس.
دفتر جدیدمان زیر شیروانی است و من سقف هشت‌شکل (کونیک)اش را دوست دارم. یک پنجره دارد رو به کوه باستی.

ـ خوب چه خبر بود آن بالا؟
ـ بالا منظورت است یا پایین؟
و هر دو می‌خندیم. بازی‌ای است که این دو سه روز همه‌ به‌ش علاقه‌مند شده‌اند. اشکلاش این است که یک طرف دیالوگ من‌ام و مثل روش برنده به جا هی باید برنده بشوم و بازی کنم.

و این جادوی بن ژوغ، که دلم برایش تنگ‌شده بود.

Monday 22 October 2007

میوه لاکردار

سر و صدای میوه‌ی ممنوعه چرخید و چرخید و بالاخره رسید به ما. ما که این گوشه‌ی دنیا سرمان توی لاک خودمان است و اصولا از تله‌ویزیون ایمن هستیم. ولی چه می‌.شود که به اینترنت مبتلا هستم و بالاخره امروز از این لینک به آن لینک دنبال «بازی استادانه‌ی استاد نصیریان» و مصاحبه و این چیزها رفتم. خدا پدر این یوتیوب را بیامرزد که همه چیز درش پیدا می‌شود.

همان آش و همان کاسه. انگار در تله‌ویزیون و سینمای ایران چیزی به اسم فیلم‌نامه، دیالوگ، بازی‌گردانی و خیلی چیزهای دیگر اصولا و رسما تعطیل شده. هیچی، چند دقیقه‌ای به شاه‌کار استاد نگاه کردم و بستم و برگشتم سرکار خودم. حیف از علی نصیریان و البته باقی هنرپیشه‌ها که مجبوراند خودشان را درگیر این جور کارها بکنند. کی باور می‌کند که این آقا همان است که در هزاردستان ابوالفتح بود؟ یاد آن سریال خنک و طولانی‌ای افتادم که یک یارویی از خارج آمده بود که دانشمند هسته‌ای شود. عجیب است که این مدت آن را دوباره و چندباره پخش نکرده‌اند. یاد بازی علی نصیریان در نقش رئیس پژوهشگاه انرژی اتمی یا یک چون این چیزی افتادم که می‌گفت «همه‌ش به خاطر این نوترون‌های لاکرداره»

Friday 19 October 2007

دانش جو

پیش‌نهاد می‌کنم این پست حامد را و البته نظراتش را بخوانید و بعد بیایید سراغ حرف من.

من امسال وردست کلاسی هستم به اسم وسایل جراحی و کارم این است که کمک کنم پروژه‌ی 26 دانش‌جو به سرانجام برسد. پروژه‌ی درس چیست؟ هرکسی ـ یا گروه دونفره‌ای ـ باید یک وسیله‌ی جراحی پیداکنند و مشکلاتش را دربیاورند و راه‌حل‌های در دست تحقیق را مرورکنند و یک جور اظهار نظر حرفه‌ای بکنند. (توجه کنید که دانش‌جوی فوق‌لیسانس دانشگاه دلفت هستند). من ازشان خواستم که خلاصه‌ای از موضوع کار را برایم بفرستند و بعد بیایند که گپ بزنیم و از شما چه پنهان هر خلاصه‌ای که دستم می‌رسید کلی درباره‌ی موضوع تحقیق می‌کردم که هم خودم سردربیاورم، هم این که آن قدر بدانم که سرم کلاه نرود. حدس می‌زنید نتبجه چه‌بود؟

حدود نصف پروژه‌ها رفتند بیمارستان و یک عمل جراحی را دیدند و با جراح و مثلا مسوول استریلیزاسیون حرف زدند. برای دسته‌بندی مشکلات موجود اغلب یک مقاله‌ی ژورنال را مرجع معرفی کرده‌اند، و ایده‌هایی که دارند فقط از یک سرچ اولیه به دست نیامده. خیلی سریع از روی مقدمه و معرفی وسیله و کاربردش می‌گذرند و می‌روند سر اصل ماجرا که مشکلات تکنیکی و تحلیل آن‌هاست. برای ارائه هم یک بار می‌آیند و با هم چک می‌کنیم و معمولا همه چیز از فصل‌بندی ارائه و عکس و انیمیشن جذاب و زمان‌بندی مرتب است. بعد هم طبق چیزی که ازشان خواسته شده یک گزارش دو سه صفحه‌ای می‌نویسند و می‌فرستند. خلاصه این که کارشان نشان دهنده‌ی اعتبار انتخاب شدنشان برای این دانشگاه و هم‌چنین اعتماد به خروجی این‌جور دانشگاه‌هاست.

از کجا یاد گرفته‌اند؟ چه‌طور این قدر ذهنشان منظم و خروجی تولیدکن است؟

با استاد درس تصمیم گرفته‌ایم که من یک‌کمی جدی‌تر پروژه‌های دوسال گذشته را نگاه کنم و شاید بتوانیم برای کارمان از این پروژه‌ها استفاده کنیم.

Friday 5 October 2007

عصر جمعه، کارهای ناتمام و شوق و نوشتن

ده دقیقه مانده که فروشگاه ببندد و من به نفعم است که بدون نان برنگردم خانه. دم ورودی دو پسر ایرانی سعی می‌کنند یک دسته‌گل انتخاب کنند. می‌شناسمشان. با هم چانه می‌زنند سر بهینه‌کردن قیمت و کیفیت. من را نمی‌بینند، ولی من از پشت سلام می‌کنم و حرفی می‌زنم، مثلا «چه با سلیقه». برمی‌گردند و سلام و عیلکی و حال و احوال. می‌بینم که تردید دارند که چیزی به‌م بگویند. لب‌خندی نشان می‌دهم و می‌روم.

به ندرت می‌شود جایی گشت و ایرانی ندید. ولی ترکیب یک ایرانی و یک خارجی (هلندی یا جای دیگر) که در فرانسه شایع‌ را نه. حتا بچه‌های ایرانی هم با هم نمی‌گردند. دخترها (از دید پسرها) دنبال موقیعت بهتر اند و پسرها (از دید دخترها) نقشه‌ی بهتری دارند. با هلندی‌ها ولی سخت می‌شود دوست شد. یک چیزهایی ابتدایی از همان اول کار خراب است: قدشان یک برابر و نیم تو است، ناهار یک ساندویچ پنیر می‌خورند با یک لیوان شیر، و مثلا وقتی که هم‌کار هستید به جز صبح‌های یک «هوی» و عصرها یک «داخ» چیز دیگری ازشان نمی‌شنوی.

یک کسی از یک پارتی ایرانی در طبقه‌شان می‌گوید، که بالاخره برای خودش تلاشی است. ما به مهمانی‌های کاملا پاستوربزه‌ی متاهلی دعوت می‌شویم که معمولا خانم‌ها با حجاب اند. از روی اعتقاد، یا به ملاحظات بورس ایران، یا شاید به دلیل دیگر. برو بیای چندانی نداریم البته. وقتی نمی‌ماند؛ هشت و نه صبح می‌رسیم سر آن دو راهی که یکی‌سرش سمت بیوتکنولوژی‌ست و سر دیگرش سمت بیومکانیک. هشت و نه شب هم هما‌ن‌جا می‌رسیم و می‌رویم آن سرش که می‌رود سمت خانه.

بعضی روزها، یک اصطلاح عجیبی می‌شوم که مدت‌ها ذهنم مشغولش می‌شود. مثل خالی از لطف نیست، حکایت از ... می‌کند، به وقوع پیوسته است، فاقد .. است. مگر مردم این طور حرف می‌زنند و می‌نویسند؟

«جناب رسولی‌فر، ممکن است چند لحظه وقتان را بگیرم؟» با من است. جای لنگه کفش خالی است که حرف‌زدن یاد آدم می‌دهد. حیف که فقط مسوول پروژه‌های درس هستم، نه چیز دیگر. و اقبالش بلند است که پروژه‌ها به انگلیسی است. لطف می‌کنم، که هفته‌ی بعد در دفترم مزاحم‌ام شود. کی چنین کاری می‌کند؟

Monday 1 October 2007

Destin

امروز این سومین چیزی است که برای وبلاگ می‌نویسم و امیدوارم به پابلیش برسد. هوا ابری است، مثل بیش‌تر روزهای این‌جا و اگر از دل‌تنگی خورشید جان به در ببری، سرت را گرم کاری می‌کنی که باید به یک جاییش برسانی و نمی‌شود. هربار سرم را بالا می‌آورم استادم را می‌بینم که یا از اتاقش می‌آید بیرون و در قفل می‌کند، یا در قفل را باز می‌کند که برود داخل. هیچ‌وقت نگاهم نمی‌کند، و در جواب مقاله‌ام که برایش بردم ببند میل‌زده که فردا بعدازظهر وقت دارد درباره‌اش حرف بزنیم. آدم‌های سردی اند، به نسبت فرانسوی‌ها، وقتی که تنهایند. در جمع البته دوستانه‌تر اند و تو را هم به صحبت می‌گیرند. اشکالش این است که معمولا باید از پایین به‌شان نگاه کنی با این قد درازشان.

خبر جدید خرید سربازی را که شنیده‌اید، به هر که می‌شناسید که ریشش گیر است بگویید یجنبد تا قانون عوض نشده‌است. جبر جغرافیایی آن‌قدرها هم بد به نظر نمی‌رسد، روی خوشش را نشان می‌دهد گاهی. این هم یک جور زیستن است که همه چیز، از این که فردا که می‌خواهی از مرز رد بشوی پلیس به‌ت گیر می‌دهد یا نه، تا آینده و سرنوشت این قدر اتفاقی رقم بخورد. چرا این قدر اصرار می‌کنید که همه‌چیز قاعده دارد؟

Friday 28 September 2007

رهیانه

فقط چون که در آن محدوده‌ی مرزی به دنیا آمده‌ایم.
شاید فقط چون که پدر و مادرمان در آن محدوده‌ی مرزی تسلیم سرنوشت شدند.
به خاطر این که تو توی آن محدوده‌ی مرزی بودی؟
به خاطر این که این کاغذها نشان می‌دهند که من آوار آب و خاکی را برگردنم آویخته‌ام.
به خاطر خاک
شاید فقط به خاطر ...

نه فقط به خاطر چشم‌ها و موی مشکی
نه به خاطر بوی عرب همیشگی تن‌ات،
نه به خاطر سیاهی صدای بلند هم‌راهت
نه
به خاطر همان کاغذی که تاریخ همه حماقت‌ها را روی سرت آوار می‌کند
به جبران همه‌ی آن‌هایی که تو نبوده‌ای
به تلافی روزهای بی تو شب‌شده
چرا تو را به جای آن همه نکشته‌اند؟
چرا من را به ریزش طلایی پریشان آفتاب
به آبی دریا
نه، به پیچ و خم ربل‌های قطار هم نبسته‌اند؟

کجاست بزرگی آن وعده که بر خساست زمینِ سخت،
آسمانی هم‌وار می‌کند؟

پی‌نوشت: افسره‌ نشده‌ام، خودم را هم قرار نیست بکشم. حالم سر جایش نیست. نخوانید اگر حالتان را ازتان می‌برد.


Wednesday 26 September 2007

همین حرف ها

هر روز صبح که می‌رسم محل کارم ذوق نوشتن دارم. اگر شانس بیاورم که صفحه‌ی اخباری از دیروز باز نباشد که حالم را بگیرد، که معمولا هست. بعضی روزها هم نامه می‌نویسم، به آشناهای قدیمی. معمولا کسی جوابم را نمی‌دهد، می‌دانم. همه سرشان شلوغ است، ایران یادته که وضع کارها چه‌طور بود؟ همون طوریه هیچ‌چی عوض نشده. گاهی وقت‌ها هم وب‌لاگ می‌خوانم. اول چندنفری که پای ثابت اند، بعد اگر وقت و حوصله ماند سرکی به بقیه. چه حرف تازه‌ای هست مگر؟

منشی این‌جا (دانشگاه دلفت) بعد سه هفته از روزی که گفته بود شماره کارمندی و کارت و باقی مدارکتان سه‌چهار روز دیگر آماده می‌شود دی‌روز آمده بود پی‌ام. «من کارهایت را پی‌گیری کرده‌ام، مشکلی در کار است. اداره نیروی انسانی گفته که پس مدارک مربوط به ویزا و اجازه‌ی کار و این‌ها کجاست؟ باید برگردی ایران. ما این‌جا برایت درخواست می‌دهیم و آن‌جا سفارت هلند بهت جواب می‌دهد. باید بدانی که ماجرا معمولا شش تا هشت ماه طول می‌کشد و البته ممکن است که جواب مثبت نباشد. راستی یک سوال : تو چه طوری وارد هلند شدی؟»

ـ با قطار. سرم را انداختم پایین و آمدم. کسی هم کاری نداشت. مگر باید چه کار می‌کردم؟

«پسر، تو نمی‌دانی ایرانی بودن چه در دردسری دارد. برای دوستت که امسال آمده ما یک سال قبلش تقاضا دادیم و شش‌ماه طول کشید. تازه من کلی مدرک امضا کردم که او نمی‌خواهد در زمینه‌ی ساخت سلاح اتمی کار کند. بعد تو سرت را انداختی پایین و آمدی؟»

فردا قرار است من و استاد مشاور و مسوول نیروی انسانی این دانشکده برویم جلسه خدمت بخش نیروی انسانی دانشگاه. به شدت یاد روزهایی افتاده‌ام که رفته بودم پالایشگاه و مسوول واحدی که قرار بود برایش کار کنم بردم اداره‌ی نیروی انسانی برای قرارداد و این حرف‌ها و توی طبقه‌ی دوم آن ساختمان نفرت انگیز، من از احساس این که می‌خواهد من را به یک بهانه‌ای بیرون کنند داشتم خفه می‌شد. یادم است آقاهه گفت که باید بروی عدم سو سابقه بیاوری.

آقای نامجو، این‌ها را هم اضافه کن ته جبر جغرافیاییت.

Thursday 20 September 2007

تلفن

تلفن ثابت داشتن در هلند
خانم متصدی امورخوابگاه‌ها «نمی‌شود، یعنی نه این‌که نشود ها، گران است، طول می‌کشد، می‌دانید، صرف نمی‌کند»
محض کنج‌کاوی یک روزی آخر وقت می‌رویم تا مغازه‌ی خط تلفن فروشی. آقا چه طور می‌شود تلفن ثابت بگیریم؟ می‌گوید «همین الان، آدرستان چیست؟» و بعد چند تا شماره‌ی آزاد نشان می‌دهد که انتخاب کنیم. انتخاب می‌کنیم. «ده روز دیگر وصل می‌شود. هزینه‌اش ماهی نه یورو و نود و پنج سنت است. ممکن است کارت اقامتتان را بدهید یک کپی ازش بگیرم؟» «اه، این که تاریخش تا چندماه دیگه است، چه کار کنیم؟ باید ودیعه بگذارید و وقتی کارت جدید آمد بیایید که برگردانمش.» باشد، ودیعه می‌گذاریم. «چند روز دیگر یک نامه برایتان می‌فرستیم. شاید ودیعه هم نخواست. من سعی می‌کنم درستش کنم.»

تلفن داشتن در فرانسه
ساختمان بیش‌تر خوابگاه‌ها از اختراع سیم‌کشی قدیمی‌تر است. آن‌هایی هم که نوتر اند، در کل دم‌ودست‌گاه کسی نمی‌داند تلفن اصولا سیم‌کشی لازم دارد. با پرس‌وجو و از روی تبلیغاتی که حتما یک‌جایشان یک خانم کم‌لباس تا بناگوش می‌خندد خودت را می‌رسانی به یکی از این مغازه‌های این‌کاره. خوش‌شانس که باشی یک ساعت صف وایستادن دارد. (واضح است که بعدازظهرها و روزهای شنبه که تو وقت داری تعطیل اند). می‌رسی به فرد مورد نظر و ازت می‌پرسد چه می‌خواهی. «تلفن ثابت». یک فرم می‌آورد. «کارت اقامت، سند خانه یا قرارداد اجاره، یک قبض برق یا گاز، مشخصات حساب بانکی، بیمه مسوولیت اجتماعی و پر شده‌ی این فرم را بیاورید که من برایتان قرارداد آماده کنم» می‌روی و با کاغذهای لازم، و به تجربه با کپی پاس‌پورت و دو سه تا چیز دیگر می‌آیی که دوباره صف ایستادنت حرام نشود. نمی‌شود و می‌رسی به قرارداد. هفت هشت صفحه است و باید همه را امضا کنی و حرف اول اسم و فامیل را بنویسی. می‌نویسی. «شماره‌تان این است. بین شش تا هشت هفته‌ی دیگر تلفن وصل می‌شود، قبلش به‌تان با نامه اطلاع می‌دهیم. قیمت آبونه بیست یورو در ماه است و هزینه‌ی مکالمات روی آن حساب می‌شود. قرارداد یک ساله است و قابل کنسل کردن نیست» (از روی تجربه عرض می‌کنم که سر یک سال که می‌خواهی قرارداد را کنسل کنی، یک بار دیگر صف می‌ایستی که بفمی باید به شماره‌ی فلان زنگ زد. شماره را هم عمرا بتوانی بگیری، همیشه مشغول است، و وقتی هم بگیرد مدتی طولانی پشت خط می‌مانی، از قرار دقیقه‌ای فلان قدر. بعد می‌شنوی که آخر ماه به تقاضایت ترتیب اثر داده می‌شود و از آن تاریخ، طبق قراردادتان، دو ماه بعد تلفن قطع می‌شود)

بعد می‌گویند چرا فرانسه را ول کردی رفتی هلند؟

Wednesday 19 September 2007

هلانسوی

می‌دانید شاید، البته ننوشته‌ام، که ما از فرانسه آمدیم به هلند و مدتی این‌جا می‌زییم. اسم وب‌لاگ را ولی عوض نخواهم کرد. چیزهای زیادی نوشته‌ام درباره‌ی فرانسه و و زندگی فرانسه که هیچ‌کدامشان را نمی‌شود پابلیش کرد. اصولا فرق نوشته‌ی خوب با نوشته‌ی درپیت این است که نوشته‌ی خوب را سر صبر و حوصله می‌سایی و می‌پروری، و بعد هم حاضر نمی‌شی بفروشیش.

و اما هلند؛ از گل و کانال‌ها و صافی بی‌انتهایش هم که بگذریم، گفتنی زیاد دارد. سیستم دانشگاه‌ این جا را بیش‌تر از سیستم فرانسوی می‌پسندم. سیستم‌های اجتماعی هم ـ تا آن‌جایی که این مدت دیده‌ایم ـ همین طور اند. بیش‌تر ازشان می‌نویسم. لابد خبر دارید که این روزها مقامات هردو وطن جعلی ما با هم ساخته‌اند که بابای مملکت گل و بلبل ایران را دربیاورند. بی‌چشم و روها. انگار جنگ دیگر از تهدید سیاسی و سخنان شورای عالی امنیت درآمده و شده موضوعی که یک وزیرخارجه‌ی تازه از راه رسیده‌ی یک نخست‌وزیر تازه از راه رسیده‌تر تهدید کند که به باید خودمان را برای حمله به ایران آماده ‌کنیم. گوربابای خودت و رئیست و رفقای آمریکاییت. این همه سال شیراک یک کلمه در حمایت از جنگ عراق و افغانستان حرفی زد؟ که شما از راه رسیده و نرسیده بروید عراق، همان‌جایی که هرروز آن‌همه آدم می‌میرند، همان‌جایی که برای تاسیس پالایشگاه‌ها و پتروشیمی‌های بزرگ صاف و آماده شده است، که سهم‌تان را آن‌قدر که می‌شود احیا کنید.

پی اس : دیدم که رفیقمان دی‌روز کمی عقب‌نشینی کرده. انگار سازوکار رسمی سیاست دنیا شده همین جور شلوغ‌بازی‌ها و سروصدا راه انداختن‌ها. واقعا که.

Sunday 16 September 2007

Je vais t'aimer

دوستت خواهم داشت
آن طور که هیچ‌وقت دوست داشته نشدی
دوستت خواهم داشت
دورتر از جایی که تصورش کرده‌ای
دوستت خواهم داشت، دوستت خواهم داشت

دوستت خواهم داشت
طوری که هیچ‌کس جسارت دوست‌داشتنت را نکرده است
دوستت خواهم داشت
طوری که خودم دوست داشته شدن را دوست دارم
دوستت خواهم داشت، دوستت خواهم داشت


پانوشت :
پیش‌نهاد می‌کنم اول آهنگ را بشنوید یا ببینید، بعد به دنبال شعر و معنیش باشید. ترجمه متن شعر بسیار سخت است و من بعد از مدتی کلنجار رفتن تقریبا بی‌خیال شده‌ام. اگر کسی واقعا علاقه‌مند است می‌توانم یادداشت‌هایم را برایش بفرستم. اسم خواننده میشل ساردو است، شعر را هم انگار خودش گفته. با این که در ابتدا موسیقی بسیار برتر از متن شعر به نظر می‌رسد، بعد شاید مثل من نظرتان عوض شد.

Friday 14 September 2007

با وطن بازی

من ـ با این که کسی به این بازی دعوتم نکرده است ـ اهل بازی با وطن نیستم. من شاید از آن آشغال کله‌هایی‌ام که توی دیار غربت خاطرات شیرین وطنم را گم‌کرده‌ام، چون هیچ‌وقت به عادت مرسوم نخواهم گفت «این که همان فلان چیز خودمان است، تازه ما بهترش را داریم» و به ندرت است که پدیده‌، اثر، هنر یا هر آنتیته‌ی دیگری را ببینم و احساس کنم ما در آن از خارجی‌ها بهتریم. مگر برتری یا شکست در این مقایسه چه فرقی به حال کی دارد؟

البته فرقی هست بین خاکی که تمام سختی و سنگینیش را کشیدی و سنگ‌هایش پاهایت را خراشیده‌اند و تنه و لگدخوردی تا پا بگیری، و خاکی که به اتکایش به بار نشستی و شاخ و برگ می‌گسترانی. والبته نمی‌دانیم همین تو اگر در آن خاک می‌ماندی باز طراوتی‌ت بود تا سایه‌ای بر سری باشی، یا که لگد می‌پراندی و نفس می‌بریدی. فرق این است که تو، خاطراتت را توی آن خاک چال کرده‌ای و این خاک، بدون خاطره‌های آشنایش برایت غریبه است.

با وطن بازی کنیم، تلافی بازی‌هایی که این وطن بامان کرد؟ تلافی تفاوت نگاه دیگران به تو، وقتی که بگویی ایرانی هستی؟ یا شاید تفاوت راه‌هایی که برای همه همان‌قدر هم‌وار است که برای تو سنگ‌لاخ. چه فرقی می‌کرد اگر جای دیگری به‌دنیا می‌آمدی؟

Thursday 13 September 2007

تا خورنده‌ی لقمه‌های راز شد

دوباره باید خاک این وبلاگ را تکاند، تکانی خورد و نوشت. شاید چون نباید تسلیم شد.

خبر این که ماه رمضان رسیده برای هرکسی یک احساسی دارد، اگر داشته باشد، و برای من پر است از خاطره‌ی روزهای دبیرستان که از دوساعت مانده به افطار می‌رفتیم (می‌بردندمان ؟) در نمازخانه و به بهانه‌ی دعا یا زیارت‌ خواندنی ماجرا به جاهای باریک کشیده می‌شد و اگر اشکی ازت چشم‌هایت نمی‌ریخت، با همان چشم‌ها ملائکه‌ی عذاب را می‌دیدی که توی جهنم منتظرت ایستاده‌اند و برایت نقشه می‌کشند. رحمتی در کار بود؟

چه‌قدر این دو نًقل را که «خواب روزه دار عبادت است» و «نفس روزه دار تسبیح است» را دوست داشتم و ازشان متنفر بودم. سرپوشی بود برای هرنوع تنبلی و آرامش خاطری برای پریشانی و خستگی و گرسنگی. انگار دیگر هیچ حریمی برای این که تو کاری را به خاطر خودت انجام بدهی نبود. یا اجبار آشکار، یا زیر نظارت، یا تهدید معنوی‌ای که به دل بچه‌ی دبیرستانی بنشیند، و البته یک سری مشوق‌های گول مالنده. همه‌ی طول سال و چهار سال دبیرستان همین بود، راه باز بود البته که کسی که نمی‌خواهد برود، و البته هراسی بود از این که توی آن نصفه‌ای که امسال باید بروند نباشی. ولی هرچه بود، ماه رمضان مهمانی‌ای در کار نبود. بخشیدن تکلیف‌ها به خاطر شب احیا هم دردی دوا نمی‌کرد. چیزی از آن پایه سر جایش نبود.

خیلی از کسانی که چهارسال را هم دوام آوردند دیدم که بعدش ـ به محض آزادی ـ آن‌قدر با اشتیاق روزه نمی‌گیرند و از روزه‌خوری لذت می‌برند که انگار جای تنگی آن مدت به این زودی‌ها خیال بازشدن ندارد. هرکسی البته مسوول کارهای خودش است، و کسی که خیال می‌کند نوجوان‌هایی را تربیت (بی‌تربیت ؟) می‌کند هم کارش سنگین‌تر است هم مسوولیتش، حتا اگر مسوول نماز و روزه‌ی قضا شده‌ی دست‌پختش نباشد، همان‌طوری که در زمان تربیت هم ثواب نماز به زور خوانده و اشک به زور جاری را پایش نمی‌نوشتند.

زمان زیادی از آن سال‌ها گذشته است و تعریف کردن خاطره‌اش بیش‌تر بزرگ‌نمایی و افسانه می‌نماید. ماه رمضان، وقتی که توی آن دبیرستان نیستی، همان قدر فرق می‌کند که وقتی که داخل ایران نیستی. از آن همه ادا و اصول و زرق و برق دست می‌کشد و می شود یک دوست نزدیک. اجبارش می‌شود پیش‌نهاد دوستانه و دوستیش می‌شود واقعی. کسی حالت را با فوائد روزه‌گرفتن برای سلامتی به هم نمی‌زند، کسی برایش مهم نیست که تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری، و لابد کسی هم نیست که روزه‌داری و ثواب هنگفتش را به قیمت‌های پایین به تو بفروشد. خودت هستی و خودت. کارهایی می‌کنی مثل پیداکردن اوقات شرعی در اینترنت، که انگار این یک ماه پرکارترین وقتشان است، و دانلود کردن ربنا، که گاهی از سنگینی بار نوستالژیکش نمی‌توانی تا آخرش را بشنوی. همین‌هاست. غذا را که کم و زیاد و دیر و زود همیشه می‌خوری. میزبانی هست انگار، که به بهانه‌ی مهمانی کمی نزدیک او بودن مهم است.

ماه رمضان شیرینی خاطره‌ی دور افطارهای دونفری ای را هم دارد، پنهان از چشم‌های سرزنش‌گر، یا زیر بار فضولی کسانی که به غیر از خودشان به همه‌کس و همه‌چیز کار دارند. تقریبا همیشه یکی دوساعت بعد از اذان. و شیرینی احساسی که از سیرشدن بیش‌تر بود، خیلی بیش‌تر.

Sunday 2 September 2007

au revoir

آن‌قدر زود گذشت که وقت خداحافظی هم نماند. همه‌ی ماجرا خلاصه می‌شود به این که «فرانسه‌ی عزیز، فِی‌لن خداحافظ».

احساس عجیبی است وقتی خانه‌ی نداری که به‌ش برگردی। جایی می‌رسی، خوانده و نخوانده، و ساقه‌ی سفت و بلندت را توی خاکش فرو می‌کنی که باد اگر تند آمد با خودش نبردت. به این جوانه‌های سبز و مشتاق که از ساقه‌ات درآمده‌اند و سرک می‌کشند نباید اعتماد کرد؛ ریشه‌ای در کار نیست. روزی هم می‌آید که ساقه را دربیاوری و با جوانه‌هایی که هنوز رویش مانده‌اند، بدون برگ و ریشه و پیوند و خاک، ببری و جای دیگری، خاک دیگری. می‌شود که دلت دیگر تنگ‌شدن را یادش برود؟

هنوز که نشده، دلم برای کوه‌ها و رود پر پیچ و خم و بن ژوق تنگ می‌شود.

Monday 20 August 2007

بریده

این ها را کنار هم بگذارید :

سپاه در فهرست سازمان‌های تروریستی آمریکا *
افتخار امام جمعه تهران به تروریست خوانده شدن سپاه در آمریکا *
آمریکا: نیروهای سپاه قدس در عراق هستند *
رهبر انقلاب : آینده‌ای خطرناک در انتظار آمریکاست *


و در ادامه‌ی گره شدید اتفاقات روزمره ایران به زمان صدر اسلام بخوانید : به نام حسین، به کام فاطمه، ننگ بر محسن و محمدباقر و عزت الله

این هم شد پست نوشتن آخه؟ خودم را می گویم.

Saturday 18 August 2007

روزنامه

«تعجب نكنيد! حضرت امام(ره) شعار مرگ بر آمريكا را يكي از دستورات رسول خدا(ص) مي دانستند... » منبع روزنامه‌ی کیهان 27 مرداد 86

من را که می‌شناسید، نه از سیاست چیزی سرم می‌شود و نه به‌ش کاری دارم. ولی این حرف‌ها می‌ترساندم. امیدوارم که ماه رمضان برسد، دوستان روزنامه‌نگارمان روزه بگیرند، رساله‌ی همین حضرت امام (ره) را باز کنند و آن حکمی که دروغ بستن به رسول‌خدا روزه را باطل می‌کند را بخوانند. بعد شاید برای باقی ماه‌ها خودشان کلاهشان را قاضی کنند و فکر کنند که چرا فرزندان و نوه‌های پیامبر این‌قدر مراقب نقل قول‌ها و سفارش‌هایشان بودند، همان طور که فرزندان و نوه‌ی امام این طور هستند.

Friday 17 August 2007

می آییم، می رویم

باز تابستان است، فصل آمدن دوستان خارج نشین، فصل رفتن دوستان دیگری به آن سوی کره‌ی زمین.

باید بدو بدو همه کارها را جمع و جور کنم و چمدان ببندم که راه بیفتم. همیشه یک گیری هست، یا کارت اقامت دارد تمام می‌شود، یا اگر از فلان موقع دیرتر بیایی دیگر وقت ثبت‌نام می‌گذرد، با کاغذی که در انتظار آمدن کارت اقامت جدید می‌دهند نمی‌شود از ژنو رفت و باید چمدان‌ها را کشید تا پاریس و چهارتا قطار و اغ‌ او‌ اغ و اتوبوس عوض کرد که رسید فرودگاه. ایران‌ایر را که باید طلا گرفت، از سر تا پا؛ آن از ماجرای دویست بار زنگ‌زدن و انتظارکشیدن و بی‌احترامی دیدن که می‌خواهی بلیت بخری. آن از سیستم معرکه‌ی رزرو که موقع پرداخت می‌گویند روزوتان باطل شده و جا هم پر شده است. پیش‌نهادهای معرکه‌ای هم می‌دهند گاهی که دست‌مریزاد دارد «بروید فرودگاه، اگر جابود سوار شین.»
از خیر بلیت دانش‌جویی که همان یک‌باری که رفتی سفارت و دیدی چه‌طور این‌ور و آن‌ور در همان شش‌هزار کیلومتر فاصله دارند و این جا سیستم این است که آن آقا که پشت میز است و با تحقیر نگاهت می‌کند لطف می‌کند اگر بعد از چای خوردن و استراحت و خوش‌وبش با پسر آقای فلانی و سلام خدمت آقاجان برسان و تلفن به انگلیس که اگر آقای فلانی باشند گپی بزنیم از دوستان دبیرستان م هستند، با اکراه فرمهایت را می‌گیرد و می‌گوید اصل شناس‌نامه کو؟ ریزنمراتت که فارسی نیست که، من نمی‌توانم قبول کنم، کپی پشت کارت پایان خدمتت هم که نیست. شما برو اول مدارکت را تکمیل کن بعد بیا این حا بیشین، گذشتی.
بالاخره خودت را یک جوری از این بوردل می‌کشی بیرون که دارم می‌روم ایران. سوغاتی چی؟ چی برای کی؟ چی هست که این‌جا هست و اون جا نیست؟ باز هم شکلات؟ آخرش چشم‌هایت را می‌بندی و بعد چمدان را. حتما چندتا نامه و فرم می‌ماند که توی راه بنویسی و پرکنی و بندازی در صندوق پست فرودگاه. «دارم می‌رم ایران.»

یک سال و خورده‌ای مثل باد رفته، و دلت برای همه حسابی تنگ‌شده. مگر از دیدن بابا و مامان سیر می‌شوی؟ می‌خواهی در را قفل کنی و تلفن را هم بکشی و بنشینید و فقط هم‌دیگر را نگاه کنید و با هم حرف بزنید. مگر می‌شود؟ از عزیزجون و عمه خاتون بگیر تا هم‌سایه بغلی که رفتی رفتی هربار مامان را می‌دید سراغت را می‌گرفت. دوست‌هات چی؟ به زور یک بعد از ظهر را خالی می‌کنی که ببینیشان. یک نامه و دو سه تا زنگ به چندنفری که می‌توانند کمک کنند باقی را جمع کنند. کمِ کم بیست نفر می‌آیند، که هرکدام صاحب روزها و هفته‌ها خاطرات تو اند، و حالا همه‌شان آرام و مهربان آمده‌اند و نشسته‌اند ببینندت. یک ذره هم دلت نگرفته که هیچ‌کدام از وقتی رفتی نه نامه‌ای نه تلفنی؛ هیچ هیچ. دیدنشان یک موج قوی شادی و افسردگی و امید و نگرانی و هزارتا چیز دیگر را توی تمام تن پخش می‌کند. اگر جلوی خودم را نگیرم همین حالاست که اشکم سرازیر شود. باید ماسک بزنی، نقش بازی‌کنی، شوخی کنی، خاطره بگی. احساس نمی‌کنی که این‌ها مانده‌اند و تو رفته‌ای. انگار که تمام مدتی که تو درگیر آن همه اتفاق جدید و عجیب و دنیای تازه و قواعد جدید و این در و آن در زدن و خارجی بودن و زندگی تنهایی پرماجرایت بودی، زمان با متانت تمام، نه آن طور که با تو بود، که آرام و صبور گذشته تا ل درسش را تمام کند و استخدام شود، م و ن ازدواج کنند و بعدش ب و ز و بعد هم م و ه، بچه‌ی س این‌ها به دنیا بیاید و فلانی‌ها بروند خارج و فلانی‌ها برگردند و ... بااین که از وقتی آمدی دست‌کم هزار بار بازجویی شدی که خانه‌ات کجاست و چه درسی می‌خوانی و چرا پذیرش گرفتی و هزینه چه‌قدر است و چه‌طور باید اپلای کرد و بدون زبان بلد بودن سخت نیست و زبان را چه طور باید یاد گرفت و حالا که تو این جایی تهمینه اون جا سخت نیست؟ و چه کار می‌خواهین بکنین و ببخشید می‌تونم بپرسم بورستان چه‌قدر است و ... طوری نیست، همان قدر که تو دلت می‌خواهد احوال کسی را بدانی او هم لابد دلش می‌خواهد. حیف که بعد از پنحمین نفری که گفت هیچ‌چی، همون مثل سابق، دیگر رویت نمی‌شود بپرسی. این همه دوستی یک جا جمع شده و تو دستت به یک ذره‌اش نمی‌رسد، حتا نمی‌توانی بفهمی فلانی که دوسال شب و روز با هم بوده‌اید الان که این جا نشسته‌است حالش خوش است یا نه. تو ولی خوب خوبی، خارج بودی، دانشگاه خارجی رفتی، خودت را از این‌جا نجات‌دادی، دکترا قبول‌شدی، بعله. ته دلت را سابیده‌ای که هیچ‌کس هیچ منظوری از نگاه‌هایش ندارد. به همه می‌گویی شما هم دست به کار شوید و من هرکاری از دستم بربیاید انجام می‌دهم.

سه روز دیگر موقع رفتن است و هنوز هزارتا کار مانده. کی خانه بودی که مامان و بابا را ببینی؟ شب آخر که از همه بدتر. همه گذاشته‌اند همان شب بیایند، برای دیدن، برای دادن بسته‌ای که لطفا ببری، حتا برای گله‌ی تلفنی که شنیدیم فردا می‌روی و یک سر هم به ما نزدی.

مثل همان خوابی‌ست که شب‌های اولی که این‌جا رسیده‌بودم می‌دیدم. خواب می‌دیدم که برگشته‌ام خانه، و توی هال جلوی آش‌پزخانه ایستاده‌ایم و حرف می‌زنیم. یکی از بچه‌ها یک ربع دیگر می‌آید که یک بسته‌ای بدهد و من دارم تعریف می‌کنم که کلاس‌ها چه‌طور است و یادم می‌افتد که باید فردا که رفتم دانشگاه از فلان استاد یک سوالی بپرسم. به خودم می‌گویم که کم کم باید راه بیفتم چون پنج‌ساعت راه است و صبح باید به موقع برسم سر کلاس. به مامان می‌گویم که برگشتم یادمان باشد به‌م یادبدهید کی ماکارونی را آب‌کش کنم که مثل دی‌روز خمیر نشود. انگار که فردا بعد کلاس برمی‌گردم. انگار که فاصله‌ی بین آمدن‌ها به همین اندازه کوتاه است و مدت ماندن اندازه چنددقیقه حرف‌زدن توی هال جلوی آش‌پزخانه.

Thursday 16 August 2007

داستان ویاژ


رفته بودیم یک سری به کشور گل محمدی؛ جای شما خالی. نمی‌دانم چرا زندگی در آن جا از زندگی در اروپای طرف ما بسیار انتزاعی‌تر به نظر می‌آمد. همه‌چیز تمیز، مرتب و منظم، و حساب‌شده. تنها چیزی که توی پای‌تخت ذوق می‌زد توریست‌های محترم بودند که بی‌جهت دور خودشان می‌چرخیدند و به ساختمان‌ها و کلیسا و باقی چیزهای شهر طوری نگاه می‌کردند، انگار نه انگار که این جز زندگی معمولی مردم ساکن آن‌جاست.
توی یک فروشگاه یک چیزی دیدیم که می‌خواستیم از توضیحات روی بسته‌اش بفهمیم داخلش چیست. نتوانستیم. به چهار زبان نوشته بود و ما دو نفر روی هم چهار پنج زبان می فهمیم و نتوانستیم. به دانمارکی، سوئدی، فنلاندی و آلمانی نوشته بود. واحد پول کرون و سکه‌های سوراخ‌دارشان البته نشان می‌داد که خیلی ایده‌ی اروپای متحد را جدی نگرفته‌اند.
شب دوم بود که آخر شب موفق شدیم یک جایی برای چادرزدن پیدا کنیم، یکی از همین جاهای مجاز که دست‌شویی و حمام و گاهی آشپزخانه‌ای هم دارد. کسی در دفتر پذیرش نبود. رفتیم توی محوطه و گشتیم که مثلا صاحبی، نگه‌بانی، سگی چیزی پیدا کنیم. هیچ‌کس. برگشتیم و زنگ زدیم که خانمی آمد و به‌ش گفتیم می‌خواهیم این‌جا بمانیم. گفت باشد. بفرمایید. صبح بیایید برای فرم پرکردن. یک کلمه حرف از پول زد نزد.
نه مرزی درکار بود، نه دانه پلیس دیدیم، و نه حقیقتا جایی که پلیس یا مراقبتی چیزی لازم باشد. روزنامه‌ها را توی یک صندوق گذاشته بودند، یک صندوق کوچک‌تر پول کنارش، در هردو باز.
اگر گذارتان به گوگل ارت افتاد یک سری به این کشور نازنین بزنید. انصافا کشور گلی بود، محمدی بودنش را دیگر باید دوستان این‌کاره بفرمایند.

Friday 10 August 2007

وکانس

عجب تعطلیلات کشنده‌ای شده. شهر آرام و خالی از بیش‌تر ساکنانش و کامپوس سوت و کور و متروک. همه رفته‌اند، از استادهای بزرگ تا منشی‌های معمولی. پنج‌هفته مرخصی قانونی خیلی به این مردم ساخته، غیر تعطیلات فراوان بین سال. من و بانو یک سفر کوتاه رفتیم و برگشتیم که از دست‌آوردهای آن باید به مهمان‌های عزیزی که بین راه به چنگ آوردیم اشاره کرد.

این روزها هم دوباره هم‌کار شده‌ایم. صبح‌ها می‌آییم لابو و درس می‌خوانیم و کار می‌کنیم تا شب. کیه که قدر بداند؟
دو هفته دیگر مانده به بازگشت مردم. احساس عجیبی دارم، مثل آن وقت‌هایی که تابستان‌ها دانشگاه می‌ماندم، خالی و خلوت، انگار که تملکم به همه چیز بیش‌تر می‌شد. فکر می‌کنم دوباره مه همه پیدایشان شود، در عوض زندگی‌ای که به همه چیز می‌بخشند این آرامش و حس مالکیت را دود هوا می‌کنند.

از شهرداری نامه آمده که بیایید کارت اقامتتان را تغییر بدهید. واقعا نقطه‌ی ضعف خوبی گیر آورده‌اند. خوب است که خدا از روش این‌ها استفاده نمی‌کند که دائم آدم را تهدید به گرفتن کارت اقامت در دنیایش کند. هر سال هم مجبور نیستی بروی مدرک نشان بدهی که که یک سال برایت تمدیدش کند. تازه، اگر دو تا کارت اقامت داشته باشی، می‌توانی یک دعوت‌نامه بفرستی برای یک کس دیگر و … فقط می‌ماند که آن طرف سند و مدرک ازش بگیرند و ویزا بدهند و … بالاخره مراحل و شرایط خاص خودش را دارد دیگر.

ولی اصولا خیلی ژانتی تر از این حرف‌هاست. نیست؟

Tuesday 31 July 2007

زندگی خارجکی

در ادامه صحبت قبلی، این‌ها به ذهنم آمد که در نگاه اول بی‌ربط و دور از ذهن اند، ولی تاثیر زیادی دارند.

آب و هوا وقتی که داری به ضرب و زور و با هزار بدبختی پرونده می‌فرستی و منتظری ببینی کی جواب می‌دهد برایت بی‌اهمیت‌ترین مساله است. ولی این طور نیست. اصلا این طور نیست. وقتی از تهران می‌آیی یک مملکتی که ده ماه سال آسمانش مدام ابری است و آن دوماه استراحت گرما و رگ‌بار مسابقه می‌گذارند، خلقت بدجور تنگ می‌شود.

دوست کانادانشین عزیزم می‌گفت که من اگر جای شما بودم، سالی دوبار می‌رفتم ایران و برمی‌گشتم. آخر چهارپنج ساعت پرواز این حرف‌ها را دارد؟ مساله‌ی رفت و آمد به ایران اهمیتش را از سال دوم و سوم حسابی نشان می‌دهد. کسی که در استرالیا یا امریکای شمالی درس می‌خواند، سختی سفر به ایران آن‌قدر برایش زیاد می‌شود که خیلی هنر کند سالی یا دوسالی یک‌بار. این پنج‌ساعت پرواز هم در اشل اروپا برای خودش قضیه‌ایست. این‌جا با ماشین به هر سمتی حرکت کنید بعد از پنج‌ساعت یکی دوبار کشور عوض کرده‌اید.

ایرانی‌های مقیم هم برای خودشان قضیه‌ای اند. معمولا سی‌سال است که این‌جایند و خانه و زندگی و به قولی حسابی جاافتاده‌اند. بچه‌هایشان ـ که سن و سال شما اند ـ به زبان محلی حرف می‌زنند و فارسی را می‌فهمند ولی تمایل زیادی به حرف‌زدن ندارند. خانواده‌ها مهربان‌اند، به خصوص با تو که تازه از راه رسیدی و دست و پایت را گم کرده‌ای. کمک‌هایشان در مثلا پیداکردن جا و شناختن ایرانی‌های دیگر و به خصوص دعوت به یک وعده قورمه‌سبزی بعد از سه ماه دوری از غذای مامان و اسیر ماکارونی نپخته و مک‌دونالد شدن بسیار شایان ذکر است. در شهرهایی مثل هامبورگ ماجرا اصولا متفاوت است، چون وسط شهر خیابانی است که حداقل ده فروشگاه بزرگ ایرانی و افغانی دارد و نه تنها غلات و شیرینی‌جات ایرانی دارد، بلکه تمام مغازه پر است از محصولات ایرانی و همه با هم فارسی حرف می‌زنند و دوغ زمزم و شیره انگور اراک و ... می‌خرند. باقی شهر هم دست ترک‌هاست که دوست و برادر اند و می‌توان سال‌ها در هامبورگ زیست، بدون نیاز به یادگرفتن زبان آلمانی. این را گفتم برای آن دو دوست عزیز جیرونا (در اسپانیا) نشینی که اولین و برای مدتی تنها ایرانی‌های شهرشان هستند، آن هم شهری که مردم یک کلمه انگلیسی یا حتا اسپانیایی حرف نمی‌زنند.

استاد راهنمای ایرانی، پدیده‌ایست که در امریکا و کانادا بسیار مشاهده شده و در اروپا بسیار نادر است. ایده‌ای ندارم که چه‌قدر ممکن است تاثیر داشته باشد، چون معمولا دانش‌جو مشکل زبان ندارد. من که خودم اصلا ترجیح نمی‌دهم استاد یا هم‌کار ایرانی داشته باشم.

باز هم ادامه بدهیم؟

Thursday 26 July 2007

آهاااااااااای

سلام، بابا تو که نیستی که ... کجایی پس؟

خوب می‌دانم که این وب‌لاگ را اگر قرار است به همین منوال پیش ببرم، بهتر است ببندم و بفرستم پی وب‌لاگ‌های پیشین؛ ولی ادامه می‌دهم. شرمنده روی همه‌ی خوانندگان خصوصا آقای مشارالیه، این یک। دیم، هرکسی که برای پذیرش و بورس و دکترا و این جورکارها سوال دارد یک میل حرام بفرماید که جوابش را بفرستم. سیم این که از همان وقتی که دوباره ننوشته‌ام در سفریم، با یک توقف‌ در خانه‌ی خودمان که کاملا اتفاقی سر راه بود. این است که نوشتنی در کار نیست. آن قدری که به ضرب و زور می‌نویسم سهم آقای استاد است. از یک هفته‌ی دیگر که ماه تعطیلات شروع می‌شود ما برمی‌گردیم به خانه و قرار است بدرسیم تا امتحان آخرماه بانو و مهلت مقاله‌ی من و بعد هم اسباب‌کشی.

آمدن به فرانسه و فوق یا دکترا خواندن، فرصت نسبتا خوبی است. نسبتا را از روی مسائل ویزا، تغییر اساسی در کیفیت دانشگاه‌ها ( و تاثیر کوتاه مدت آن در رنکینگ) و کیفیت زندگی عرض می‌کنم. الان دیگر فرصت تمام است ولی می‌شود به سال بعد فکر کرد. این یک سال هم برای شناخت و تصمیم‌گیری کافی است، هم برای زبان یادگرفتن.

روز قبل از مسافرت که داری همه چیز را چک می‌کنی و آدرس‌ و نقشه‌ها را پرینت می‌گیری و ... و خوشت می‌آید از وقتی که گذاشته‌ای و همه‌ی امکانات را دیده‌ای و از این ور و آن ور زده‌ای و همه چیز را تا آن‌جا که می‌شد بهینه و ارزان کرده‌ای. همان موقع است که یک ای‌میلی می‌آید از پسرکی که از اعدام جان به در برده و چندنفر بانی شده‌اند دربه‌در پول دیه جمع کنند که شاید جانش را بخرند، یا دخترکی که تصادف کرده و در بیمارستان است و اگر همین یک‌ذره پول‌ها جمع نشود و به خرج عمل پس‌فردا نرسد شاید دیگر چشم‌هاش را باز نکند. همین هاست؟ معلوم است که نه. همین دوروبر در راه رفت و آمد کسانی را به چشم خودت می‌بینی که معطل غذای شبش است. درست است که ایرانی نیستند و دولتشان از تو مالیات می‌گیرد که به این‌ها برسد، ولی بالاخره آدم اند.

این سفر راه اگر نروی و پولش را بفرستی چیزی درست می‌شود؟ خودت آرام می‌شوی؟ سفر بعدی را چه‌طور؟ یا آن کاپشنی که توی حراجی دیده‌ای و واقعا می‌ارزد؟ نمی‌خریش و پولش را کنار می‌گذاری، یا می‌خری و کاپشن پارسالت را که هنوز نو مانده می‌دهی به یکی از همین موسسه‌های خیریه؟ می‌خواهی اصلا همه چیز را بی‌خیال شوی و بروی پی زندگی خودت؟ هرچه باشد تو که مسوول مرگ و زندگی و نان و آب مردم نیستی که، هستی؟

Wednesday 11 July 2007

آقای دهتر

به نظرم آمد ممکن است جالب باشد که درباره‌ی استاد دوره‌ی دکترا بحث کنیم. هرچند که ممکن است همه‌ی خواننده‌های این‌جا در این دام نیفته‌باشند، ولی فکر می‌کنم که عده‌ای هستند که یا حال دکترا خواندن اند یا در گیر ودار اپلای و این حرف‌ها.

اول از همه این که شرایط در اروپا، امریکا و ایران بسیار فرق دارد. در اروپا هم هر کشوری ساز خودش را می‌زند، بنا براین باید سعی کنیم اظهارنظرمان را وابسته به شرایط نکنیم و یا وابستگی‌اش را ببینیم و توضیح بدهیم. شاید بهتر است با همین شروع کنیم.

در فرانسه، ثبت نام در دوره‌ی دکترا بدون بورس شدنی نیست. یعنی وقتی شما دانش‌جوی دکترا شده‌اید حقوقتان از قبل تعیین شده است و ربطی به استادتان ندارد. و هم چنین اجازه‌ی کار (کار دیگر) ندارید. من این را به عنوان تفاوت با امریکا که معولا بورس از راه کمک‌تحقیق و کمک‌تدریس بودن استاد است، و ایران که معمولا هیچ‌ بورسی در کار نیست و دانش‌جوی دکترا به شدت مشغول کار (از کار نسبتا حرفه‌ای و تدریس تا مسافرکشی) است می‌بینم. هم چنین، در ایران دانش‌جو برای کارهای روزمره و اداری خود اصلا به استاد وابسته نیست. در امریکا برای جور کارها دفتر و دستک و منشی درست شده و روال منظم است، ولی در اروپا به خصوص معمولا به خاطر مشکل زبان (غیر انگلیسی) هم دانش‌جو هم سیستم محلی، وابستگی به استاد بیش‌تر است.

مساله مهم بعدی زمان تحصیل است. دوره‌ی دکترا در فرانسه و سوئیس و بعضی قسمت‌هایی ایتالیا سه سال است. در باقی دنیا چهارسال. در ایران بالای چهارسال. این تفاوت حداقل سی‌درصدی در زمان خیلی تاثیرگذار است، به خصوص که کم نیستند کسانی که مجبورند یک سال اول را فقط صرف این کنند که حوزه را بشناسند و چندتا مقاله کلید بخوانند و آدم‌ها و توانایی‌هایی دوروبرشان را بشناسند.

مساله‌ی دیگر، وابستگی موضوع دکترا به امکانات آزمایشگاهی و دستگاه‌های خاص است که می‌تواند تاثیر جدی‌ای بگذارد. دانشگاه‌های ایران و امریکا دو سر این خط دست‌رسی هستند. در اروپا، دانش‌گاه‌ها آن قدر مجهز نیستند، ولی این مساله جا افتاده است که شما با نمونه‌تان بروید آن سر کشور یا مثلا یک کشور دیگر که کارتان را انجام بدهید. کشورهای اروپای شمالی که در این موارد رابطه‌ی بسیار نزدیکی با صنعت دارند و معمولا پای این‌جور تحقیقاتشان یک اسم و امضای صنعتی دیده می‌شود.

ادامه دارد...

Tuesday 10 July 2007

بیلان

دی‌روز جلسه‌ی بیلان سال اول بود با چهارتا رئیس بزرگ. به آقای جراح هم خبر دادیم .ولی گرفتارتر از این حرف‌هاست. با قرتی بازی تمام در سالن مولتی مدیامان با دو پرده و یک مونیتور بزرگ ارائه کردم و شرحی دادم بر آن چه که گذشت.

تز من بر مبنای پروژه‌ی مشترک دو مرکز تحقیق (لابوراتوار) که یکی کارش علوم لازم برای طراحی، و دیگری بهینه‌سازی و تولید و دیگری زیرساخت طراحی و ارزیابی سیستم‌های اینتراکتیو است، و بیمارستان گرونوبل تعریف شده و به همین خاطر هیچ‌وقت مساله‌ی کم‌بود رئیس برایم پیش نخواهد آمد. در بیلان سال اول سعی کردیم صورت مساله‌ی تز دا تعریف کنیم (که البته هنوز نتوانستیم) و کارهای انجام شده را به‌ش ربط بدهیم. اشکال جدی این جور تحقیقات و اصولا پروژه‌های بین‌ رشته‌ای این است که هرطرفی جریان را به سمت خودش می‌کشد و چون این کشش‌ها به لحاظ زمان و امکانات و دردست‌رس بودن منابع و این‌جورچیزها متعادل نیست، اگر محکم و سنگین حرکت نکنید حتما توی دام یک طرف می‌افتید و ایده‌ی اصلی پروژه از دست می‌رود. در اوضاع فعلی، تا این‌جا توانسته‌ایم که خواسته‌ها و بضاعت (بیش‌تر منظورم توان متدولوژیک و توریک است) را در پروژه نگه داریم و جلوی خودمان را بگیریم که پروژه به معماری ماشین (نرم‌افزار و سخت افزار) آموزش دهنده عمل جراحی جدید که اشتهای شدید بیمارستان است، به مدل‌سازی برپایه‌ی تئوری اکتیویته و مومان (زمان) از فرآیند کاربر محور طراحی ابزار جراحی که هوس طرف مولتی‌کام است، و نه حتا به ساخت و بهینه‌سازی یک ابزار معلوم جراحی نیمه بسته که کشش شدید طرف طراحی و تولید است تبدیل نشود. و البته از تعامل این سه خواسته با هم و حتا دو به دو چیزهای زیادی یاد گرفته‌ایم.

حالا که آخرسال است و تقریبا همه آخر این هفته می‌روند تعطیلات تابستانی، من مانده‌ام و حوضم که تویش این همه اتفاق این سال را بنویسم. شروع کرده‌امش، کم‌تر پاراگرافی است با یک زبان شروع شود و به همان تمام شود. فارسی را هم که باید فارگیلیسی و فرانسی نوشت که پاراگراف خراب نشود و ... اوضاعیست.

Friday 6 July 2007

ملاقه

ام‌روز دیگر این قسمت لعنتی را تمام می‌کنم و می‌روم سراغ قسمت‌های بعدی. این جمله‌ایست که از دوشنبه هر روز تحویل خودم و دوستان اطراف می‌دهم، و هنوز که هنوز است مثل آن جانور مفلوک توی آن محیط فلاکت‌بار گیر کرده‌ام. به نظرم سخت‌ترین قسمت نوشتن مقاله، وقتی که کارش پیش‌نهاد یک متدولوژی یا حتا نیم‌چه فریم ورک باشد همین است که جای خودت را در علوم موجود پیدا کنی و نشان بدهی. بعدش دیگر سرازیری است، چون پیش‌نهاد را مطرح می‌کنی ـ حرف مفت هم که مالیات ندارد ـ و آزمایشی که انجام شده و آخر هم یک مقداری تحلیل که چه شاه‌کاری کرده‌ایم و مرزهای علم را فرسنگ‌ها به جلو برده‌ایم. فقط همان قسمت اول است که مالیات دارد. پایت را چپ بگذاری، آقای داور برایت می‌نویسد که استنباط شما از تئوری فلان نادرست است و تمام شد. بار پیش که یکی‌شان در توضیح رای منفیش برایم نوشته بود در مراجع از آقای فلانی اسم نبرده‌ای.

با این که می‌دانم وقت برنامه کم است اجازه بدهید یک خاطره‌ برایتان تعریف کنم. یک باری که یک مقاله برای کنفرانس فرستاده بودم و نتیجه‌اش آمده بود دیدم آقای داور نشسته و تمام غلط‌های فرانسه‌ام را گرفته. برای بعضی‌ها هم توضیح گرامری داده بود. یک جا هم شوخی‌اش گرفته بود؛ من آخر کلمه متخصص حرف e گذاشته بودم که نشانه‌ی تانیث است. در کنار اصلاح شده‌اش نوشته بود : نه فقط خانم‌ها؛ آقایانی هم در حوزه هستند. جا دارد در همین برنامه ازشان تشکر کنم.

Thursday 5 July 2007

نکاتی چند در باب دوچرخه‌سواری

یک ـ یک نوار چسبان شب‌رنگ سه یورویی که دور پاچه‌ی شلوار می‌بندند، جلوی این که پاچه‌ی راست همه‌ی شلوارهات روغنی و سیاه و نخ‌کش شود را می‌گیرد. چرا این قدر مقاومت می‌کنی؟ قیمت شلوار را ندیده‌ای؟

دو ـ این وسیله قرتی‌ها که جلوی دوچرخه نصب می‌کنی و سرعتت و مسافتی که رفتی را نشان می‌دهد و چه می‌دانم تا بیست تا حافظه هم ذخیره می‌کند چیز بدی نیست، ولی ما که از این پول‌ها ـ و شاید احوال پول این چیزها را دادن ـ نداریم. مثل بچه‌ی آدم می‌آیی روی گوگل مپ و مبدا و مقصد را می‌دهی و مسافت را می‌فهمی، به خصوص که می‌شود مسیر را هم معلوم کرد. یک ساعت هم دستت باشد سرعت متوسط را می‌شود حساب کرد. تا همین جایش برای پزدادن که ویک‌اند شصتاد کیلومتر پازدم، آن هم در چهل دقیقه!، بس است.

سه ـ وقتی به نظرت دوچرخه صداهای عجیبی می‌دهد و می‌خواهی همان وسط بایستی ببینی چه شده، یک کم هم به این فکر کن که دوچرخه‌ای یا موتوری پشت سرت است و انتظار هر چیزی را می‌کشد غیر از ایستادن تو. صدا هم مال همان است، نابغه.

چهار ـ این جا ایران نیست. باید چراغ قرمزها را ایستاد. نگاه نکن اگر بروی وسط خیابان ماشین‌ها همان‌جا می‌ایستند و مراعات می‌کنند. رو هم اندازه دارد. مگر نمی‌بینی اوتوبوس با آن عظمتش وقتی پشت تو گیر می‌کند آرام می‌کند و با فاصله می‌آید که هول نکنی؟

پنج ـ با این که محسن نامجو گوش‌دادن وقتی سواردوچرخه‌ای خیلی مزه می‌دهد، به خصوص وقتی که شهر را رد می‌کنی و می‌رسی به دره‌ی کامپوس و ابرها را می‌بینی که تا خود آلپ ادامه دارند، و نامجو می‌خواند «بیابان را سراسر مه گرفته است»، و تو کیفت کوک می‌شود، ولی خب، تکلیف آن خانمی که از پشت می‌بیند تو حواست به همه چیز هست الا دوچرخه‌سواری و داری غیژ و بیژ می‌روی و داد می‌زند «اتانسیون!» و تو اصلا نمی‌شنوی چیست؟

Tuesday 3 July 2007

فرانسوی از نوع فیلم

این پست حامد و نظرهایش تشویقم کرد که از فرصت سوء استفاده کنم و چندتا فیلم فرانسوی که ندیدنشان حیف است را معرفی کنم.

اول از همه گروه کر که قبلا حرفش را زده بودم. بعد امیلی پولن که احتمالا می‌شناسید و اگر مثل من از بازی اودری توتو خوشتان می‌آید فیلم‌های بدون قیمت و یک‌شنبه‌ی بلند عاشقان و خدا بزرگه، من یک دختر کوچولو و کد داوینچی (که معروف‌تر از این حرف‌هاست) را ببینید.

روز هشتم را که به لطف سانسور نداشتن فیلم و خوش‌اخلاقی کارگردانش بارها و بارها در سینماهای تهران و چندباری هم در تله‌ویزیون اکران شده به احتمال زیاد دیده‌اید. البته باید گفت ترجمه‌ی فیلم به شدت بد است و ندیدن فیلم در سالن بدون صدای دالبی یک سوم زیبایی فیلم را کم می‌کند. در نسخه‌ی دی‌وی‌دی ماجرای بازی‌گرفتن از رفقای ژرژ و صحنه‌ای که دانیل اوتول (هری) در کنار ژرژ در کن از داورها به خاطر این که جایزه‌ی نقش اول را به هر دونفرشان دادند و فرقی نگذاشتند تشکر می‌کند بسیار دیدنی است.

فیلم نوئل مبارک را من بسیار دوست دارم. با این که زبان اصلی فیلم فرانسوی است، ولی داستان در آلمان و انگلیس و چندجای دیگر هم می‌گذرد و زبان تغییر می‌کند. اگر خواستید فیلم را ببینید دقت‌کنید که همه‌ی فیلم دوبله نشده باشد که زیبایی مواجهه‌ای این سه زبان را از دست ندهید.

سه رنگ کیشلوفسکی، فیلم‌های ژان لوک گدار مثلا آهنگ ما و فیلم‌های کلاسیکی مثل عموهفت‌تیر‌کش‌ها و ذائقه‌ی دیگران و حتا یک، دو، سه، دیدمت! را هم برای آدم‌های جدی توصیه‌می‌کنم با این که دیدنشان کار ساده‌ای نیست.

این چندتا فیلم هم بین فرانسوی‌ها محبوب اند : این و این و این و این آخری برای لوک بسون دوست‌ها. من هنوز ندیده‌امشان و نظری ندارم، ولی توصیه شده‌اند.

و دست آخر فیلم دخترک که داستان زندگی ادیت پیاف خواننده‌ی بسیار مشهور فرانسوی است و هم خود فیلم و هم آهنگ‌هاش دوست ‌داشتنی است.

دو نکته‌ی آخر. اول، فیلم فرانسوی را باید به زبان فرانسه دید و با زیرنویس. در دوبله فیلم خیلی آسیب می‌بیند. دوم، در کشور فرانسه فیلم را به زبان اصلی یافتن بسیار مشکل است چون نرسیده دوبله می‌شود، و علاوه‌برآن عنوان فیلم کاملا عوض و چیز پرتی می‌شود که اگر آی‌ام‌دی‌بی نباشد، فهمیدن عنوان اصلی غیرممکن است.

من چه کاره بیدم؟

راستش را بخواهید، من درست تا قبل از آمدن به فرانسه برای ادامه‌ی تحصیل، از آن همه‌کاره هیچ‌کاره‌های بسیار کلاسیک بودم که دلم می‌‌خواست از همه چیز سردربیاورم و هرکاری را امتحان کنم. و البته به هیچ کدام هم وفادار نبوده‌ام. در دانشگاه مهندسی شیمی می‌خواندم که برای آدم‌های بی‌جنبه‌ای مثل من اتفاق خوبی بود چون که می‌شد از نفت شروع کنی و سر از صنایع غذایی دربیاوری، یا مثلا کارآموزی در پالایشگاه تهران را به قرارداد ساعتی با پژوهشگاه نفت برای نگه‌داری سایت و آموزش انفورماتیک ختم کرد، یا پروژه‌ی لیسانس را با بسته‌بندی خرما در هوای اصلاح‌شده شروع کرد و رساند به مطالعات ازدیاد برداشت نفتی به روش میکروبی و دست آخر ساخت یک دستگاه شبیه ساز چاه نفت.

و البته با این درجه‌ی وفاداری باورنکردنی نیست که بگویم هیچ‌وقت به کار مهندسی اشتغال نداشته‌ام. غیر از این بیش‌تر وقتم را صرف کشف دنیای مدیریت و بعد کارآفرینی کردم و یکی دوسال آخر را در مرکز کارآفرینی شریف می‌پلکیدم. و البته ولع اصلیم نوشتن و مجله‌درآوردن بود که دست آخر به شغلی به اسم کتاب‌ساز ای ختم شد. کار تحقیقاتی و اجرایی هم که تا دلتان بخواهد. بیش‌ترین و بهترینش شرکت شتاب بود که یک موقعی درباره‌اش می‌نویسم. بعد هم برای این که کلکسیونم را تکمیل کنم در یک دانشگاه فرانسوی زبان در یک رشته‌ی عجیب و غریب اپلای کردم و پذیرش گرفتم و آن زندگی‌ عجیب و غریبم را فروختم به یک زندگی تازه.

این‌جا فوق لیسانس خوانده‌ام و الان مشغول دکترا هستم. موضوع کارم چیزی است بین مکانیک از نوع بیو، پزشکی از نوع جراحی با شکاف کوچک (*)، و علوم مدیریت از نوع نوآوری در تولید. برای این که بفهمید این سه تا چه ربطی به هم می توانند داشته باشند باید صبرکنید که اول من خودم بفهمم و بعد بنویسمش و اسمش را بگذارم رساله‌ی دکترا.

نمی‌شود گفت این زندگی خیلی بهتر است، ولی می‌توانم ادعا کنم که تصمیم سختی بود که از همه‌ چیز بکنم و دوباره برگردم به درس‌خواندن آن هم در موضوع ناآشنا و به زبان ندانسته. الان از آن تصمیم راضی‌ام، چون تقریبا آخرین فرصتم برای نجات بود قبل از غرق شدن در کار و پیش‌رفت و پول درآوردن. زندگی است دیگر، یک بار فقط فرصت است برای همه چیز و تا آدم خودش را بشناسد نصفش گذشته است.

Monday 2 July 2007

خودکشی موش رقصان

نصب کردن فونت فارسی روی کامپیوتر لابو یک اقدام شجاعانه، احمقانه و یک جور براندازی نرم است. از هفته‌ی پیش که هرکسی من را دیده و فهمیده که این هفته استادم تشریف ندارد، به‌م گفته وقتی گربه نباشد، موش‌ها می‌رقصند (*)، نه تنها رقصی درکار نیست، شنبه و یک‌شنبه را هم آمده‌ام لابو و با این مقاله‌ی جان من تمام شو سر و کله زده‌ام. این هفته‌ هم اوضاع همین است تا دوشنبه‌ی بعد که با روسای کل جلسه داریم و قرار است کارهای ام‌سال را مرور کنیم و درباره‌ی برنامه‌ی سال بعد حرف بزنیم. چهار روز بعدش یک ددلاین است ـ به فرانسه می‌شود دِلِه ـ و بعد بانو برمی‌گردد و زندگی شیرین می‌شود. حالا چرا نصب فونت فارسی یک جور خودکشی است؟ چون دیگر نمی‌توانم جلوی هوس فارسی نوشتن را بگیرم. به این وبلاگ ولی بدنخواهد گذشت.

Sunday 1 July 2007

سوتنانس

دو هفته‌ای که گذشت پر بود از دفاع‌های آخر دوره؛ هم دانش‌جوهای فوق و هم لیسانس و هم کارآموز کوچک سال دوم دانشگاهی ما. فرانسوی‌ها به این کار می‌گویند سوتنانس (که جالب است بدانید ریشه‌اش به ساپورت و ساستین نزدیک‌تر است تا دفنس) و من با ولع زیاد در تعدادی از این سوتنانس‌های کذا شرکت کردم. همان‌طور که حامد هم درباره‌ی سوژه‌ی تز دکترا گفته بود، برخلاف ایران این‌جا موضوعات بسیار دقیق و خوب تعریف می‌شود. این ماجرا برای دانش‌جوهای فوقی که قرار است وارد دکترا بشوند هم‌این‌طور است. مثلا توجه زیاد به ماهیت علمی، درست تعریف‌کردن صورت مساله و سوم درست بیان‌کردن کاری که انجام‌شده با همه‌ی محدودیت‌ها و مانع‌ها. بی‌غرض کیفیت کارهایی که من از از کارآموزی‌های چندماهه دیدم از دفاع‌های دکترایی که در ایران دیده بودم بسیار بهتر بود. مشکل هم صد البته از استاد است، که به نظر از نقشی که باید داشته باشد هیچ نمی‌داند. و البته باور این مطلب سخت نیست که اساتید گرامی ما، حتا در دانشگاه های بسیار خوب کشور هم اصولا این نقش‌شان را بلد نیستند.

به فکر افتاده‌ام شاید راهی برای این‌که دانش‌جوهای فوق ایرانی بتوانند پروژه‌شان را مشترک با دانشگاه پلی‌تکنیک این‌جا انجام بدهند پیدا کنم. فعلا مذاکراتی کرده‌ام و آقای رئیس بی‌تمایل نیست. باید ببینیم چه می‌شود. خبرش را خواهم داد.

Wednesday 27 June 2007

غیبت و باقی حرف‌ها

غیبت طولانی‌ام را که می‌بخشید؟

بانو آمده بود این جا و مثل همیشه زمان مثل باد گذشت. هفته‌ی بعدش هم به جبران هزارتا کار سرم ریخت و از شهر به آن شهر مشغول جلسه و کار و کنفرانس و این‌ها بودم. این هفته هم که یا کامپیوتر خودم بازی درآورد یا بلاگر. بهانه کوا.

طاقتم برای خبرهای خوبی که دائم از ایران و ایرانی‌ها می‌رسد به کلی طاق شده. بچه‌های پذیرش به دستی که دیگر کشورهای اروپایی هم به‌شان ویزا نمی‌دهند، و تازگی‌ها تکرار جمله‌ی عجیب «از اداره‌ی اقامت به‌مان خبر داده‌اند که به تو ویزا نمی‌دهند یا مثلا ویزایت را تمدید نمی‌کنند، بنا بر این ما به‌ت پذیرش نمی‌دهیم که پست‌/بورس مان از دست نرود.» هفته‌ی پیش رسما اخراج ایرانی‌ها از سازمان‌هایی که یک جوری ربطی به اتم دارند شروع شد و اول این هفته که رفته‌بودم برای تمدید اجازه‌ی کار ـ فرآیند این است : قراردادم را نشان می‌دهم که یک ساله است و یک مهر می‌زند روی کاغذ که شش ماه تمدید شد ـ خانمه پرسید کجایی هستی، و در جواب ایرانی بودن گفت دیگر این‌جا نیا، باید بروی اداره‌ی اقامت.

بامزه این جاست که دیگر صدای کسی در نمی‌آید. این‌وری‌ها که بین دوسنگ آسیای زندگی غربی و کله‌ش شرقیشان اند، و آن‌وری‌ها ـ آن‌ور مرز ـ یا نفت سرسفره زمین‌گیرشان کرده، یا توی یکی از همین چاه‌های نفتی که دولت‌های قبلی از کشفش دریغ کرده‌بودند پرت شده‌اند.

Saturday 9 June 2007

آثار و انديشه‌

«دكتر عبدالرضا شيخ‌الاسلامي رييس دفتر رئيس‌جمهور و رئيس «شوراي سياست‌گذاري و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌هاي رئيس‌جمهور»، در احكام جداگانه اعضاي شوراي سياست‌گذاري و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌هاي رييس‌جمهور را منصوب كرد«.
از بازتاب

شنیدن خبر به این خوبی را باید جشن گرفت. از کی منتظر شنیدنش هستم و حالا دیگه خیالم راحت شد. بی‌صبرانه منتظرم ببینم اولین خروجی شورا چیست.

Thursday 7 June 2007

آدمی‌زاد

دی‌روز برای چندمین بار رفتیم اتاق عمل، با این فرق که این بار دیگر استاد بزرگ نیامد (کار مهمی برایش پیش آمد) و من و کارآموزم را تنها فرستاد. بیمارستان شهر کوچک ما، حدودا دوبرابر بیمارستان میلاد است و البته یکی از سه بیمارستان بزرگ شهر. این را گفتم که بدانید گم شدن تویش حتا بعد از چندبار رفتن اصلا کار سختی نیست. به هرحال ما خودمان را رساندیم به بخش جراحی و لباس مخصوص پوشیدیم و رفتیم داخل بخش. یکی از اتاق‌های عمل را منتظر ما نگه داشته بودند که «تحقیقات دانشگاهی»مان را بکنیم و بعد استریل کنند برای عمل بعدی. خانم پرستار که اتفاقا جور عجیبی مهربان بود دستگاه رادیوگرافی را روشن کرد و کاربرد دکمه‌های مهمش را گفت و رفت پی کارش. و ما را گذاشت که کشف کنیم چیزهایی را که نمی‌دانستیم و برای آزمایش لازم داشتیم. بامزه بود. یک احساس محققانه‌ای به‌م دست داده بود که نگو. به خصوص این دست‌یار داشتن و امکان این‌که به‌ش بگویم این کار را بکن و آن کار را بکن و مثلا این چیز را یادداشت کن، یا چه می‌دانم برای این نتیجه چه توضیحی داری. جان به جانمان کنند، آدمی‌زادیم دیگر؛ مگر چه انتظاری می‌شود داشت؟

پی‌نوشت : ما را گذاشت که فلان کار را بکنیم ساختار فرانسوی است که مشابهی هم در انگلیسی دارد ـ البته نه با استفاده‌ی مشابه ـ و خداراشکر وارد فارسی نشده است. اگر جایی مثلا پشت گیشه بانک باشید و بخواهید فرمی را پرکنید یا امضا بیندازید، از خانم متصدی می‌شنوید «من شما را می‌گذارم که امضا کنید.»

Sunday 3 June 2007

همین روزهای معمولی

یک ـ کم‌کم دارم از دست آقای استاد به تنگ می‌آیم. توی با یک دست چندهندوانه برداشتن از من هم بدتر است، آن هم در اوضاع و احوال لابوی عزیز کماکان فرانسویمان که کندی جریان کار درش کشنده است. اگر نقش ترمزی استاد بزرگ‌تر (آقای پروفسور) نبود که تاحالا دونفری تز را نوشته بودیم و رفته بودیم سراغ تز بعدی. تازه هول برش داشته که من چندماهی هم دم دستش نیستم و واویلا.

دو ـ از دست این تعطیلات. همین‌طوریش که سی‌وپنج ساعت در هفته کار می‌کنیم، با احتساب این که در روزهای غیرتعطیل، در یک گروه پنج نفره بالاخره یکی وکانس دارد، یا می‌خواهد برود مسافرت، یا تعطیلی بچه‌هاش است، یا ... این‌هایی که عرض می‌کنم غیر از تعطیلات رسمی ملی مذهبی و سه‌ماهی یک بار تعطیلات فصلی و نوئل و تعطیلات تابستانی است. قرار جلسه‌هامان به ندرت برای یکی دوماه آینده جور می‌شود. یک جراح هم داریم در گروه پنج‌نفره‌مان که اصولا نایاب است، مزید برعلت.

سه ـ رفته‌ام درخواست کنم تلفنم را قطع کنند. به قانون عمل کرده‌ام و دوماه قبل از موعد رفته‌ام. سه تا فرم آن‌جا پرکردم، و خانمه گفت که این‌ها را با گواهی آژانس که می‌خواهی خانه را فلان موقع تحویل بدهی و هم‌چنین یک گواهی از محل کارت بفرست به این آدرس، با پست سفارشی. از تاریخی که نامه برسد، دوماه کامل بعد تلفنت قطع می‌شود. برای توضیح عبارت ماه کامل عرض می‌کنم که چندماه پیش همین مسخره‌بازی را برای موبایل داشتم که چون نامه‌ام روز دوم ماه رسید (اتفاقا به خاطر تعطیلات) و ماه کامل رویت نشد، یک ماه هم اضافه‌تر پول دادم.

چهار ـ برای تحویل خانه، همین خانه‌ای که برای پیداکردن و اجاره‌کردنش مصیبتی کشیده‌ام ـ که اگر شما تجربه‌ی ایرانیش را دارید، در مقابل این مثل نوشیدن یک لیوان آب‌طالبی است ـ رفته‌ام و طبق قانون سه ماه زودتر و با دلایل رسمی. با کمک خانم آژانس یک نامه نوشتیم که احتراما این‌جانب به استحضار می‌باشد، و فرستادیم به محضر مبارک. بعد یک هفته جواب آمد که جام زهر را می‌نوشیم و تقاضای شما را از روی بنده‌نوازی قبول می‌فرماییم. یک نامه هم به ضمیمه که از فلان تاریخ مشتری می‌فرستیم برای دیدن خانه و طبق قانون فلان اگر موردی گزارش شود که به تلفن جواب نداده‌اید یا مشتری را تحویل نگرفته‌اید، شصتاد یورو جریمه می‌شوید. (این‌ها غیر از تهدیداتی است که باید خانه را تمیز و براق تحویل بدهید و اگر سرسوزنی آسیب رسیده باشد از ودیعه‌تان کم می‌شود).

پنج ـ یک کمی از این زندگی فرانسوی کلافه‌ام. خیلی بیش‌تراز پارسال. به‌م می‌گویند (این هم تاثیر زبان فرانسوی) که پارسال تمام وقت و انرژی و توانت به جنگیدن گذشت، برای یادگرفتن زبان، برای گذراندن درس‌ها، برای یادگرفتن این نحوه‌ی تازه‌ی زندگی، برای واردشدن به دکترا و باقی مسائل. حالا جنگی نداری، بالا و پایینی نداری، غر می‌زنی. نمی‌دانم. باورکردنش برایم ساده نیست. مگر زندگی بدون جنگ می‌شود؟

Friday 1 June 2007

دزد دوچرخه

نمی‌دانم چرا دزدی این قدر احساس بدی به آدم می‌دهد. منظورم وقتی است که چیزی از آدم می‌دزدند. آدم خودش را کوتاه دست می‌بیند، حتا نتوانسته که داد بزند یا دنبال بدود. احساس یکی دوباری که چیز کوچکیم در مدرسه گم شد، و دوراز ذهن نبود که چشم کسی را گرفته باشد، یا چندسال پیش و دو سه باری ضبط ماشین پدرم، پارسال دوچرخه‌ای که تازه خریده بودم و دی‌شب زین دوچرخه‌ی جدید، روشن و تلخ جلوی چشمم اند. خنده‌دار است، ولی شاید همه‌مان آرزو می‌کنیم که اونی که دوچرخه ام را دزدیده همین الان سرپیچ کوچه تصادف کند و برود زیر ماشین. بعضی وقت‌ها هم خودت را آرام می‌کنی که تو که وضع یارو را نمی‌دانی، شاید این را برده که بفروشه که زن و بچه‌اش از گرسنگی نمیرند. چه کار باید کرد؟ تو مسوول گرسنگی زن و بچه‌ی یارو نیستی، ولی اگر از ماجرا خبر داشتی بعید نبود کمکی می‌کردی. ولی همین که می‌بینی چیزی را ازت دزدیده‌اند، آن‌قدر به‌ت گران می‌آید که اگر همان موقع دستت می‌رسید یارو را به جرم دزدی زین دوچرخه‌ات می‌کشتی.

شاید ته ته این احساس این باشد که حقی ازت ناحق شده. نمی‌دانم که آیا معیاری در کار هست، یا مثلا معیار داشتن دردی را دوا می‌کند یا نه. معیار برای حق تو. قانون البته دهن را پر می‌کند، ولی شاید فقط همین باشد، به خصوص اگر ببینیم که تاثیر دزدی‌های قانونی روی درست شدن شکاف اجتماعی و بعد پیداشدن کسانی که تنها راه سیرکردن شکم بچه‌شان دزدی است می‌شود. معیار این که حقوقی که من بابت مشاوره دادنم در فلان شرکت خصوصی می‌گیرم حقم است یا نه را چه طور می‌توان معلوم کرد. می‌شود توپ را فرستاد به زمین کارفرما، او به صاحب پروژه، از این رئیس به آن یکی تا برسد به یک جایی از ردیف بودجه، ولی من اگر چشمم را روی این ماجرا نبندم، چه کار کنم؟ سعادت بزرگی است که ما اعتقاد داریم روزی را خدا می‌رساند.

Tuesday 29 May 2007

روز دکترهای بعد از این

هفته‌ی پیش روز دکترهای بعد از این لابوراتوار ما بود. اگر خاطر مبارکتان نیست عرض می‌کنم که در فرانسه مدرسه‌ی دکترا عبارت است از یک اتاق، یک خانم منشی و یک رئیس که کارشان این است که شرح وظیفه‌ی خانم منشی این است که دویست بار بکشدت به آن اتاق ـ که معمولا در ساختمانی دور از ایستگاه تراموای و طبقه‌ی چهارم ساختمانی است که آسانسور ندارد ـ و کاغذهای مختلفی را به‌ت بدهد که پرکنی و به امضای چند آدم‌ نسبتا کم‌یاب برسانی و بعد بیاوری که خانم بدهد آقای رئیس هم امضا بفرمایند و بعد تو دوباره دور بیفتی و کاغذها را در اتاق‌هایی مشابه مدرسه‌ی دکترای خودت (از جمله دانشگاهی که ثبت‌نام کرده‌ای که طبیعتا هیچ وقت دیگری سراغش نمی‌روی و قسمت دانش‌جوی خارجی اداره‌ی کار) پخش کنی. در عوض، جایی هست به اسم لابوراتوار (به قولی لابو) که جایی است معمولا بزرگ، نزدیک ایستگاه و حداکثر دو طبقه که تویش پر از اتاق است و استاد و دانش‌جوی دکترا. من هم در یکی از همین حضرات لابو کار می‌کنم که تازه از پیوند مبارک چند لابوی دیگر به دنیا آمده و استاد و دانش‌جوهایش از باقی جاها بیش‌ترند. و به مناسبت همین تولد مبارک بود که همه‌ی مان را جمع کردند وبرای دو روز بردند یک شهری، کنار دریاچه‌ی یک هتل گرفتند که سالن داشته باشد و دانش‌جوهای سال اول و دوم هرکدام کارشان را توضیح بدهند تا باقی اعضای لابو هم بدانند که طرف چه ‌کاره است.

این‌ها را کاملا بی‌خود گفتم. حرفم این بود که یکی از تناقض‌های این روزهای من این رویارویی تصور معلوم نیست از کجا ساخته‌شده‌ی مدرسه‌ی دکترا است، با محیطی که تجربه‌ی محیطی که در آن آقا یا خانم دکتر بعدازاین با شلوارک و دم‌پایی می‌آید روی سن و موضوع تزش را ارائه می‌کند و همه‌باهم دوست و نزدیک‌اند و سر میز شام یا چه‌می‌دانم کنار بار بعد از شام گپ و گفتی است بسیار صمیمی‌تر و بی‌آلایش‌تر از دو دوست چندین و چندساله، حس عجیبی را در آدم بیدار می‌کند. حسی که از توصیفش ناتوانم ولی خواهم کوشید. فکر می‌کنم اگر برگردم ایران و در یک مرکز تحقیق یا مثلا دانشگاه مشغول به کار شوم، این چندسال تجربه و یادگرفته‌ها را کجا آویزان کنم؟

Sunday 27 May 2007

خیالی نیست

ل عزیز، آن روزی که برای بازدید از آزمایشگاه میکروالکترونیک رفته بودید را یادت هست که دم در آن آقاهه آمد و گفت که تو نمی‌توانی داخل شوی، و همه‌ی هم‌کلاسی‌هات نگاهت کردند و پرسیدند که ماجرا چیست؟
ر عزیز، یادت هست که وقتی رفتی اسمت را در ارودی بازدید بنویسی گفتند به‌ت که یک قسمت بازدید مربوط است به هلی‌کوپترسازی و نمی‌شود که تو باشی؟
ح عزیز، جواب نامه‌ات را که برایم فرستادی که آزمایشگاهی که برای کارآموزیت باید می‌رفتی و یک ماه سردوانده بودندت و دست آخر خیلی سربسته که با عرض تاسف شما حق ورود ندارید خاطرت هست؟
ب عزیز، چندروز پیش که استادت آمد و گفت برای بورس دولتی دکترا اقدام نکن چون نمره‌هایت خوب است و بورس را می‌بری و چون ایرانی هستی ثبت‌نامت نمی‌کنند و بورس حیف می‌شود، که یادت نمی‌رود، می‌رود؟

و باقی دوستان عزیزم، من هم کارآموزیم به خاطر همین ماجرا کنسل شد. کار بی‌معنایی است، همه‌مان می‌دانیم. مسخره است، بی‌شک. از سوال‌هایی که موقع سوارشدن به هواپیما ازمان پرسیدند که در عملیات تروریستی شرکت داشتید، یا مثلا بلدید بمب بسازید که مسخره‌تر نیست. فقط توهین‌آمیز است. گاهی وقت‌ها مهم نیست، فحشی می‌دهی و سیگاری آتش می‌زنی و به چندنفر که گفتی یک کمی آرام‌تر می‌شوی. گاهی هم مسیر زندگیت عوض می‌شود. به نظر من هم بیش‌تر از این که به شعاردادن‌های نماز جمعه و جمع‌شدن و سنگ‌پرانی به سفارت ربط داشته باشد، به این ربط دارد که کشور میزبانمان قدرت دارد و قداره هم که ببندد، دیگر حرفی نمی‌ماند. ما هم که خانه فرارکرده‌ایم و عذری نداریم. مگر همین ما ـ مردم مهربان و مهمان‌دوست و باستانی ـ با تنها هم‌سایه‌ی هم‌زبانمان چه کردیم؟
واقعیت تلخی است این که شهری نداشته باشی که بگویی این‌جا خانه‌ی من است. بگویی و دلت خوش باشد ها، وگرنه حرف که مالیات ندارد.

Sunday 20 May 2007

آره داداش

تو که یادت نمی‌ماند که چرا دارم می‌روم، یا مثلا گفته‌ام چند روز می‌خواهم بمانم، پس چرا می‌پرسی؟ آخر یادداشت هم که نمی‌کنی که برادر من. اگر راستش را نگویم چی؟ از کجا می‌خواهی بفهمی؟ اصلا به‌ت دروغ ‌گفتم که می‌روم برای مصاحبه‌ی کاری. لازم نداشتم‌ها، ولی وقتی می‌بینم که برایت اهمیتی ندارد و فقط می‌خواهی برویم بیاوری که پاس‌پورت ایرانی دارم و می‌خواهی مثل همیشه خوب معطلم کنی که یک صف طولانی پشتم درست شود و همه نگاهم کنند، که داری کنترل ویژه می‌کنی، دلم نمی‌خواهد راستش را بگویم. این جمله‌ات که «صبرکنید بپرسم که یک نفر با پاس‌پورت ایرانی و کارت اقامت فرانسه می‌تواند وارد هلند شود یا نه» هیچ به‌م گران در نمی‌آید. اگر می‌خواستم با این چیزها اوقاتم را تلخ کنم که اتفاقات توی ایران برایم کافی بود برای نشستن توی خانه و زارزار گریه کردن. نه برادر من. شما در این اوردرها نیستی. عکس ریش‌دار پاس‌پورت را با صورت بی‌ریشم مقایسه می‌کنی، همان‌طور که آموزش دیده‌ای فاصله‌ی چشم تا گوش، برآمدگی زیرچانه و عرض پیشانی. دیگر چه؟ شماره‌ی پاس‌پورت را با بانک‌اطلاعات افراد مشکوک و تروریست‌ها چک می‌کنی، او کی، کارت اقامت فرانسوی را توی دستگاهت می‌کشی و اطلاعاتش را کنترل می‌کنم که تقلبی نباشد، این هم او کی، دیگر چه؟ می‌خواهی مثل هم‌کارهای آلمانی‌ات صفحه‌ی اول را هم اسکن کنی و نگه‌داری، بکن، مگر فارسی بلدی بخوانی استاد؟ سوال و جوابت هم که آن طور.

راستش را می‌خواهی بدانی؟ من دارم می‌روم دیدن بانو. این دو هفته را حسابی کارکرده‌ام و پروژه‌ام را جلو انداخته‌ام، که رئیسم اجازه‌ی مرخصی بدهد. عمراً بفهمی به چه سختی جلوی خودم را گرفته‌ام و به‌ش نگفته‌ام که غافل‌گیرش کنم. سه‌ماه تمام است که ما را علاف کرده‌اید که اجازه‌ی اقامتش در حال بررسی است و نباید از کشور خارج شود. باشد. من که می‌توانم. حداقل تا نیکولاخان مستقرنشده و چیزی عوض نشده که می‌توانم. حالا شما در کتابت بگرد و از رئیست بپرس. بپرس قانون اتحادیه اروپا امروز صبح استثنایی در تبصره‌اش اضافه کرده که بتوانی من را دست به سر کنی یا نه. من این همه انتظار کشیده‌ام، از صبح علی‌الطلوع هم که از این قطار به آن قطار و از این شهر به آن شهر توی راهم. این ده‌دقیقه‌ی تو آن‌قدرها هم نمی‌کشدم، داداش.

Friday 18 May 2007

همین طوری

یک اعلان زده‌اند توی آپارتمان، جلوی صندوق پستی‌مان که دوهفته‌ی بعد چهارشنبه ساعت سه تا چهارونیم بعدازظهر برق قطع می‌شود. فردایش دیدم یک نامه به اسم و آدرسم آمده که آقای فلانی آره و این‌حرف‌ها و شرمنده‌ایم و اینا ولی برق رو باید قطع کنیم. اگر مشکل خاصی هست به‌مان خبر بدهید.

نمی‌دانم چرا، همین‌طوری یاد پارسا افتادم و دلم خواست نامه را پاره کنم و داد بزنم «هوی، فکر می‌کنی من از کجا آمده‌ام؟»

Thursday 17 May 2007

روزی روزگاری

«چون چنين روزگارى فراز آيد ، فرزند ، خشم پدر را برانگيزد و از باران ، سوزش و گرمى زايد و فرومايگان سر بردارند و بزرگواران سر در لاك خود فرو برند . مردم اين روزگار ، چون گرگان‏اند و پادشاهانشان چون درندگان و ناتوانان طعمه آنان و بينوايان ، مردگان . راستگويى سرفرو كرده و دروغ شايع شده . دوستيها به زبان باشد و دشمنيها به دل . جمعى به گناهكاران نسبت جويند و پاكدامنى سبب شگفتى گردد و پوستين اسلام به گونه‏اى وارونه پوشيده شود. » نهج البلاغه

چه دور می‌نمود این روزگار آن وقت که کوچک بودیم و چه دهشتی در دلمان داشتیم از این روزهای مبادا। روزگار گذشت چون گذشتن ابر، و نیک دیدیم که هیچ بیش از آن‌ها نبودیم که حرف علی را شنیدند و گوش‌نگرفتند، نه حتا، آن‌هایی که حسین را می‌کشتند و خیالشان نبود. آن آدم‌های تعطیلی که چهارشنبه نمازجمعه خواندند، سال‌ها علی را در خطبه نماز نفرین کردند، وآن کسی که شاهد می‌آورد نواده‌ی پیامبر است را مسموم می‌کردند و زندان می‌انداختند و می‌کشتند و ذره‌ای فکر و ملاحظه در بساطشان نبود. حالا ما هم همان‌هاییم، نه بیش. داستانمان بالاخره از یک جایی شروع ‌شده‌است.

« ... يا در همين سخنراني و در اظهارنظر ديگري گفته شد: «آويني مي‌گفت سينما وسيله و ابزار مناسبي براي بيان مفاهيم ديني و اسلامي است» در حالي كه شايد نزديك به نيمي از نوشته‌هاي سينمايي آويني به توضيح اين موضوع اختصاص دارد كه سينما «ابزار» نيست و «وسيله» نيست و شأن مستقل خودش را دارد و اصلاً اگر با اين نگاه به سينما نزديك شويم موفق به بيان هيچ مفهومي نخواهيم شد، چه اسلامي و چه غير اسلامي. و همچنين در همين مجلس گفته شد: « آويني به خاطر اظهارنظرها و مقالات‌اش پي در پي از طرف گروه‌هايي مورد حمله قرار مي‌گرفت كه علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند»! خب، اين يكي ديگر رسماً جعل تاريخ است! چون در تمام آن سال‌ها هرگز حمله مهم و قابل توجهي از طرف جريان‌هايي كه «علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند» انجام نشد و اتفاقاً درست بر عكس، كساني حمله مي‌كردند كه منتسب به تفكر سنتي بودند و روزنامه‌هاي شاخص اين نوع تفكر را در اختيار داشتند... » اصل مطلب

از کورش ممنونم به خاطر لینک.

Wednesday 16 May 2007

حال‌گیری انگلیسی

چندتا چندتا می‌رسند، خندان و سرخوش. دخترها لباس‌های عجیب پوشیده‌اند، به نظر می‌آید از یک جور پارتی می‌آیند که هرکسی خودش را جور خاصی درست کرده بود. تندی رنگ لباسشان و تل‌سر و آرایش‌غلیظ و افزودنی‌های لباس می‌گوید که جورخاص یک میوه بوده. لباس پسرها ولی معمولی‌ است. دست بیش‌ترشان بطری الکل قوی است و بلندبلند می‌خندند و می‌خوانند و عکس می‌گیرند و سیگار می‌کشند. سرخوشی از سر و رویشان می‌بارد. یک مهمانی خوب. هیچ قانونی و محدودیتی نیست که به‌شان بپیچد. دامن کوتاه دخترها و لباس و رفتار دسته‌جمعی این‌طوریشان نگاه هرکسی را که رد می‌شود ـ نگفتم که ساعت دوازده‌ونیم شب است و اصولا آدم‌های زیادی رد نمی‌شوند ـ می‌دزدد. ده‌دقیقه‌ی دیگر هم می‌ایستیم تا تراموای بیایید. من می‌روم در فاصله‌ی بین دو ردیف صندلی که دوچرخه‌ام جا شود. آن‌ها دوطرفم می‌نشینند و خنده و سرخوشی ادامه‌دارد. همه انگلیسی‌اند و این حرف‌زدن به زبان مادری مزید برخوشی است. تمام قطار را روی سرشان گذاشته‌اند. من هم آن وسط ایستاده‌ام، خسته و خیس و خاکی از چندساعت دوچرخه‌سواری در کوه و دشت.

به وسط شهر که می‌رسیم، توی یک ایستگاهی ده‌تا کنترلر بلیت با چندتا پلیس می‌آیند بالا. چند دقیقه‌ای که من با یک دستی که به دوچرخه نیست دارم دنبال کارتم می‌گردم نمی‌بینم که خوشی چه‌طور بخار می‌شود و می‌رود. انگار هیچ‌کدامشان بلیت ندارند (یا قبل از سوارشدن کارت را توی دستگاه نکرده‌اند که یک سفر ازش خرج شود و معتبرشود.) جریمه‌ی نداشتن یک بلیت یک یورویی چهل یورو است، اگر نقد بدهی. اگر پول هم‌راهت نباشد، باید آدرس بدهی (با کارت شناسایی) و فاکتور می‌آید درخانه به مبلغ پنجاه و پنج یورو، که اگر تا ده روز ندهی می‌شود هفتادوهشت تا و بعد سر یک ماه صدوهشتاد تا. مامورها جوان‌های انگلیسی را دوره کرده‌اند. یکی دونفرشان که کارت اعتباری دارند جریمه را می‌دهند. دردناک وضعیت آن‌هایی است نه پول دارند و نه مدرک شناسایی و باید بروند اداره پلیس. (یا به دلیل چهل یورو یا به دلیل دیگر، کسی پول کس دیگر را نمی‌دهد.) توضیح‌دادن و بهانه‌آوردن دوتا از دخترها که دیررسیدیم و دستگاه‌ ایستگاه خراب بود و ... برای ماموری که این‌کاره است، یک کمی رقت‌انگیز است. دو ایستگاه بعد همه پیاده می‌شوند که بروند اداره‌ی پلیس. انگار همه‌ی سروصدا را هم با خودشان می‌برند. کنار صندلیشان یک بطری جامانده، خاطره‌ی آن پارتی میوه.

من نه احساس می‌کنم دلم خنک شده، نه این‌که مثلا ناراحت شده‌ام. به چشم می‌بینم که اداره‌کردن شهر و نظم‌دادن به یک سرویس مثلا حمل‌ونقل و از آن مهم‌تر برقرارکردن امنیت، سازوکارش با گیردادن به لباس پوشیدن و آرایش‌کردن مردم خیلی فرق دارد. خیلی زیاد.

در نزدیکی سولقون

امروز جشن‌واره‌ی کن شروع شد، به قولی معتبرترین جشن‌واره‌ی سینمایی دنیا. پارسال همین موقع آن‌جا بودیم و آن ساحل آرام و زیبا را که آرامشش به‌خاطر جشن‌واره از دست‌رفته‌ بود می‌گشتیم. غیر از این چاره‌ای نبود؛ هیچ‌جا بدون کارت راهمان نمی‌دادند و کارت هم مال اهالی سینما بود، نه توریست‌های علاف. توضیح آن آقای راه‌نما یادم می‌آید که «این جشن‌واره یک برنامه‌ی خصوصی است و برنامه‌ریزیش کار خودشان است. ما این‌جا میزبان و نظم دهنده‌ایم، فقط همین.» راه‌نمایی‌مان کرد که جاهای دیدنی شهر را ببینیم و سری به جزیره‌ی کوچک نزدیکش بزنیم. همان جزیره‌ای که تن‌تن برای پیداکردن باند اسکناس جعل‌کن آن‌جا می‌رود (جزیره‌ی سیاه.) تنها شانسمان دیدن راز داوینچی بود در فضای باز ساحل، که ده شب شروع می‌شد. ترجیح دادیم زودتر برگردیم و شهر دیگری را ببینیم.

جشن‌واره‌ی امسال انگار نسبتا مهیج است و ایرانی‌هایی هم دست‌شان درکار است (+). به هر حال فیلم‌ها از امروز هم‌زمان با کن در همه‌ی شهرها اکران می‌شوند و فصلی سخت بر جیب ما خواهد گذشت. و آخر این که شوخی‌ای که مستر بین در فیلم آخرش با جشن‌واره کن کرده را بسیار دوست‌داشتم. اصولا این آقا نه فقط در این فیلم ، بلکه در این یکی هم خوب از خجالت فرانسوی‌ها در آمده است. دستش درد نکند.