Wednesday 18 November 2009

بوی توپ

من را که بشناسید می دانید که اصولا فوتبالی نیستم و از ماجراهای حاشیه ای اش هم کاملا دور ام. این پست نتیجه ی گپ با عزیزی است که می گفت ما فقط خودمان، وضع فعلی ایران، را می بینیم و اصولا فکر نمی کنیم غیر از چندکشور که آن هم در تصویر رویایی ای که فیلم ها و رسانه ها برایمان ساخته اند، وضع کلی در باقی کشورهای دنیا به خصوص کشورهایی که شباهت هایی با ایران دارند (ثروت، تمدن قدیمی، وابستگی دینی و غیره) چه طور است. و مثلا فرانسه که مادر و مهد دموکراسی و فرهنگ و چی و چی به حساب می آید چه طور به این جا رسیده است و همین وضع فعلی اش هم از یک نگاه منتقد درونی چه گونه است.
حالا ربط ماجرا به فوتبال قضیه ای است که همکار الجزایری ام دیروز تعریف کرد. ماجرا از این قرار است که برای مقدماتی جام جهانی تیم های الجزایر و مصر دیدار داشته اند، در قاهره روز شنبه. هواردارهای مصری رفته بودند فرودگاه و یک استقبال اساسی با بدوبیراه و حمله و سنگ پرانی از تیم حریف کردند، طوری که شیشه های اتوبوس تیم الجزایر شکست و سه بازی کن زخمی شدند. هنگام بازی هم افراطی گری و سنگ پرانی ادامه داشت و تیم مصر با دو گل برنده شد. تیم بازنده تا نیمه شب در رخت کن حبس بود و نصفه شب باز در همراهی فحش و سنگ به خانه برگشت.
در عوض در الجزایر مردم مغازه های مصری را نابود کردند و دق دلیشان را سر هر کس،چیز، جایی که نشانی از مصر داشت درآوردند.

با این اوضاع فیفا تصمیم گرفت بازی برگشت در یک کشور بی طرف یعنی سودان برگزار کند. الجزایری ها چه کردند؟ با چانه زنی هزینه ویزا به سودان را برداشتند. چندین شرکت تجاری اسپانسر شده اند و قیمت پرواز ۸۵۰ یورویی را به ۱۵۰ یورو کاهش داده اند و از طرف دیگر تمام شرکتهای هوایی را بسیج کرده اند که بین الجزیره و خارتوم پل بزنند. نتیجه نزدیک چهل هزارنفر هوا دار بی کله و چاقو به دست - فیلمش را نشانم داد - در این دو سه روز راهی خارتوم شده اند. دولت سودان درخواست نیروی نظامی کمکی کرده است و از مصر و الجزایر نیروهای نظامی در راه اند.

چه خواهد شد؟ حداقل قتل و خونریزی و شاید هم جنگ. آقای همکار می گوید. می پرسم فیفا نمی بایست همان بازی اول را کنسل می کرد و راه حل پیدا می کرد؟ می گوید فکر می کنی فوتبال و جام جهانی و این ها ورزش است یا سیاست و تجارت؟

Tuesday 10 November 2009

آه ای گلادیاتورهای پایتخت

خواندن اخبار روز سیزده آبان با احساسی آمیخته از ناراحتی، نفرت، امید، دلسوزی، خشم، شاید از همه بیشتر حسرت که باید این دور در کافه بنشینم و اینترنت بخوانم شاید احوال مشترک جوان های دور از ایران است. دیدن عکسها و فیلمها طاقت را تاب می کند. قریب به اتفاق (اوه عجب اصطلاحی) نوشته اند که «این بار وحشی تر بودند و همه را می زدند، بد جور می زدند» تحلیلهای زیادی دیدم که امید می دهند، که ترس مردم ریخته، که مردم به تنگ آمده اند و از این دست. که چیزی از ناراحتی و نگرانی کم نمی کند.

برای آدمی مثل من که هنوز پدیده ای به اسم جنبش سبز را چیزی جز هیجان و هم دلی و اعتراض آرام و رفتاری از این دست نمی بینم که سازمان دهی خاصی ندارد و اصلا مشخصات یک حرکت سازماندهی شده ندارد، نگرانی شدید این است که هدف این حرکت چیست و آینده ی این ماجرا چه خواهد شد؟ واضحتر بگویم، چهارچشمی دارم نگاه می کنم که چه کسی می خواهد از این پتانسیل برای پرکردن جیب خودش استفاده کند؟ از خیلی قبل هم گفته ام که اگر همین امروز آقای حکومت بگوید بسیار خوب، پیام شما را شنیدم، بفرمایید بیایید بگویید چه می خواهید؟ ما چه جوابی داریم؟ اصلا چه خواسته ای داریم؟ کی را برای بیان و گرفتن خواسته مان می فرستیم؟

بعله من بدبینم. من حتا از خوشبینی ها و رویاپردازی ها و غفلت های آدمهای دور و برم کلافه می شوم. تاریخ بخوانیم ببینیم بر سر جنبش ها مردمی و اعتراضات دسته جمعی چه آمده، در ایران، در هند، در پاکستان. تحلیل شکست ها و انحراف ها سال ها بعد و با روشن شدن قضایای اصلی و دست اندرکاران و پشتیبانان هم چندان کار ساده ای نیست، ولی بی شک بخش عمده ی این عوامل برای بیشتر مردم آن زمان ناشناخته بوده است.

امروز دیگر کافیست که سر از پنجره بیرون کنیم ـ یا حتا از پشت شیشه نگاه کنیم ـ که هیجان جنبش بگیردمان. کافیست نگاهی به دور و بر بیندازیم و یکی دوگزارش اقتصادی بخوانیم که به واقع بفهمیم خانه سیاه است. این روزها در هر خانه ی هر وبلاگی و سایتی را برای آدرس پرسیدن هم که بزنیم لبریز است از شرح و بسط این احوال.
زیاد نه، ولی هستند فانوس به دستانی که صحبت از امید می کنند. ولی جای نگرانی ها و هشدارها و دودوتا چارتا کردن های از بالا خالی ست. بدجوری هم خالی است.


پس نوشت: این هم از همان کافه نوشت های پاریس است

موش شهری موش روستایی


مطلب مفصلی درباره ی زندگی متاهلی دور از هم و متعاقبا کلوپ ازواج دور از خانه دارم می نویسم که هنوز آماده نشده است. دست به نقد، ما خودمان از پیشگامام نسل جدید این گروه بوده ایم و بعد از یک مرخصی چند ماهه دوباره به کلوپ برگشته ایم. این بار البته امتیازمان زیاد نیست ـ هم در یک کشور ایم و هم قطار فاصله بین دوشهر را به سه ساعت تقلیل داده ـ ولی به هرحال دوباره دور از هم قرار است زندگی کنیم.

الان یک هفته است که من آمده ام پاریس پیش بانو، کمک برای مرتب کردن زندگی موقت و دنبال جا گشتن و باقی مسایل. درجای موقت اینترنت نداریم. و من باخودم فکر می کنم چه طور دنیای بدون اینترنت دایم و پرسرعت به یک تصور وحشتناک تبدیل شده است. عملا خیلی از کارهایم پیش نمی رود. روزی دوبار درکتاب خانه یا کافه ای بساط پهن می کنم و یک استکان قهوه سه و نیم یورویی می گیرم که دوساعت اینترنت استفاده کنم و به ای میلهایم برسم و اخبار را ببینم و دنبال خانه بگردم و نقشه یابی کنم و باقی روز را در خماری آن دوساعت باشم. یک اینترنت موبایلی دارا شدم، رفع کتی.

صد البته که اینترنت نداشتن کلی در کتاب خواندن و فیلم دیدن موثر است، ولی
انگار اینترنت نداشتن هم از آن مسایلیست که ترس نداشتنش از خود نداشتن بدتر شده. عواقب اعتیاد شدید به
بالاترین و گودر و فیس بوک و غیره به طور قابل عرضی خودش را نشان می دهد.

برایم عجیب بود که کتاب خانه های بزرگ و افسانه ای پاریس مثل مجموعه ی فرانسوا میتران هنوز اینترنت بی سیم ندارند. تنها جایی که اینترنت داشت ژرژ پمپیدو بود که برای تو رفتن باید یک ساعت توی سرما صف می ایستادم و دود سیگار می خوردم که ایستادم و خودم و بعد فهمیدم کوپن هرکسی یک ساعت و نیم است در روز. البته از آمدن این همه آدم به کتابخانه تعجب کردم، همه تیپ، همه سن، یک روز وسط هفته. انگار پاریس هنوز برای ما شهرستانی ها خیلی زیاد است.

پس نوشت. این را چندروز پیش نوشتم. حالا برگشته ام ولایت و هم چنان دنبال جا می گردم. عنوان مطلب را بانو روز اولی که از سرکار برگشت و هردو خسته و کوفته چپیدیم در جای کوچک موقتی مان گفت.