دیشب بدون دلیل جدی ای بعد مدت ها دوباره فیلم را سلیپرز دیدم. با این که ماجرا یادم بود، ولی وقتی به قسمت پایین بردن بچه ها رسید حالم کلی خراب شد و اشکم داشت سرازیر می شد. باقی فیلم را فقط به امید هپی اندینگ ادامه دادم. این ماجراهای اخیر خیلی چیزها را برای مردم، حتا ما خارج نشینان حداکثر نگران، به کلی تغییر داد. ما انقلاب را ندیدیم و جنگ در بچگی هایمان گذشت، ولی این روزها چیزهایی را دیدیم و درک کردیم که خواب خوش مان را پراند.
حکم دادگاه نیروهای مسلح در شلوغی فوت آقای منتظری گم شد. دو سال دیگر لابد در یک دادگاه نمایشی دیگر یک زندان بان به جرم گرفتن ناخن محاکمه و توبیخ شفاهی می شود و ماجرا تمام. مهم این بود که خلخال از پای زن یهودی کشیده نشود که نشد. تمام کسانی هم که دق کردند و مردند با نقشه ی قبلی دشمنان خارجی بوده است.
این روزها فرق اصولی شیعه و سنی، عدل و امامت، بدجور دارد در چشممان می رود.
بسیاری از ادعاهای دینی و مذهبی - معجزه ها، جنگ ها، اتفاقات - اصولا برپایه ی حرف و نقل استوار است و نه هیچ واقعیت قابل دسترسی. سر همین نقل ها و متن ها هم که حضار دعوا و حرف و حدیث است. موضع گیری قابل فهم صاحب دین هم معمولا این است که حقیقت محض همین است و راه تحقیق رو به گمراهی است. راه تحقیق درباره واقعیت ها به روش های غیرکلامی و متنی بسیار سخت و پردردسر است، اما خوش بختانه به کلی بسته نیست. مثلا تحقیقات درباره ی خانه/مقبره ی عیسی، خانه مریم، توفان نوح و کاخ سلیمان و از این دست. روی کرد جامعه مذهبی و کلیسا به این تحقیقات اصولا بسیار منفی، تهاجمی و منکرانه بوده است. برای مثال، سال های متمادی کنار هر کشف مهم باستان شناسانه ای در اروپا یک نماینده ی از واتیکان حضور داشت که کشف ادعایی خلاف با کتاب مقدس نداشته باشد. ماجرای شامپولیون را شنیده اید؟ او همان کسی است که زبان هیروگلیف را فهمید و رمزگشایی کرد. شامپولیون مدتی در پاریس کارشناس تشخیص قدمت آثار باستانی بود، هربار نماینده ی پاپ مراقب بود که قدمت تاریخی هیچ چیزی به قبل از توفان نوح برنگردد. حالا باورتان می شود که خود کلیسا بانی اصلی کشف شدن تمدن مصری ها بوده اند؟ این طوری که در یکی از جلسات بررسی تاریخی یک سردری که قدمت ان بیشتر از طوفان نوح تخمین زده می شد و کلیسا حسابی دمغ شده بود، شامپولیون تخمین را رد کرد و یک جورهایی ثابت کرد که اثر موردنظر بسیار جوان تر از این حرف هاست. همین ماجرا باعث شد که کلیسا در کنار نامه های محبت آمیز تشکرش، یک بورس تحقیقاتی هم به طرف بدهد. شامپولیون هم با آن بورس رفت ایتالیا و مصر و این قدر تحقیق کرد که توانست خط هیروگلیف را به طور کامل بخواند و بفهمد و رازهای تمدن مصری ها را از جمله قدمتشان و اعتقادشان به جهان پس از مرگ و باقی کابوس های کلیسا را یکی یکی کشف و منتشر کند.
حالا شاید دور از ذهن باشد، ولی به نظرم یک وقتی این تحقیقات سراغ دین اسلام هم خواهند آمد. تحقیقات جدی در مورد جنگهای اعراب، زمان و نحوه تدوین شدن قرآن، اسناد و شواهدی درباره ی روابط-اختلافات مسلمانان و مشرکان و یهودیان صدر اسلام و غیره. حدث می زنم روند ماجرا تقریبا مشابه باشد. جامعه ی دینی و مذهبی تمام تحقیقات را در دست خود بگیرند و برای انتشار فیلترینگ شدید بگذارند و شاید هم روزی گنجینه ی اسناد که در حفاظت عالمان دینی است ـ مثل اسناد تاریخی قرآن در شهر مکه ـ به روی محققان باز شود.
احتمالا در چنین روزی یک مقام دولتی نخواهد گفت هدف اصلی برنامه های فضانوردی آمریکا از بین بردن آثار معجزه ی شق القمر است.
* تیتر از فیلم چه رویاهای در راه اند؟ پی نوشت: صفحه فارسی ویکی پدیا درباره شامپولیون به فارسی عجیبی نوشته شده است، لغت هایی مثل هاژک بندک، پروا به وی فرونگذاشت، پخشیدند، رهیافت (دزدیدن دو ستون و انتفال به فرانسه)، سرافراخت هموندی، بنیادگذار دبستان مصرشناسی (احتمالا مکتب فکری). باید وقت پیداکنم و یک تلاشی برای این صفحه بکنم، به خاطر ارادت به زبان هیروگلیف، خود استاد شامپولیون و حق همسایگی در پاریس و گرنوبل.
این نوئل و تعطیلاتش اصولا چیز مزخرفی است. یعنی به زور جانشین شب عید می شود، وقتی که نه بهاری در کاراست، نه نو شدنی، نه هیجانی برای حاضر و آماده بودن پای سفره، لحظه ی تحویل سال. عید نوروز هم که وسط شلوغ پلوغی های کار و دانشگاه و ساعت چند به وقت کجایش گم می شود. حالا نوئل جدید در راه است.از دیروز بعد از ظهر دیگر همه دو در کرده اند و لابو سوت و کورشده. من یک خروار کار دارم که حتما باید تا چهارشنبه تمامشان کنم. تصور آن لحظه ی پایان دلخوش کننده است، یک چمدان کوچولو مامانی با یک کوله لپ تاپ می روی ایستگاه و سوار قطار می شوی و سه ساعت را فیلم می بینی یا کتاب می خوانی تا برسی و می دانی بانو آن سر خط منتظر است.
از خانه تکانی آخر سال، یک وسواس انفورماتیکی به من رسیده است. این همه جابه جایی و از این سیستم به آن سیستم و هاردهای اکسترنال و من و حوض. دو روز است شروع کرده ام به مرتب کردن فایل ها و بعد بک آپ گرفتن و سنکرونیزه کردن اطلاعات. مرتب کردن فایل های مربوط به دکترا خودش قضیه ای بود. خود منیاک ام من. همه چیز مربوط و نامربوط را چندجا نگه داشته بودم و در ازای تمام متانتم در آن سه چهارسال، حالا دستم روی دکمه دلیت چسبیده بود.
بعد رفتم سراغ محتوا. یادداشت های پراکنده، ریخته و واریخته، هرکدام به اسمی. فایل های آهنگ، هر تکه شان خاطره ی شبی و احوالی. و از همه بدتر عکس ها. شاید هم تفصیرخودم است که به این بازی شکنجه ادامه می دهم. شاید بهتر است عکس ها ول باشند، قاطی باشند، وقتی دنبال یک عکس خاص می گردی مجبور باشی پنجاه تای دیگر را هم ببینی و باهاشان پرواز کنی به آن روزها. ولی من در کار شکنجه ام، آن هم با ابزار مدرن. مکان ها را ثبت می کنم، صورت آدم ها نشان می کنم و خیلی جاها توضیح می نویسم که مثلا چهارساعت وقت داشتیم و حداقل بیست نفر که می خواستیم قبل رفتن ببینیمشان و گپی بزنیم و خداحافظی کنیم، این شد که اول رفتیم این جا و بعد آن جا شام خوردیم و چای بعد شام پیش فلانی، و اون ها هم که لطف کرده بودند آمده بودند. یا این که این پنجاه تا عکس تلاش مذبوحانه ی دو نفرمان است در رفت و آمد ابرها که بالاخره در یکی شان هم صورتمان معلوم باشد و هم بنای پشت سر.
هیچ وقت فیلم نگرفته ام. حالا دارم به ش فکر می کنم - از این چندتایی که این و آن گرفته بودند و به م داده اند - که آخر شکنجه است. به خصوص که خودت گرفته باشی و یادت بیاید که اصولا چه حالی داشتی که در هیچ چیزی ثبت نمی شود.
این که می گویند کار دنیا برعکسه خیلی هم بیراه نیست. من اصولا از این هایی هستم که آخرین لحظه به قطار یا هواپیما یا دیگر رونده ها می رسند، دقیقه ی آخر قبل بسته شدن در و این عادت یا در حقیقت رفتار بی خود ام فقط وقتی که تنهاهستم وجود دارد. منظورم این است که اگر کسان دیگری هم باشند، حتما همه را مجبور می کنم نیم ساعت زودتر توی ایستگاه باشیم، ولی وقتی تنهایم همیشه آن قدر دیرکرده ام که نفس نفس زنان خودم و چمدان را توی قطار پرت کنم و در بسته شده. پنجشنبه ی پیش قرار بود با آقای رییس و چندنفر دیگر ساعت پنج و نیم از بوردو راه بیفتیم و هشت و نیم برسیم پاریس و یک کسی از طرف یک شرکت مهم بیاید و ما را به مهمانی شام آن شرکت ببرد. فردایش هم روز کار پروژه بود. همان روز فهمیدیم که فردایش اعتصاب قطار است و نمی شود برگشت. این شد که غیر من که بنا بود پاریس بمانم سفر باقی اعضا را کنسل کردیم و بلیت برگشت آقای رییس را هم و برایش پرواز رزرو کردیم و باقی هماهنگی ها و من یک ساعت زودتر راه افتادم به سمت ایستگاه که بلیت هردومان را از دستگاه بگیرم. قضیه ی برعکسی کار همین جا بود. مسیر یک ربعه با اتوبوسی که هر ده دقیقه می آید تبدیل شد به اولین اتوبوسی که خراب شد، دومی که نیامد و سومی که ده دقیقه دیر کرد و ادامه راه هم گیرکرد در ترافیک. بیست دقیقه مانده به حرکت و منی که از نیمه ی راه می دوم و سعی می کنم شماره رییس را بگیرم و شماره رفرنس را به ش بدهم که او بلیت خودش را بگیرد و سوار شود، که نشد. سه دقیقه مانده به حرکت رسیدم به ایستگاه. یک و نیم دقیقه پای دستگاه معطل بلیت گرفتن شدن برای او شدم و بعد خودم را رساندم به قطار که بلیت را بدهم. در قطار بسته شد و برای اولین بار من آن سمت در بودم.
آقای رییس یک بلیت توی قطار خرید، بسیار گران تر. قطار بعدی که من باش راه افتادم یک ربع تاخیر کرد. دو ساعت بعدش داشتم به اس ام اس آقا که گفته بود آدرس رستوران را برایت می فرستم، رسیدی زود بیا، جواب می دادم که رستوران تا من برسم راه افتاده، شب خوبی داشته باشید و تا فردا. نمی دانست خوب که شام روی قایق است.
چند روز بعد، قبل انتشار - همان جمعه بعداز ظهر اعتصاب کنسل شد
آخر هفته پاریس بودم، جمعه اش را برای کار و آخرهفته اش پیش بانو. پاریس رفتن این بار گندی زدم که نوشته ام و می گذارمش این جا بعدا. همان جمعه فهمیدیم که فردایش اکبر گنجی در یک جایی سخن رانی دارد، درباره اسلام و دموکراسی. گنجی را هیچ وقت ندیده بودم . هیچ وقت هم جدی ازش نخوانده بودم. به خصوص آن ماجرای تب عالیجناب ها انگیزه ی اصلی ام بود ـ مثل هرچیز دیگری که تب می شود - که بی انگیزه شوم و بماند برای بعد. جلسه ی شنبه چیز خوبی نبود البته. خوبیش شاید بود که یک اسم برای من شد یک آدم و نظرهایش و لحن جمله هایش و شکل دست هایش وقتی سوال مزخرف یک فسیل از فریزر درآمده را گوش می دهد و یکی دو کلمه ای نت برمی دارد. درباره ی این موجودات - شخصیت مجسم دایی جان ناپلون با سبیل کلفت - و اخلاق جلسه به هم زدنشان شنیده بودم ولی ندیده بودم. از گنجی می گفتم. مجبورش کرده بودند که در نیم ساعت درباره ی اسلام و حقوق بشر حرف بزند. او هم گفت که به وضوح در نیم ساعت حداکثر کار این است که بگوید برای بحث درباره ی این مساله چه روی کردهایی هست. بعد چندتا از اساتید سبیل کلفت به بهانه سوال یک سخنرانی مهوع کردند و بدوبیراه گفتند. طرف هم گفت برادر من، الان به جای این که هی خیال بافی کنی و قهرمان بسازی و باقی را مقصر بدانی، قبول کن که همه ی ماها اشتباه کردیم و حالا کمترین وظیفه مان این است که اشتباه هایمان را به این جوان ها بگوییم.
من را که بشناسید می دانید که اصولا فوتبالی نیستم و از ماجراهای حاشیه ای اش هم کاملا دور ام. این پست نتیجه ی گپ با عزیزی است که می گفت ما فقط خودمان، وضع فعلی ایران، را می بینیم و اصولا فکر نمی کنیم غیر از چندکشور که آن هم در تصویر رویایی ای که فیلم ها و رسانه ها برایمان ساخته اند، وضع کلی در باقی کشورهای دنیا به خصوص کشورهایی که شباهت هایی با ایران دارند (ثروت، تمدن قدیمی، وابستگی دینی و غیره) چه طور است. و مثلا فرانسه که مادر و مهد دموکراسی و فرهنگ و چی و چی به حساب می آید چه طور به این جا رسیده است و همین وضع فعلی اش هم از یک نگاه منتقد درونی چه گونه است. حالا ربط ماجرا به فوتبال قضیه ای است که همکار الجزایری ام دیروز تعریف کرد. ماجرا از این قرار است که برای مقدماتی جام جهانی تیم های الجزایر و مصر دیدار داشته اند، در قاهره روز شنبه. هواردارهای مصری رفته بودند فرودگاه و یک استقبال اساسی با بدوبیراه و حمله و سنگ پرانی از تیم حریف کردند، طوری که شیشه های اتوبوس تیم الجزایر شکست و سه بازی کن زخمی شدند. هنگام بازی هم افراطی گری و سنگ پرانی ادامه داشت و تیم مصر با دو گل برنده شد. تیم بازنده تا نیمه شب در رخت کن حبس بود و نصفه شب باز در همراهی فحش و سنگ به خانه برگشت. در عوض در الجزایر مردم مغازه های مصری را نابود کردند و دق دلیشان را سر هر کس،چیز، جایی که نشانی از مصر داشت درآوردند.
با این اوضاع فیفا تصمیم گرفت بازی برگشت در یک کشور بی طرف یعنی سودان برگزار کند. الجزایری ها چه کردند؟ با چانه زنی هزینه ویزا به سودان را برداشتند. چندین شرکت تجاری اسپانسر شده اند و قیمت پرواز ۸۵۰ یورویی را به ۱۵۰ یورو کاهش داده اند و از طرف دیگر تمام شرکتهای هوایی را بسیج کرده اند که بین الجزیره و خارتوم پل بزنند. نتیجه نزدیک چهل هزارنفر هوا دار بی کله و چاقو به دست - فیلمش را نشانم داد - در این دو سه روز راهی خارتوم شده اند. دولت سودان درخواست نیروی نظامی کمکی کرده است و از مصر و الجزایر نیروهای نظامی در راه اند.
چه خواهد شد؟ حداقل قتل و خونریزی و شاید هم جنگ. آقای همکار می گوید. می پرسم فیفا نمی بایست همان بازی اول را کنسل می کرد و راه حل پیدا می کرد؟ می گوید فکر می کنی فوتبال و جام جهانی و این ها ورزش است یا سیاست و تجارت؟
خواندن اخبار روز سیزده آبان با احساسی آمیخته از ناراحتی، نفرت، امید، دلسوزی، خشم، شاید از همه بیشتر حسرت که باید این دور در کافه بنشینم و اینترنت بخوانم شاید احوال مشترک جوان های دور از ایران است. دیدن عکسها و فیلمها طاقت را تاب می کند. قریب به اتفاق (اوه عجب اصطلاحی) نوشته اند که «این بار وحشی تر بودند و همه را می زدند، بد جور می زدند» تحلیلهای زیادی دیدم که امید می دهند، که ترس مردم ریخته، که مردم به تنگ آمده اند و از این دست. که چیزی از ناراحتی و نگرانی کم نمی کند.
برای آدمی مثل من که هنوز پدیده ای به اسم جنبش سبز را چیزی جز هیجان و هم دلی و اعتراض آرام و رفتاری از این دست نمی بینم که سازمان دهی خاصی ندارد و اصلا مشخصات یک حرکت سازماندهی شده ندارد، نگرانی شدید این است که هدف این حرکت چیست و آینده ی این ماجرا چه خواهد شد؟ واضحتر بگویم، چهارچشمی دارم نگاه می کنم که چه کسی می خواهد از این پتانسیل برای پرکردن جیب خودش استفاده کند؟ از خیلی قبل هم گفته ام که اگر همین امروز آقای حکومت بگوید بسیار خوب، پیام شما را شنیدم، بفرمایید بیایید بگویید چه می خواهید؟ ما چه جوابی داریم؟ اصلا چه خواسته ای داریم؟ کی را برای بیان و گرفتن خواسته مان می فرستیم؟
بعله من بدبینم. من حتا از خوشبینی ها و رویاپردازی ها و غفلت های آدمهای دور و برم کلافه می شوم. تاریخ بخوانیم ببینیم بر سر جنبش ها مردمی و اعتراضات دسته جمعی چه آمده، در ایران، در هند، در پاکستان. تحلیل شکست ها و انحراف ها سال ها بعد و با روشن شدن قضایای اصلی و دست اندرکاران و پشتیبانان هم چندان کار ساده ای نیست، ولی بی شک بخش عمده ی این عوامل برای بیشتر مردم آن زمان ناشناخته بوده است.
امروز دیگر کافیست که سر از پنجره بیرون کنیم ـ یا حتا از پشت شیشه نگاه کنیم ـ که هیجان جنبش بگیردمان. کافیست نگاهی به دور و بر بیندازیم و یکی دوگزارش اقتصادی بخوانیم که به واقع بفهمیم خانه سیاه است. این روزها در هر خانه ی هر وبلاگی و سایتی را برای آدرس پرسیدن هم که بزنیم لبریز است از شرح و بسط این احوال. زیاد نه، ولی هستند فانوس به دستانی که صحبت از امید می کنند. ولی جای نگرانی ها و هشدارها و دودوتا چارتا کردن های از بالا خالی ست. بدجوری هم خالی است.
مطلب مفصلی درباره ی زندگی متاهلی دور از هم و متعاقبا کلوپ ازواج دور از خانه دارم می نویسم که هنوز آماده نشده است. دست به نقد، ما خودمان از پیشگامام نسل جدید این گروه بوده ایم و بعد از یک مرخصی چند ماهه دوباره به کلوپ برگشته ایم. این بار البته امتیازمان زیاد نیست ـ هم در یک کشور ایم و هم قطار فاصله بین دوشهر را به سه ساعت تقلیل داده ـ ولی به هرحال دوباره دور از هم قرار است زندگی کنیم.
الان یک هفته است که من آمده ام پاریس پیش بانو، کمک برای مرتب کردن زندگی موقت و دنبال جا گشتن و باقی مسایل. درجای موقت اینترنت نداریم. و من باخودم فکر می کنم چه طور دنیای بدون اینترنت دایم و پرسرعت به یک تصور وحشتناک تبدیل شده است. عملا خیلی از کارهایم پیش نمی رود. روزی دوبار درکتاب خانه یا کافه ای بساط پهن می کنم و یک استکان قهوه سه و نیم یورویی می گیرم که دوساعت اینترنت استفاده کنم و به ای میلهایم برسم و اخبار را ببینم و دنبال خانه بگردم و نقشه یابی کنم و باقی روز را در خماری آن دوساعت باشم. یک اینترنت موبایلی دارا شدم، رفع کتی.
صد البته که اینترنت نداشتن کلی در کتاب خواندن و فیلم دیدن موثر است، ولی انگار اینترنت نداشتن هم از آن مسایلیست که ترس نداشتنش از خود نداشتن بدتر شده. عواقب اعتیاد شدید به بالاترین و گودر و فیس بوک و غیره به طور قابل عرضی خودش را نشان می دهد.
برایم عجیب بود که کتاب خانه های بزرگ و افسانه ای پاریس مثل مجموعه ی فرانسوا میتران هنوز اینترنت بی سیم ندارند. تنها جایی که اینترنت داشت ژرژ پمپیدو بود که برای تو رفتن باید یک ساعت توی سرما صف می ایستادم و دود سیگار می خوردم که ایستادم و خودم و بعد فهمیدم کوپن هرکسی یک ساعت و نیم است در روز. البته از آمدن این همه آدم به کتابخانه تعجب کردم، همه تیپ، همه سن، یک روز وسط هفته. انگار پاریس هنوز برای ما شهرستانی ها خیلی زیاد است.
پس نوشت. این را چندروز پیش نوشتم. حالا برگشته ام ولایت و هم چنان دنبال جا می گردم. عنوان مطلب را بانو روز اولی که از سرکار برگشت و هردو خسته و کوفته چپیدیم در جای کوچک موقتی مان گفت.
این ماجرای خانه اجاره کردن انگار شهر به شهر فرق می کند. در گرونوبل می رفتیم بنگاه و از رو لیست خانه هایی که داشت یکی یکی کلید می گرفتیم و می رفتیم نگاه می کردیم و اگر خوب بود پرونده می گذاشتیم و اگر پرونده مان خوب بود می رسید به قرارداد اجاره. بنگاه هم یک پولی، معمولا نصف اجاره، برای قراردادبستن می گرفت. در بوردو ماجرا متفاوت است. بیشتر بنگاه ها مثل ایران می برند و نشان می دهند و توضیح و تکریم. حق آژنسشان هم بیشتر است. یک شبکه هم بنگاه هایی هستند که می گویند صدونود یورو بده، ما لیست خانه ها را بهت می دهیم، برو ببین و هرکدام خوشت آمد بیا قرارداد، دیگر پول آژانس دیگری در کار نیست. این پیشنهاد در نگاه اول غیرمنطقی نیست، به خصوص که در لیست پر از آگهی های دل فریب است، ولی بعد که پول را دادی می فهمی که لیست کذا اصلا به روز نیست و خانه ها به شدت پرت و متفاوت با نیاز تو اند و غیره. و عملا ۱۹۰ یورو پول را بی خود داده ای، چون آگهی های اینترنتی هم همین طور اند، حداقل به روز تر.
مساله دیگر، این کلاهبرداری های یک شکل است. آگهی یک آپارتمان هلو، با همه امکانات، جای خوب قیمت مناسب. با سر برای یارو نامه می زنی که من مشتری ام. درنامه دومش توضیح می دهد که یا مهندس بازنشسته است در اسکاتلند، یا پسرش در انگلیس تصادف کرده، یا پیش نامزدش در آلمان زندگی می کند یا به هر دلیلی از این جنس بوردو نیست و برای نشان دادن باید جابه جا شود و برایش مهم است که شما طالب هستید و دوست دارد بداند چه جور آدمی هستید. در نامه سوم، می گوید که دوبار پیش سرکارش گذاشته اند و برای این که یک تضمینی داشته باشد درخواست می کند که یک ماه اجاره که همان پول پیش است را برایش با یک سیستم پستی بفرستید. و صد البته که آن سیستم پستی برخلاف توضیح اطمینان بخشی که می دهد طوری است که پولی که فرستاده باشید رفته است و برگشتی در کار نیست.
اگر هم مقاومت کنید که نمی فرستید بازی را می کشاند به این که به هر کسی که می خواهد اجاره کند باید توان مالی داشته باشد و چی و چی. طبیعتا معلوم است ما هم چندتا از این بازی ها کرده ایم و خوش بختانه گول نخورده ایم. ولی عده نه چندان کمی روی سایت های مختلف داستان گول خوردنشان را نوشته اند و این که با تمام تلاش و پلیس کشی هم پول قابل برگشت نیست.
اصولا سرویس هایی مثل پی پل برای همین جابه جایی پول تضمین دار به وجود آمده اند. فکر کنم اولین دلیل برای فهمیدن حقه بازی همین است که طرف پی پال ندارد و می گوید پست ساده تر است و از این داستان ها.
نام این روزها را به جرات باید روزهای بی حرفی گذاشت. شروعش کی بود؟ نمی دانم. ولی فکر می کنم قبل از انتخابات و ماجراهای اخیرش بود. وقتی که دل و دماغ از باورمان رفته بود بیرون. وقتی که امید به آینده از خیلی دور سوسو می زد و محو می شد و هوای بی اکسیژن را در ریه هامان پر و خالی می کردیم. همان وقت ها بود که دیگر حرفی گفته نشد، آوازی نخواندیم و توی هیچ انبوه درختانی جیغ سرخوشی نکشیدیم. چرا؟ نمی دانیم.
برای من این همه هیاهوی این مدت جبران خالی همه آن روزهایی است که بی حرفی گذشت. به ترس. به یاس. حالا دیگر ما، ما نیستیم. دو دسته ایم، ما که باید با سوزش خنجر بر گلو سر کنیم و ما که با سوزش واههمه ی آن خنجر. امید به این که می شود چیزی را تغییر داد. امید به این که می شود وقتی را خوش بود.
این است که حرفی نیست. وقاحت دهان را می بندد و ظلم امید را می کشد. آینه ی انعکاس دردهاییم به هم. همان یک کورسو را در هزار آینه می تابیم که باورش کنیم که هست و نزدیک است. ولی نیست و حرفهایمان خالی می شود از صدا. ماییم که سوزش واهمه به لاک خودمان سراندتمان و پای برهنه می دویم که در مسابقه آسایش عقب نیفتیم، و ما که زخم ترسمان را ریخته ولی زندگی همان سوخت و ساز است. مگر که سر در برف فروکنیم و دیگر مهم نیست جمعه یا یک شنبه، همین یک روز را دیگر بی خیال شویم.
قصه همین است. تماشاچیان بی حرفیم.
پس نوشت: از کامنتها و ای میلهای پست قبلی ممنون، از ته دل.
فکر میکنم که دیگر برای این وبلاگ خواننده ای نمانده باشد. راستش نویسنده ای هم نمانده بود. این مدت این قدر اخیر من و تز و مقاله ها و جابه جایی و کارجدید و همه قاطی هم شده بودیم. امروز تزم آن سر فرانسه پرینت می شود و قرار است که نگاه های تیزبین داورها را تجربه کند. البته کار من با این تز دیگر تمام شده. فردا سه هفته می شود که مشغول کار جدیدم هستم و کار حتا در دانشگاه هم با خوش گذشتن های زمان دکترا فرق هایی دارد.
دستم به نوشتن نمی رفت و دلم تنگ شده بود برای این جنگ همیشگی کلمات و علامت ها و صفحه کلید و سرانگشت ها. از سرگرفتن نوشتن این جا مرهمی است برای آن دلتنگی. ب
خب علت غیب شدن دوماهه و خاک خوردن این جا را که لابد شنیده اید، صاحب این جا داشت تز دکترا می نوشت و اسباب کشی داشتند و بعد با بانو رفتند مسافرت تقریبا یک ماهه و حالا هم برگشته اند که اصلاحات استادان را بگیرد و چک و چانه بزنند و این مثنوی تا به این جا دویست و پنجاه منی را بالاخره تمام کنند
*** داشتیم مغازه های ایرانی وست وود را نگاه می کردیم، همچنان ناباورانه، از چلوکبابی و آرایشگاه و اپیلاسیون بگیر تا طلاق محضری نقطه رسیدیم به یک کتاب فروشی، که صاحبش خوش اخلاق بود و بعد هم گفت این جا بزرگ ترین کتاب فروشی فارسی خارج از ایران است نقطه راست می گفت شاید، جای بدی نبود، یک کمی گشتیم و چندجلد کتاب ممنوعه خریدیم و ذوقمان در قسمت موسیقی اش کور شد
*** خیلی دلم می خواهد مثل حامد خاطرات ینگه دنیا بنویسم، خوبیش این است که من به عکس حامد زندگی اروپا را دوست دارم و زندگی و کار امریکا را نه، و این مدت هم تقریبا با هرکسی که دیدیم این بحث مقایسه و خوبی ها و بدی های زندگی و کار در دو سوی اطلس به راه بود। *** فکر کنم من یکی دیگر از ایران و بهشت برینی که برپاست ننویسم، کلی خواندنی جمع کرده ام و کلی بحث فکری برای خودم راه انداختم و این مسافرت طولانی و ساعت های پرواز کلی کمکم کرد نقطه از این شهر زیبا و ولایت چهارساله هم که برویم و دوستانمان را بگذاریم باز هم کلی وقت خالی باز می شود
*** مرکز دیزاین ریسرچ دانشگاه استنفورد به واقع کعبه آمال دانشجوها و استادان این رشته است نقطه علم زیاد در ازای کار شدید و بی رحمی تولید می شود و به نظر استاد و دانشجو از همین وضع راضی اند نقطه من به تازگی یک پیشنهاد جدی هیات علمی شدن در یکی از دانشگاههای پایتخت را رد کرده ام و حالا فکر می کنم عجب تصمیم درستی گرفته ام نقطه تازه برنامه اصلی ام این بود که بروم سراغ یک مستر فنی تر و محاسباتی تر و یک کمی سواد جدی کسب کنم که روزگار مساعد نبود، می روم مشغول کار دیگری بشوم
*** نقطه ها تقصیر بلاگر است روی فایرفاکس مک، ترکیب دیگری دم دست ندارم
لیست نمایندگان مجلس به امضا و تایید امام زمان رسیده است ـ آیت الله مشکینی
انسان دست مبارك ولىعصر را پشت سر حوادثى بااين عظمت [اشاره به انتخابات] مىبيند. اين نشانهى توجه خداست ـ آیت الله خامنهای
وقتی ریاست جمهوری حکم ولی فقیه را دریافت کرد اطاعت از او نیز چون اطاعت از خداست ـ آیت آلله مصباح یزدی
و به شما نمىگويم كه گنجينههاى خدا پيش من است و غيب نمىدانم ونمىگويم كه من فرشتهام و در باره كسانى كه ديدگان شما به خوارى در آنانمىنگرد نمىگويم خدا هرگز خيرشان نمىدهد. خدا به آنچه در دلآنان است آگاهتر است [اگر جز اين بگويم] من در آن صورت از ستمكاران خواهم بود ـ نوح، قرآن سوره 11 آیه 31
تابستان است و فصل وکانس. همه دو سه هفته میروند استراحت، معمولا کنار دریا یا توی کوهها. زندگی فرانسوی عادی. به قول دوست فرانسویم ما قبلا بازی شاه و ناپلئون و پارلمان و جنگ و گریزمان را کردهایم.
تز دکترای من دارد کم کم تمام میشود، گیریم از الان یک ماه دیگر می فرستیمش برای حضرات داور. با این که بدنهی اصلی تز کامل شده بود و نزدیک دویست صفحه محتوا از کارهای این دوسال تویش گذاشته بودم، این دو ماه اخیر به طور کل ماجرا را دوباره نوشتم و بیشتر مطالب را ریختم دور. یک جور مرض است که بعضی دانشجوهای دکترا بهش مبتلا میشوند. حالت حادش کسانی هستند که تز را تمام و کمال مینویسند و موقع تحویلدادن از دفاع انصراف میدهند.
روزهای ناآرام و اخبار دستگیری این و تیرخوردن و آن و شکنجهشدن آن یکی و سقوط هواپیما را لای فصلهای آخر این تز قایم کردهام. بعله ما شانس آوردهایم ایران نیستیم و خوشبختیم که اینجا جای پا سفت کردهایم و خوشبختتریم چون قصد برگشتن نداریم. اگر خوشبختی به دکترا گرفتن و کارخوب داشتن و هوای آلوده نخوردن است، بعله حق با شماست.
حالا که فکرش را میکنم میبینم چهقدر سهم افسرگی این روزهایمان بابت کشتن امید است. اگر آن ده روز قبل از انتخابات نبود باقی اتفاقات از روز رای به بعد همینها هم بود هیچ کس به این روز نمیافتاد. باقی مسائل زندگی هم همینطور اند انگار. اصلا این ترس از ناامیدی بوده که از روزگار دور دلمان نمیخواسته خبر یک احتمال یک ماجرای خوب را ندهیم، صبر کنیم اتفاق بیفتد و بعد حرفش را بزنیم. اگر هم نشد که نشد، طوری نیست. امیدی که داشتیم را پیش کسی نکشته ایم.
از فرقها آدمها یکی هم این است که بعضی با مواجهه با تلخی و تیرگی در کنار ناراحتی و عصبانیت به وبلاگنوشتنشان ادامه میدهند و اتفاقا خوب و منسجم مینویسند. بعضیها هم که اسم نمیبرم و منتظر بهانهای اند که کرکره را بکشند پایین خوب از فرصت استفاده می کنند و غیب می شوند دیگر.
نه تنها دربارهی انقلاب اسلامی، که دربارهی انتخابات هم حرف نمیزنیم، هیچ حتا یک کلمه. آدمی این طور است که تا به چشم نبیند باور نمیکند و تا قفل جعبه را نشکست نمیبیند و تا از بالای دیوار خانه نپرد جعبه را به دست ندارد. حال ما که قصه سرایان ایم. ایمان شمع بینوری است که سرهر کوچه راه و چاه را یکسان مینماید و عشق هیزمی است در کنج دود زدهی چشم انتظار آتش. سخن از عدل و ظلم و غلط و درست نیست. سخن از آن دیواری است که ریخته و تو فریاد آجرهایش را باور نداشتی. سخن از وقتی است که می بینی دیگر نفس نمیکشد و پایهی تعاریفت عوض میشود.
حالا چرا باید ماند و فریاد کشید؟ نمیدانم. من هیچ وقت جراتش را نداشتهام. من سینه در مقابل گلوله را دیدهام و باور نکردهام. باورنکردهام که روز بهتری هم هست، که همه را که نمیتوانند بگیرند، که همه را نمیتوانند بکشند. خاطرهی تاریخ همانقدر از پیروزی خون بر شمشیر پر است که از پیروزی گلوله بر نسلها. گریه بر تابوت انقلاب دلخراشتراست تا گریه بر نوجوان انقلابی. گریستن بر امید پایان همهی گریهها بر نعش مبارزان امیدوار است.
امروز، وقتی است که در دست کوچک خود دارا تفنگ دارد. دشمن سارا ولی هزارچهره عوض میکند. تفنگ بر شقیقه، درددل ماشه است با گرفتگی گلو.
حالا چرا ته هر روز شب است و ته هر روز شب را من نمیدانم. ولی میدانم که چرا روز و شب من به هم ریخته است. میدانم که امروز قصه قصهی ما ست. امروز پایان چیزی است که به نگاهی مرگ است و به نگاهی زندگی. میدانم که دیگر صحبت مرگ و زندگی نیست. صحبت آن افسانهای است که پدر شنید و سیب که بهانهای بیش نبود.
خوب است که من طرفدار موسوی نیستم و آتشبس بهمن شاملم نمیشود که بتوانم با خیال راحت بگویم استاد کروبی خوندی با این فیلم مستند تبلیغاتیت. واقعا شماها در ستاد استاد چی فکر میکنید با خودتان؟ «دیگر دارید عصبانیم میکنید، برید رای بدید و برید به کروبی رای بدید» یعنی چی این حرف روی نریشن فیلم آخه؟ یعنی من مخاطب بفهمم آزادی اندیشه و باقی شعارهای استاد و اطرافیان در همین حد است که یکربع یک مطلبی را با استناد به پرتترین دلایل ممکن (منظورم حافظه استاد است، آن طور که خانمه میگفت باید به زودی استاد را بفرستیم مسابقه حافظهی برتر) یا با تیکه انداختن به بقیه توضیح میدهیم، اگر قبول نکردید عصبانی میشویم
من نمیفهمم چرا فیلمتان را جملهی منفی شروع کردید. نمیفهمم آن سکانسهای کشدار با کرباسچی و اعتراف گرفتنش از استاد برای چه بود. نمیفهمم نشاندادن زنانهای کمحجاب به نشانهی روشنفکر بودن چه فایدهای دارد؟ و هیچ نفهمیدم تکرار دویستبارهی هرچیز از سن استاد، حافظهی استاد، رابطهداشتن استاد، زندان قبلاز انقلاب استاد به قصد شیرفهم کردن بدیهیات بود، یا برای پرکردن وقت و حرف جدی نزدن؟ به نظر من زشت بود و جایش نبود که بپرسید وقتی رئیسجمهور شدین مثل بعضیها بیمرام میشوید، یا هالهی نور میبینید. فکر میکنید این کارها مخاطب عام دارد یا خاص؟ یا هیچکدام؟
EXPERT USER CENTRED DESIGN, A COOPERATIVE PRODUCT DEVELOPMENT APPROACH
استاد من هفتهی پیش رفت برزیل ماموریت و قرار بود امروز برگردد. سر ظهر این خبر را دیدم که هواپیمای ایرفرانس از ریو به پاریس وسط اقیانوس نزدیک یک جزیره ناپدید شده است. الان ـ ساعت 16ـ نزدیک دوازده ساعت است که ناپدید شده است و هیچ خبری در دست نیست..
اگر شما هم مثل من و بانو لاست بین باشید همینطوریاش کلمات پرواز و اقیانوس و جزیره و ناپدیدشدن تمام ذهنتان را خواهد برد. حالا تصور کنید که استاد من که به واقع نزدیکترین دوست فرانسویام است توی پرواز باشد.
یک کم پیش، یکی از بچهها خبر آورد که گیوم در آن پرواز نبود، و با پرواز چند ساعت بعد راه افتاده و اوضاع روبهراه است. برای ما روبهراه است البته، نه برای دویست و خوردهای مسافر پرواز قبل. خبر در همهی سایت ها هست، و فکر کنم امشب که بکشد به تلهویزیون ماجرایی بشود.
فیلم احمدینژاد را در یوتیوب دیدیم و کلی حرف زدیم. به نظر من فیلم بدی نیست، مخاطبش را خوب میشناسد و مستقیم باش حرف میزند و پیام میدهد. انتظار نداشتیم از دختر دانشمند دبیرستانی و هالهی نور و هو کردن دانشگاه کلمبیا حرف بزند. نمودار آماری پروژههای انجام شده اش هم طعنه میزد به انیمیشنهای ستاد من که یعنی ما هم بلتیم. من می پرسم اگر همین حرف ها از دهان خاتمی در میآمد خندان نبودیم و قند توی دلمان آب نمیشد؟ ما با چی احمدینژاد بد هستیم؟ بیاید همانها را پیدا کنیم و دقیق و روشن بهش بپردازیم. بفهمیم که دوست داریم رییس جمهور آینده چه خصوصیاتی داشته باشد و چه نداشته باشد. برای شروع این مصاحبه دکتر مشایخی بسیار خواندنی است. من ارزیابی ایشان را خلاصه میکنم.
۱ - قاطعیت در تصمیمات دولت (مثبت) ۲ - ضعف در نظام تصمیم گیری ۳ - درست استفاده نکردن از سرمایههای نیروی انسانی (کنار گذاشتن بدنه موجود) ۴ - عدم استفاده از درآمد عظیم نفتی برای سرمایه گذاری زیربنایی و توسعه بخش خصوصی ۵ - واردات بسیار گسترده کالاهای خارجی با ارز ارزان که باعث اختلال در صنعت تولید داخلی شده ۶ - افزایش بودجه های جاری و عمرانی و تزریق پول به جامعه که اثر تورمی داشت ۷ - عدم استفاده از درآمد عظیم نفتی در اجرای طرح های بزرگ که مشکل فایننس دارند ۸ - حذف سازمان برنامه و بودجه ۹ - فشار دولت به بانک مرکزی برای تامین منویات دولت (وام بیش از حد به بانکها و تزریق پول به جامعه) ۱۰ - عدم انتقال مالکیت شرکتهای دولتی به نهادهای عمومی
شما به این لیست چه اضافه می کنید؟ چه طور بفهمیم کاندیدای مورد نظرمان موضعش در این موارد چیست؟ چه پارادایم فکری (به قول دکتر) دارد و چه برنامهای برای برای مدیریت و هدایت جامعه؟
بنا داشتم یک چیزی با بنویسم با عنوان این که چرا انتخابات هربار این قدر اعصاب خورد کن است؟ بیایید اول پیشنهادهای آرش را ببینیم: هیجان: احوالی که دو سه هفته مانده به انتخابات شروع میشود. خود هیجان با آرامش اعصاب دشمن است، ولی فکر کنم با هیجانی که طرفدار یک تیم فوتبال شب مسابقه فینال دارد فرقش این است که تو هم در مسابقه سهم داری. اگر مقایسه را ادامه بدهیم، بد نیست توجه کنیم که نتیجه در فوتبال جلوی چشم تو و چندمیلیون چشم دیگر معلوم میشود. اگر داور عادل نباشد تو ترسی از انتقاد و نشان دادن ناراحتیت نداری، و این که میدانی بالاتر از داور سازمانی است که به خاطر ساختاری که دارد نفعش در درست برگزارکردن مسابقه است، نه در دست بردن در نتایج. و این همه از هیجان منفی می کاهد.
بیرون گود بودن: درست است که ما خارج از ایران ایم و اوج سختی ای که از سیاستهای احمدینژاد کشیدهایم این بوده که در مرز پاسپورتمان را زیاد چک کردهاند و کج کج نگاهمان کردهاند، و دست آخر رشتهای که میخواستیم درس بخوانیم پذیرش ندادهاند، و میدانیم خانواده و رفقا و باقی مردم داخل ایران با گرانی و بیکاری و فقر و گشت ارشاد و این جور چیزها جنگیدهاند. ولی به هرحال ما هم ایرانی هستیم و من این طور ادعا میکنم که سرنوشت کشور برایمان مهم است. و البته من فکر نمیکنم آقا یا خانمی که کارت اعتباریش در جیبش است و دغدغهی پول ندارد لزوما دربارهی ایران پرت و پلا میگوید. اتفاقا من فکر میکنم کسی که تجربهی زندگی کردن در یک محیط غیرایدئولوژیک، با ساختار دموکراسی و هدایت برنامه ریزی کشور را دارد، حتا اگر سکان کشور دست سارکوزی باشد، چشمش راهحلهایی را میبیند که من وقتی توی ایران سه جا کار میکردم و با هزار چرخ نچرخ درگیر بودم و میبایست هر مشکل ساختاری ام را با غیرساختاری روشهای ممکن حل کنم نمیدیدم. مثال؟ سیستم تامین اجتماعی، قانون کار، بیمه، تضمین کیفیت کالا واز این دست.
من ـ از بیرون گود ـ فکر نمیکنم که مشکلات کشورمان با رفتن احمدی نژاد تمام شود و برود. من میبینم که احمدینژاد حریف مساله بنزین شد، و میدانم که خاتمی و هاشمی نشدهبودند، و پیش خودم کلی ایده داشتم که این کار را بهتر میشد انجام داد. از یک اقتصاد دان با تجربه شنیدم که این کار ـ حذف سوبسید مصرف ـ مثبت و مهم است، ولی فلسفه اش این است که پول صرف رفاه مردم شود، نه این که کالای مصرفیشان گران شود در ازای هیچ. و از یک آدم داخل سیستم شنیدم که تنها روشی که میشد این کار را کرد روش احمدی نژادی بود، اگر به روشهای دیگر میشد که به این جا نمیکشید. من ـ از بیرون گود ـ همچنان نمیتوانم قطعی بگویم که حذف سوبسید بنزین به خودی خود درست بوده یا غلط. حواشی و نحوهی انجام و این مسائل هم که اضافه شود که دیگر واویلا. حالا من چه طور این کار احمدینژاد را نقد کنم؟
این است که فعلا در جمع خارج نشینها تنها کسی شدهام که بی سوال طرفدار آمدن موسوی یا کروبی (در حقیقت رفتن احمدینژاد) نیستم و بحث احمدینژادی کردن برایم نه یک بخشی از عیش روزانه، که یک مساله و درگیری همیشگی ذهنی است. من جوابهایی از این دست که حداقل آبروی ایران نمیرود و دیگربدتر از احمدینژاد که نمیشود را نمیخرم. هنوز هم هیچ دلیلی قویای در انتخاب بین بدتر و بدتر از بین کاندیداهای موجود ندارم.
دلم میخواهد حرف خوب آرش را تکرار کنم : عدم ممارست برخواستههایمان. تا حالا فکر میکردم که الان وقت این حرفها نیست، ولی الان به نظرم اتفاقا وقتش الانهاست که همه وطندوستیمان اوج گرفته که بپرسیم ما برای ایران چه کار میتوانیم بکنیم؟ بپرسیم اگر موسوی یا کروبی رئیس جمهور شد چه کنیم که تجربهی خاتمی تکرار نشود؟ فکر کنیم که اگر احمدی نژاد رئیس جمهور ماند و به کارهایش ادامه داد، چهار سال ـ دیدهاید که چهقدر زود میگذرد ـ بعد دوباره به همین نقطه برنگردیم الان هستیم.
هوای گرنوبل هم به شدت اروپایی است و هم کوهستانی، طوری که تقریبا هرروز یا دو روز یک بارعوض میشود وبعضی وقت ها هم صبح خنک به یک ظهر گرم آفتابی و بعد از ظهر کلافه کننده و بعد ابرهای سیاه و باران سیل آسا و آخر یک آسمان صاف و هوای ملس دم غروب میرسد. من عاشق این جور تغییر هوا ام. به خصوص سال اول دانشجویی این جا که در کامپوس و منطقه جنگلی بودم تا باران بند می آمد می دویدم بیرون برای راه رفتن و دوچرخه سواری.
این مدت کارم شده این تز دکترا. کم کم دارم به کارم علاقه مند می شوم، شاید هم علاقه بند. به هر حال. در مجموع یکی دو ماه دیگر ماجرا تمام می شود و شانس زیادی برای کارکردن و ماندن در همین جا ندارم، و احتمالا مثل همیشه کلی کارهای نیمه تمامم به خصوص مقالات، نیمه تمام خواهند ماند.
انتخابات هم که روی اعصاب است. ما اخبار را جسته گریخته دنبال می کنیم و برنامههای تلویزیونی اساتید را روی یوتیوب می بینیم. با کمال شرمندگی اولین واکنش من خنده است، و بعد به یاد بدبختی و گرفتاریها و اوضاعی که بیشتر دوستان و خانوادهام درگیرش اند می افتدم و خنده خشک میشود. و این ماجرا هی تکرار می شود. بیخودی نباید نشست انتخابات فرانسه و امریکا را دنبال کرد و چه میدانم برنامههای بحث انتقادی شبانه تلهویزیون فرانسه را دید. نتیجه اش همین میشود. مساله این است که تو ایرانی هستی. به قول یک آقای دکتری در شریف که می گفت نیکول کیدمن خیلی خوشگل است، خیلی ماه است، وخیلی معرکه بود که نوهی کیدمن باشی، ولی واقعیت این است که نیستی و داری با مادربزرگ و پیر و چروک و از کار افتادهات زندگی میکنی و اگر می خواهی کاری کنی باید او و مسائلش را ببینی نه کیدمن را.
این ها را نوشتم که خبر بدهم زنده ام و فارسی نوشتن یادم نرفته. اگر این فصل در دست را تا هفتهی دیگر که استاد از برزیل برمیگردد تمام کنم، این جا یک بحث انتخاباتی راه میاندازم.
این کلاسی که این هفته می روم که احتمالا آخرین کلاس دوره دکترایم باشد اسمش هست مهندسی بافت و باقی زنده جات. یک کلاس هفت نفره با استادان استثنایی است که هرکدامشان گردنی بسیار کلفت دارند و در این حوزه کارهای اساسی کرده اند و می کنند. من خیلی جسارت کرده ام که این درس را برداشته ام. فکرکنم فقط من هستم که سال هاست با تانسور و دیورژانس و لاگرانژ و لاپلاس و باقی حضرات سروکاری نداشته ام و این روزها عجیب احساس می کنم دلم برایشان تنگ شده است. این تز سه ساله با همه ی ماجراهایش به م نشان داده که در هیچ زمینه ای چیز مهمی نمی دانم ـ دوستی داشتم که می گفت این وضعیت مال فوق لیسانس است، دکترا وقتی است که بفهمی باقی هم چیزی نمی دانند. حالا البته می شود دل خوش کرد که خیلی هم دیر نشده و این موضوع داغ صحبت این مدت من و بانو است که می توانیم بی خیال این مسیر و مراحل پیش رو بشویم و یک کمی برگردیم به عقب و از ابتدا درست درمان تحصیل را شروع کنیم یا نه. منظور از ابتدا بیشتر ابتدای مقطع دکتراست. من تمایل شدیدی پیداکرده ام به مهندسی بیومکانیک، و یک جورهایی خواب حوزه ای هم که می خواهم بعدا کار کنم را دیده ام، ولی سواد و مهارتی که الان دارم با سطحی که لازم است تفاوت جدی دارد. یک فرصت رویایی این است که یک پست داک دوساله پیدا کنم و استاد صبر و حوصله کند که من چندماهی را فقط بخوانم و یادبگیرم و کمک کند که راه درست و سریع را بروم. نه مثل این تز که برخلاف جذابیت تمام کارهایی که کرده ام بخش زیادیش به درد نوشتن و انتشار نمی خورند و نیمه بیشتر را دارم این دم آخری تولید می کنم.
مشکل جدی این است که من هنوز از صمیم قلب دانش پایه ای کارمان را دانش نمی دانم. و این که نهایت کارم که پیشنهاد یک متودولوژی، توضیح جزیی آن (با یک پروژه شاهد) و ارزیابی آن هم نظری و هم عملی است را آن قدر علمی تصور نمی کنم. این البته مشکل بیشتر کارهای بین رشته ایست، چیزی که من همیشه عاشقش بوده ام. به هر حال، دارم یک کم نقش بازی می کنم که این فصل تز را هم تمام کنم و وارد توضیح مدل پیشنهادی بشوم. آن وقت کار راحت تر است. یعنی امیدوارم که بشود.
این دو بحث جداهستند ها، تاکید می کنم که از این تز دفاع کنم بعد بروم سراغ کار دیگر.
توی شهرداری پاریس یک نمایشگاه نیکولا کوچولو برپاست. نقاشیهای سامپه را گذاشتهاند در قابهای خوشگل و داستان را کنارش روی دیوار نوشتهاند و مصاحبهها و گزارشهای روزنامهها از ماجراهای نیکولا کوچولو. خلاصه دل آدم آب میشود. ما رفتیم و دیدیم و دلمان آب شد. داشتم فکر میکردم چرا همچین چیزی در تهران اتفاق نمیافتد که شهرداری یک نمایشگاه منظم و درست و درمون از یک کاری برپا کند و خانوادهها با بچههایشان بروند و ببینند و لذت ببرند. یعنی دنبال دلایل منفی اش میگشتم، این که شهرداری خودش را مسوول این جور کارها نمیداند، این که کدام هنرمند؟ کدام هنر که به جایی برنخورد؟ کدام سوژه که هم پدرومادر و هم بچهها را جذب کند؟ که رسیدیم یک جای نمایشگاه که ترجمهی کتابها به زبانهای دیگر را گذاشته بودند؛ یک ردیف طولانی. و همانطور که میتوانید حدث بزنید بدون ترجمهی فارسی. چرا؟ چون لابد یا روی ناشر هم خبر ندارد، چون کار بدون اجازهی ناشر ترجمه و چاپ شده، چون در ایران اصولا اجازه یا خداینکرده موافقت صاحب اثر را برای ترجمه گرفتن معنی نمیدهد؟ یا نه من بدبینام و همهی کارها درست و حسابی انجام شده و فقط چون ایران یک مشکل کوچولو دارد و برای کپیرایت ارزشی قائل نیست از بازی خارج شده. از بازیای که ویتنامی و ترکیهای و اسرائیلی(عبری) و مجاری و بیست و خوردهای زبان دیگر که هیچکدام داعیه تاریخ ادبیات غنی ندارند امروز بازیگر جدی چاپ و نشر اش هستند.
این روزهای شتابناک و درگیریهای بیفرجام نویسنده با متن و من با زندگی و پرونده گذاشتنها و نامهنگاریها و تلفنها و از همه بدتر هوای بهار گرنوبل، که ابر حاشیهی کوههاییش نگاه را برای همیشه مال خود میکند، من برده به احوال سال اول دانشجویی در این شهر. سال همهی سختیها و ماجراها و دلخوشیها و اضطرابها و تنهاییها و هزار احوال توصیفناشدنی و تکرارنشدنی دیگر. این چندسال سال آنقدر پرماجرا گذشت و این همه بچهی جدید که به دنیا آمدند و بهزودی میآیند و دوستان سابق که بیشترشان از شهر رفتهاند، انگار میکند که عمری اینجا گذراندهام. به خودم میگویم خیلی جو نگیردت، تازه بیستوهشت ساله شدهای و درسات دارد تمام میشود که بروی سراغ زندگی واقعی. نه. انگار عمری گذشته است.
این آهنگ آن روزهاست که این روزها توی گوشم میچرخد.
پینوشت ـ یک پزشک یک پیشنهاد خوب برای شنیدن و گرفتن آهنگ فرانسوی دارد، اگر دوست دارید. مطلبش در ریدر میآید ولی در سایتش نیست که لینک بدهم. جل الطبیب.
پینوشت بیربط ـ میدانستید فرانسویها به در زبان عامیانه به پزشک میگویند توبیب؟
همانطور که لابد میدانید من دانشجوی دکترا هستم و مدتی است که مشغول نهایی کردن تحقیقاتم و نوشتن گزارش نهایی ام و بنا دارم تا پاییز امسال از تز ام دفاع کنم. می خواهم مدتی از این فرصت باقیمانده را پای مباحث تحقیقاتم را به اینجا باز کنم تا هم برای خودم تمرین انشا و بازگویی و توضیح باشد، هم شاید شما علاقهمند به خود موضوع یا در کل رویکرد علمی تحقیقی به یک موضوع باشید و بتوانیم بحث کنیم و از هم یاد بگیریم. شاید بعد بحث بالا گرفت و کل داستان را بردیم به بلاگی دیگر. (مثل این یکی).
برای شروع بد نیست موضعمان را دربارهی طراحی و طراحی مهندسی معلوم کنیم. طراحی که معادلی است برای کلمه دیزاین به تعریف ویکیپدیا «دانش ایجاد یک نمایه از هر تصویر ذهنی یا واقعی» است. در ویکیپدیای انگلیسی میخوانیم «به عنوان فعل، طراحیکردن به فرآیند تاسیس و توسعه یک برنامه برای یک کالا، ساختار، سیستم، یا یک جزء مورد نظر است.» با این تعریف عمومی میتوان تاحدودی فهمید که طراحی دو جنبهی متفاوت هنری و مهندسی دارد. با توجه به این که پیدایش مبحث طراحی از جنبهی هنری بودهاست و عمر طولانیتری دارد، با داغشدن جنبهی مهندسی و ورود محققان مهندسی و تولید کالا (از رشته مهندسی صنایع) و همچنین سایر رشتههای مهندسی (به طور خاص مکانیک، نرمافزار، معماری و ساختمان) به این بحث، کلمه طراحی به جنبهی هنری محدود شده و این جنبهی دیگر با عنوان طراحی مهندسی و طرحی صنعتی شناخته میشود. توجه کنید که فرانسویها و آلمانیها هم که در توسعه این بحث و مطرح کردن آن به عنوان یک حوزهی علمی نقش جدی داشتهاند، دیزاین را برای جنبهی هنری نگهداشتهاند و برای طراحی مهندسی از واژههای متفاوت استفاده میکنند:KonstruktionwissenschaftConceptionEngineering Design
طراحی مهندسی به این ترتیب موضوع تازهای است، و هنوز راحتی نمیشود آن را علم نامید. نایجل کراس از گردنکلفتهای این حوزه است در سرمقالهی شمارهی 28 مجلهی دیزاین ستادیز با عنوان «چهل سال تحقیق در طراحی» توضیح میدهد که چهطور در دههی 60 اولین رویکردهای علمی به حل مسائلی که جنگ جهانی دوم پیش آورده بود در ادامهی مطالعات مربوط به خلاقیت از دهه 50 با معرفی کامپیوتر و حل مسائل به کمک نرمافزار همراه شد و اولین کتابهای دیزاین متدولوژی منتشر شد. دههی 70 با مقاومت جامعه مهندسی دربرابر قبول متدولوژی شروع شد، طوری که بعضی از پیشگامان ماجرا هم از حرف خود برگشتند و علوم مهندسی جدید را با لیبلهای چون زبان ماشین خارج از حوزه اعلام کردند. این درگیری علمی در حقیقت باعث شکلگیری چیزی شد که ما امروز طراحی مهندسی مینامیم. ریتل با پیشنهاد نسل دوم متدها موضوع دیزاین متدولوژی را نجات داد و محققان بسیاری دربارهی شناسایی مشکل، قابل قبول بودن راهحلها، ایدهی مشارکتی بودن فرآیند طراحی طوری طراح و صاحبان مشکل (مشتری، کاربر، خریدار) ارتباط موثرتری داشته باشند و غیره مقالاتی منتشر کردند. کنفرانسها و تشکلهای علمی مخصوص به طراحی مهندسی شکل گرفتند و نسل بعدی کتاب با رویکردهایی مانند رویکرد سیستماتیک (ببینید) از راه رسیدند.
در دهه 80 جنبههای دیگری از دیزاین با رویکرد دیسیپلین مخصوص دیزاین و راههای مخصوص دیزاین برای شناسایی و حل مسائل مطرح شدند. همچنین از سرعت رشد یک سویهی طراحی مهندسی در مهندسی برق و مکانیک کاسته شد و جنبههای دیگر طراحی محصول هم وارد بحث شدند، از جمله محصولات پزشکی و جراحی که موضوع تز من است.
با این مقدمه، میتوانیم بحث را شروع کنیم. من قصدم این است که چند قسمت خلاصه از فصل مرور ادبیات تزم را اینجا بیاورم. جستجو در قصد فهمیدن این که دیزاین متدولوژی اصولا به چه درد میخورد، این که چه جنبههاییش کار شده و چه جنبههایی نه، و این که اگر یک مسالهی جدید داریم و میخواهیم فرآیند حلش را از بالا، یعنی فراتر از ذهن یک مهندس درگیر پروژه نگاه کنیم و فرآیند طراحی و تولید محصول را ببینیم چه کار باید بکنیم و چه پیشنهادهایی هست و غیره. بعد میرویم متمرکز تر این مسائل را در حوزهی طراحی وسایل جراحی جدید که باعث تحول تکنیکهای جراحی شده است میپرسیم و بعد دنبال جوابش میگردیم. اگر کسی حوصلهی انگلیسی خواندن و ایراد گرفتن چه مفهومی و چه زبانی داشت که اصولا کافیست لب تر کند.
اول ـ منابع. تمام مدارکی که برای اثبات این بزرگترین دروغ قرن بیستم از این سه منبع آمده اند: وب سایت پادکست مردم (قسمت تئوری توطئه)، ویکی پدیا (کلا)، و کلمه ی moondeception
دوم ـ ساختار گزارش. متن بدون نویسنده از همان سوتیتر ادعا میکند که «ما مدارکی داریم ...» و صد البته که هیچ مدرکی فراتر از آرگیومنت سطحی بدون ارجاع و شاهد و غیره متعلق به متن نیست. همین آرگیومنت ها هم ترجمههای ناشیانهی منبع اول است. (مطلب آرش را ببینید) . در نتیجه به نظر فارس نیوز مدرکی که ندارد هیچ، بلکه تحقیقی هم انجام نداده (نه حتا اندازهی خواهر کوچک من که برای ارائهی کلاس زبانش همین موضوع را انتخاب کرد و چند تا سایت مخالف و موافق و کلی مطلب وبلاگی خواند و فیلم نیمه تاریک ماه در همین ارتباط را دید)، بلکه یک مطلب آماده را از یک سایت تئوری توطئه برداشته و به دلخواه ترجمه کرده و به اسم خودش منتشر میکند.
سوم ـ لحن نگارش. ببینید چه عبارتهایی در گزارش با رویکرد علمی این چنین پرمدعایی از حوزهی علم و فنآوری گروه دیدگاه یک خبرگزاری پیدا میشود:
«حتي يك تفاله اي از كيسه ي زباله ي زمين مانند آدولف هيتلر هم مي دانست»،
«اين جا در عكس زير مكاني در ايسلند است كه ما فهمديم كه بسياري از كلك ها و دروغ هاي ناسا در آن ساخته شده است»،
«اين يك مورد واقعاً ديگر خيلي خنده دار است ...»،
«مطمئناً همين كه ناسا گفته، درست است... »،
«اگر باز هم شك داريد، توضيح دهيد كه چگونه فضانوردان روي ماه پياده روي كردند...»،
« واقعاً حواس پرتي هم حدي دارد »
«ناسا خودش هم بهتر مي داند كه اگر چنين سيستم خنك كننده اي...»،
«من خودم كساني را ديده ام كه به شدت عصباني شده اند و در حالي كه اين عكس ها را پاره مي كنند، جيغ هم مي زنند»،
«بهتر است به كسي ديگر نگوييد. شايد مسخره تان كردند»
« آنها كاري نكردند كه روسها را احمق جلوه بدهند. و هيچ كس هم قبول ندارد كه روسها آن قدر احمق باشند كه اين گونه گول بخورند؟»
و از این دست.
چهارم ـ استناد و مرجع دهی. جابهجای گزارش پر است از جملاتی که حقیقت عام نیستند و احتیاج به نشان دادن مدرک یا ارجاع به یک سند یا گزارش منتشرشده دارند، یا این که اصولا ارجاعی اند و به یک سازمان یک شخص گرفته شدهاند که طبیعتا نیاز به ذکر منبع دارند. در غیر این صورت خواننده از خودش سوالاتی میپرسد که بی جواب میماند. حالا پارگراف شروع گزارش را بعد از نقل قول از هیتلر (همچنان بدون منبع) را با هم ببینیم. [عبارت داخل کروشه از من است]
«براي شروع بهتر است بدانيد كه تنها 100 نفر در پروژه فرود بر روي كره يماه درگير بوده اند. [از کجا بدانیم؟] مركز كنترل در هوستون (Houston) به علاوه بيشتر زنانو مرداني كه بر روي اين پروژه كار كرده اند، شكي باقي نمي گذارند كه اينكار يك دروغ بوده است [چرا؟ یعنی بدون شک هر شرکتی در هیوستون که مرد و زن درش کار کنند حتما جعلی و دروغ است؟ ]. اما چگونه ممكن است؟ خيلي ساده. قدرت كسي كه چنينافتضاحي را به بار آورده هرگز اجازه نمي دهد كه كسي اين تصور را داشتهباشد [چه دلیل ساده و دقیقی. کدام افتضاح؟ یعنی چه که اجازه نمیدهد کسی چنین تصوری داشته باشد؟ کدام تصور؟]. هزاران نفري كه درگير اين ماجرا شده اند [به گمانم فرموده بودید تنها صدنفر بودند]، تنها نگران قسمت كوچكيبودند كه مربوط به آنها بود. مهندسان، مكانيك ها[واقعا مکانیک؟]، برنامه نويسان كامپيوتريو... كاري نداشتند كه با هم مشترك باشد [یعنی چه؟ یعنی پروژهی ساخت این فضاپیما این قدر مدولار بود که لازم نبود هیچ دوتخصصی با هم هیچ اشتراکی داشته باشند، عین لگوسازی، نه؟]. بنابراين بيشتر افراد از چيزي ازيك پروژه ي هاليوود سر بيرون مي آورد، چيزي نمي فهمند [چه طور میشود ثابت کرد یا نشان داد که افراد چیزی نمیفهمند؟ ربطش به هالیوود چیست؟]»
در ادامه متن هم، حتا وقتی پای متهم اصلی و دروغگوی بزرگ ناسا در میان است، مثل عبارت ناسا ادعا میکند، ناسا به ما میگوید، ناسا تاکید میکند و غیره، هیچ ارجاع یا سندی در کار نیست. همین طور دربارهی باقی نقل ها.
پنجم ـ نقل گزارش با «ما» شروع میشود. در ادامه جاهایی «من» می بینیم. یک جا میبینیم «ما تلاش كرديم كه اطلاعاتي در مورد فعاليت هايي در منظومه شمسي كه همزمانبا پروژه ي آپولو فعال بوده اند، تهيه كنيم. فهميديم كه اين اطلاعات برايتمام روزها و تمام سالها قابل دسترسي است، غير از روزها و ساعت هايي كهمأموريت آپولو(به اصطلاح) در حال انجام بوده است» و البته هیچ اثری از این تلاش در دست نیست که باور کردنش کمک کند. تا این که میرسیم به این جمله ی درخشان : «اين مقاله قبل از مرگ آرمسترانگ تهيه شده است».
ششم ـ گزارش ابتدا یک سری دلیل ـ با وصفی که گفتم ـ به صورت تفکیک نشده و نا منظم ارائه میدهد که ادعای سفر به ماه دروغ است. بعد می رسیم به تیتر «حقایق آپولو». به نظر من هیچ کدام از بیست و یک مورد ذکر شده یک حقیقت یا فکت نیستند. از جمله نگاه کنید به « 2 ـ شايعه اي هست كه مي گويد فضانورد آپولو ...»، « 6 ـ در اوايل دهه ي 1960 مسئولان ناسا طي جلسه اي پشت درهاي بسته، فهميدند كه سفر انسان به ماه قبل از 1970 امكان پذير نيست»، «17 ـ فيلم هايي كه نشان مي دهد آپولودور ماه گشته است، توسط يك دوربين سوار برريل كه به آرامي دور مدل گچي ساختگي ماه مي چرخد، گرفته شده است. » و از این دست.
هفتم ـ در پایان نگارنده نه سوال زیر عنوان «چند سوال اساسی» می پرسد، که در مقابل بحث ابتدا مقاله نه تنها اساسی نیستند که بسیار ابتدایی اند. همه را هم به همان دقت قابل انتظار پاسخ داده، مثلا « 3 ـ در مورد بي وزني چه مي گوييد، آيا چنين چيز در زمين و با گرانش قوي آن امكان دارد؟
اين هم يكي ديگر از ادعاهايي است كه در عين خنده دار بودن، هيچ چيز راثابت نمي كند. فيلم در نور كم گرفته شده است، به علاوه يك فيلم سياه وسفيد با كيفيت خيلي پايين است.»
آخر ـ چرا گزارشی که می خواهد دروغ و تقلب دیگری را رو کند خودش تقلب میکند و دروغ میگوید؟ چرا گزارش بخش علمی یک خبرگزاری این قدر غیرعلمی و ابتدایی است؟ چرا در دم و دستگاه تهیه مطلب تا نشر یکی نیست که متن را یک بار بخواند و بپرسد این متن تحقیق است؟ ترجمه است؟ شعار حماسی است؟ چیست؟
و انگار این داستان داستان جدیدی نیست. چند وقت پیش به یکی از دوستان قدیم که الان در روزنامه نگاری ایران صاحبنام است نامهای زدم که فلانی من دارم میآیم ایران و اگر دوست داشته باشید میتوانیم یک کارگاه کوچک ترتیب بدهیم و چندتا مجلهی این ور آبی را با هم ورق بزنیم و بحث و آنالیز کنیم و سعی کنیم بفهمیم چه ویژگیهایی دارند. بعد یک اصولی دربیاوریم و بعد بنشینیم با همفکری و با الگوهای موجود ببینیم شما برای کارتان و مخاطبتان چه کار کنید بهتر است. ذوق زده بودم دیگر، تازه شروع کردهبودم چند مجلهی فرانسوی از لو پوان و علم و زندگیمی خواندم و از خوشی روی پا بند نبودم। میخواستم همین ها را بگویم، اصول ساده و پایه. چیزهایی که هرکسی یک وقتی در معرض جنس خوب باشد دستش میآید.
آن کارگاه هیچوقت برگزار نشد. کسی از طرفشان جواب داد که شما اصلا چه کارهای و چند سال در کدام نشریات معروف کارکردهای؟ چه چیزهایی را میتوانی به ما یاد بدهی؟ کی گفته که ما احتیاج به دیدن الگوهای خارجی داریم؟
من جوابی ندادم. چه داشتم بگویم. ولی بیشتر از این که از دست آن دوست ناراحت شوم، به نظرم آمد که حرفش این است که باشد، ولی میدانی میخواهی این حرف ها را به چه کسانی بزنی؟ بفرما نمونه اش. والحق که انصاف داشت این را قبل از هرچیز نشانم بدهد।
پینوشت. این نوشته در طرفداری از ناسا و نقد فارس نیوز برای خاطر افشاگری اش نیست، روشن است که؟ ماجرا سر چگونه بودن یک گزارش است. من هنوز هیچ نظر قطعیای دربارهی راست یا دروغ بودن فرود انسان بر ماه ندارم. اگر به خود موضوع علاقهمند هستید یک سرچ مختصر بکنید و آن فیلم را ببینید. بحث جالبی است.