Tuesday 31 July 2007

زندگی خارجکی

در ادامه صحبت قبلی، این‌ها به ذهنم آمد که در نگاه اول بی‌ربط و دور از ذهن اند، ولی تاثیر زیادی دارند.

آب و هوا وقتی که داری به ضرب و زور و با هزار بدبختی پرونده می‌فرستی و منتظری ببینی کی جواب می‌دهد برایت بی‌اهمیت‌ترین مساله است. ولی این طور نیست. اصلا این طور نیست. وقتی از تهران می‌آیی یک مملکتی که ده ماه سال آسمانش مدام ابری است و آن دوماه استراحت گرما و رگ‌بار مسابقه می‌گذارند، خلقت بدجور تنگ می‌شود.

دوست کانادانشین عزیزم می‌گفت که من اگر جای شما بودم، سالی دوبار می‌رفتم ایران و برمی‌گشتم. آخر چهارپنج ساعت پرواز این حرف‌ها را دارد؟ مساله‌ی رفت و آمد به ایران اهمیتش را از سال دوم و سوم حسابی نشان می‌دهد. کسی که در استرالیا یا امریکای شمالی درس می‌خواند، سختی سفر به ایران آن‌قدر برایش زیاد می‌شود که خیلی هنر کند سالی یا دوسالی یک‌بار. این پنج‌ساعت پرواز هم در اشل اروپا برای خودش قضیه‌ایست. این‌جا با ماشین به هر سمتی حرکت کنید بعد از پنج‌ساعت یکی دوبار کشور عوض کرده‌اید.

ایرانی‌های مقیم هم برای خودشان قضیه‌ای اند. معمولا سی‌سال است که این‌جایند و خانه و زندگی و به قولی حسابی جاافتاده‌اند. بچه‌هایشان ـ که سن و سال شما اند ـ به زبان محلی حرف می‌زنند و فارسی را می‌فهمند ولی تمایل زیادی به حرف‌زدن ندارند. خانواده‌ها مهربان‌اند، به خصوص با تو که تازه از راه رسیدی و دست و پایت را گم کرده‌ای. کمک‌هایشان در مثلا پیداکردن جا و شناختن ایرانی‌های دیگر و به خصوص دعوت به یک وعده قورمه‌سبزی بعد از سه ماه دوری از غذای مامان و اسیر ماکارونی نپخته و مک‌دونالد شدن بسیار شایان ذکر است. در شهرهایی مثل هامبورگ ماجرا اصولا متفاوت است، چون وسط شهر خیابانی است که حداقل ده فروشگاه بزرگ ایرانی و افغانی دارد و نه تنها غلات و شیرینی‌جات ایرانی دارد، بلکه تمام مغازه پر است از محصولات ایرانی و همه با هم فارسی حرف می‌زنند و دوغ زمزم و شیره انگور اراک و ... می‌خرند. باقی شهر هم دست ترک‌هاست که دوست و برادر اند و می‌توان سال‌ها در هامبورگ زیست، بدون نیاز به یادگرفتن زبان آلمانی. این را گفتم برای آن دو دوست عزیز جیرونا (در اسپانیا) نشینی که اولین و برای مدتی تنها ایرانی‌های شهرشان هستند، آن هم شهری که مردم یک کلمه انگلیسی یا حتا اسپانیایی حرف نمی‌زنند.

استاد راهنمای ایرانی، پدیده‌ایست که در امریکا و کانادا بسیار مشاهده شده و در اروپا بسیار نادر است. ایده‌ای ندارم که چه‌قدر ممکن است تاثیر داشته باشد، چون معمولا دانش‌جو مشکل زبان ندارد. من که خودم اصلا ترجیح نمی‌دهم استاد یا هم‌کار ایرانی داشته باشم.

باز هم ادامه بدهیم؟

Thursday 26 July 2007

آهاااااااااای

سلام، بابا تو که نیستی که ... کجایی پس؟

خوب می‌دانم که این وب‌لاگ را اگر قرار است به همین منوال پیش ببرم، بهتر است ببندم و بفرستم پی وب‌لاگ‌های پیشین؛ ولی ادامه می‌دهم. شرمنده روی همه‌ی خوانندگان خصوصا آقای مشارالیه، این یک। دیم، هرکسی که برای پذیرش و بورس و دکترا و این جورکارها سوال دارد یک میل حرام بفرماید که جوابش را بفرستم. سیم این که از همان وقتی که دوباره ننوشته‌ام در سفریم، با یک توقف‌ در خانه‌ی خودمان که کاملا اتفاقی سر راه بود. این است که نوشتنی در کار نیست. آن قدری که به ضرب و زور می‌نویسم سهم آقای استاد است. از یک هفته‌ی دیگر که ماه تعطیلات شروع می‌شود ما برمی‌گردیم به خانه و قرار است بدرسیم تا امتحان آخرماه بانو و مهلت مقاله‌ی من و بعد هم اسباب‌کشی.

آمدن به فرانسه و فوق یا دکترا خواندن، فرصت نسبتا خوبی است. نسبتا را از روی مسائل ویزا، تغییر اساسی در کیفیت دانشگاه‌ها ( و تاثیر کوتاه مدت آن در رنکینگ) و کیفیت زندگی عرض می‌کنم. الان دیگر فرصت تمام است ولی می‌شود به سال بعد فکر کرد. این یک سال هم برای شناخت و تصمیم‌گیری کافی است، هم برای زبان یادگرفتن.

روز قبل از مسافرت که داری همه چیز را چک می‌کنی و آدرس‌ و نقشه‌ها را پرینت می‌گیری و ... و خوشت می‌آید از وقتی که گذاشته‌ای و همه‌ی امکانات را دیده‌ای و از این ور و آن ور زده‌ای و همه چیز را تا آن‌جا که می‌شد بهینه و ارزان کرده‌ای. همان موقع است که یک ای‌میلی می‌آید از پسرکی که از اعدام جان به در برده و چندنفر بانی شده‌اند دربه‌در پول دیه جمع کنند که شاید جانش را بخرند، یا دخترکی که تصادف کرده و در بیمارستان است و اگر همین یک‌ذره پول‌ها جمع نشود و به خرج عمل پس‌فردا نرسد شاید دیگر چشم‌هاش را باز نکند. همین هاست؟ معلوم است که نه. همین دوروبر در راه رفت و آمد کسانی را به چشم خودت می‌بینی که معطل غذای شبش است. درست است که ایرانی نیستند و دولتشان از تو مالیات می‌گیرد که به این‌ها برسد، ولی بالاخره آدم اند.

این سفر راه اگر نروی و پولش را بفرستی چیزی درست می‌شود؟ خودت آرام می‌شوی؟ سفر بعدی را چه‌طور؟ یا آن کاپشنی که توی حراجی دیده‌ای و واقعا می‌ارزد؟ نمی‌خریش و پولش را کنار می‌گذاری، یا می‌خری و کاپشن پارسالت را که هنوز نو مانده می‌دهی به یکی از همین موسسه‌های خیریه؟ می‌خواهی اصلا همه چیز را بی‌خیال شوی و بروی پی زندگی خودت؟ هرچه باشد تو که مسوول مرگ و زندگی و نان و آب مردم نیستی که، هستی؟

Wednesday 11 July 2007

آقای دهتر

به نظرم آمد ممکن است جالب باشد که درباره‌ی استاد دوره‌ی دکترا بحث کنیم. هرچند که ممکن است همه‌ی خواننده‌های این‌جا در این دام نیفته‌باشند، ولی فکر می‌کنم که عده‌ای هستند که یا حال دکترا خواندن اند یا در گیر ودار اپلای و این حرف‌ها.

اول از همه این که شرایط در اروپا، امریکا و ایران بسیار فرق دارد. در اروپا هم هر کشوری ساز خودش را می‌زند، بنا براین باید سعی کنیم اظهارنظرمان را وابسته به شرایط نکنیم و یا وابستگی‌اش را ببینیم و توضیح بدهیم. شاید بهتر است با همین شروع کنیم.

در فرانسه، ثبت نام در دوره‌ی دکترا بدون بورس شدنی نیست. یعنی وقتی شما دانش‌جوی دکترا شده‌اید حقوقتان از قبل تعیین شده است و ربطی به استادتان ندارد. و هم چنین اجازه‌ی کار (کار دیگر) ندارید. من این را به عنوان تفاوت با امریکا که معولا بورس از راه کمک‌تحقیق و کمک‌تدریس بودن استاد است، و ایران که معمولا هیچ‌ بورسی در کار نیست و دانش‌جوی دکترا به شدت مشغول کار (از کار نسبتا حرفه‌ای و تدریس تا مسافرکشی) است می‌بینم. هم چنین، در ایران دانش‌جو برای کارهای روزمره و اداری خود اصلا به استاد وابسته نیست. در امریکا برای جور کارها دفتر و دستک و منشی درست شده و روال منظم است، ولی در اروپا به خصوص معمولا به خاطر مشکل زبان (غیر انگلیسی) هم دانش‌جو هم سیستم محلی، وابستگی به استاد بیش‌تر است.

مساله مهم بعدی زمان تحصیل است. دوره‌ی دکترا در فرانسه و سوئیس و بعضی قسمت‌هایی ایتالیا سه سال است. در باقی دنیا چهارسال. در ایران بالای چهارسال. این تفاوت حداقل سی‌درصدی در زمان خیلی تاثیرگذار است، به خصوص که کم نیستند کسانی که مجبورند یک سال اول را فقط صرف این کنند که حوزه را بشناسند و چندتا مقاله کلید بخوانند و آدم‌ها و توانایی‌هایی دوروبرشان را بشناسند.

مساله‌ی دیگر، وابستگی موضوع دکترا به امکانات آزمایشگاهی و دستگاه‌های خاص است که می‌تواند تاثیر جدی‌ای بگذارد. دانشگاه‌های ایران و امریکا دو سر این خط دست‌رسی هستند. در اروپا، دانش‌گاه‌ها آن قدر مجهز نیستند، ولی این مساله جا افتاده است که شما با نمونه‌تان بروید آن سر کشور یا مثلا یک کشور دیگر که کارتان را انجام بدهید. کشورهای اروپای شمالی که در این موارد رابطه‌ی بسیار نزدیکی با صنعت دارند و معمولا پای این‌جور تحقیقاتشان یک اسم و امضای صنعتی دیده می‌شود.

ادامه دارد...

Tuesday 10 July 2007

بیلان

دی‌روز جلسه‌ی بیلان سال اول بود با چهارتا رئیس بزرگ. به آقای جراح هم خبر دادیم .ولی گرفتارتر از این حرف‌هاست. با قرتی بازی تمام در سالن مولتی مدیامان با دو پرده و یک مونیتور بزرگ ارائه کردم و شرحی دادم بر آن چه که گذشت.

تز من بر مبنای پروژه‌ی مشترک دو مرکز تحقیق (لابوراتوار) که یکی کارش علوم لازم برای طراحی، و دیگری بهینه‌سازی و تولید و دیگری زیرساخت طراحی و ارزیابی سیستم‌های اینتراکتیو است، و بیمارستان گرونوبل تعریف شده و به همین خاطر هیچ‌وقت مساله‌ی کم‌بود رئیس برایم پیش نخواهد آمد. در بیلان سال اول سعی کردیم صورت مساله‌ی تز دا تعریف کنیم (که البته هنوز نتوانستیم) و کارهای انجام شده را به‌ش ربط بدهیم. اشکال جدی این جور تحقیقات و اصولا پروژه‌های بین‌ رشته‌ای این است که هرطرفی جریان را به سمت خودش می‌کشد و چون این کشش‌ها به لحاظ زمان و امکانات و دردست‌رس بودن منابع و این‌جورچیزها متعادل نیست، اگر محکم و سنگین حرکت نکنید حتما توی دام یک طرف می‌افتید و ایده‌ی اصلی پروژه از دست می‌رود. در اوضاع فعلی، تا این‌جا توانسته‌ایم که خواسته‌ها و بضاعت (بیش‌تر منظورم توان متدولوژیک و توریک است) را در پروژه نگه داریم و جلوی خودمان را بگیریم که پروژه به معماری ماشین (نرم‌افزار و سخت افزار) آموزش دهنده عمل جراحی جدید که اشتهای شدید بیمارستان است، به مدل‌سازی برپایه‌ی تئوری اکتیویته و مومان (زمان) از فرآیند کاربر محور طراحی ابزار جراحی که هوس طرف مولتی‌کام است، و نه حتا به ساخت و بهینه‌سازی یک ابزار معلوم جراحی نیمه بسته که کشش شدید طرف طراحی و تولید است تبدیل نشود. و البته از تعامل این سه خواسته با هم و حتا دو به دو چیزهای زیادی یاد گرفته‌ایم.

حالا که آخرسال است و تقریبا همه آخر این هفته می‌روند تعطیلات تابستانی، من مانده‌ام و حوضم که تویش این همه اتفاق این سال را بنویسم. شروع کرده‌امش، کم‌تر پاراگرافی است با یک زبان شروع شود و به همان تمام شود. فارسی را هم که باید فارگیلیسی و فرانسی نوشت که پاراگراف خراب نشود و ... اوضاعیست.

Friday 6 July 2007

ملاقه

ام‌روز دیگر این قسمت لعنتی را تمام می‌کنم و می‌روم سراغ قسمت‌های بعدی. این جمله‌ایست که از دوشنبه هر روز تحویل خودم و دوستان اطراف می‌دهم، و هنوز که هنوز است مثل آن جانور مفلوک توی آن محیط فلاکت‌بار گیر کرده‌ام. به نظرم سخت‌ترین قسمت نوشتن مقاله، وقتی که کارش پیش‌نهاد یک متدولوژی یا حتا نیم‌چه فریم ورک باشد همین است که جای خودت را در علوم موجود پیدا کنی و نشان بدهی. بعدش دیگر سرازیری است، چون پیش‌نهاد را مطرح می‌کنی ـ حرف مفت هم که مالیات ندارد ـ و آزمایشی که انجام شده و آخر هم یک مقداری تحلیل که چه شاه‌کاری کرده‌ایم و مرزهای علم را فرسنگ‌ها به جلو برده‌ایم. فقط همان قسمت اول است که مالیات دارد. پایت را چپ بگذاری، آقای داور برایت می‌نویسد که استنباط شما از تئوری فلان نادرست است و تمام شد. بار پیش که یکی‌شان در توضیح رای منفیش برایم نوشته بود در مراجع از آقای فلانی اسم نبرده‌ای.

با این که می‌دانم وقت برنامه کم است اجازه بدهید یک خاطره‌ برایتان تعریف کنم. یک باری که یک مقاله برای کنفرانس فرستاده بودم و نتیجه‌اش آمده بود دیدم آقای داور نشسته و تمام غلط‌های فرانسه‌ام را گرفته. برای بعضی‌ها هم توضیح گرامری داده بود. یک جا هم شوخی‌اش گرفته بود؛ من آخر کلمه متخصص حرف e گذاشته بودم که نشانه‌ی تانیث است. در کنار اصلاح شده‌اش نوشته بود : نه فقط خانم‌ها؛ آقایانی هم در حوزه هستند. جا دارد در همین برنامه ازشان تشکر کنم.

Thursday 5 July 2007

نکاتی چند در باب دوچرخه‌سواری

یک ـ یک نوار چسبان شب‌رنگ سه یورویی که دور پاچه‌ی شلوار می‌بندند، جلوی این که پاچه‌ی راست همه‌ی شلوارهات روغنی و سیاه و نخ‌کش شود را می‌گیرد. چرا این قدر مقاومت می‌کنی؟ قیمت شلوار را ندیده‌ای؟

دو ـ این وسیله قرتی‌ها که جلوی دوچرخه نصب می‌کنی و سرعتت و مسافتی که رفتی را نشان می‌دهد و چه می‌دانم تا بیست تا حافظه هم ذخیره می‌کند چیز بدی نیست، ولی ما که از این پول‌ها ـ و شاید احوال پول این چیزها را دادن ـ نداریم. مثل بچه‌ی آدم می‌آیی روی گوگل مپ و مبدا و مقصد را می‌دهی و مسافت را می‌فهمی، به خصوص که می‌شود مسیر را هم معلوم کرد. یک ساعت هم دستت باشد سرعت متوسط را می‌شود حساب کرد. تا همین جایش برای پزدادن که ویک‌اند شصتاد کیلومتر پازدم، آن هم در چهل دقیقه!، بس است.

سه ـ وقتی به نظرت دوچرخه صداهای عجیبی می‌دهد و می‌خواهی همان وسط بایستی ببینی چه شده، یک کم هم به این فکر کن که دوچرخه‌ای یا موتوری پشت سرت است و انتظار هر چیزی را می‌کشد غیر از ایستادن تو. صدا هم مال همان است، نابغه.

چهار ـ این جا ایران نیست. باید چراغ قرمزها را ایستاد. نگاه نکن اگر بروی وسط خیابان ماشین‌ها همان‌جا می‌ایستند و مراعات می‌کنند. رو هم اندازه دارد. مگر نمی‌بینی اوتوبوس با آن عظمتش وقتی پشت تو گیر می‌کند آرام می‌کند و با فاصله می‌آید که هول نکنی؟

پنج ـ با این که محسن نامجو گوش‌دادن وقتی سواردوچرخه‌ای خیلی مزه می‌دهد، به خصوص وقتی که شهر را رد می‌کنی و می‌رسی به دره‌ی کامپوس و ابرها را می‌بینی که تا خود آلپ ادامه دارند، و نامجو می‌خواند «بیابان را سراسر مه گرفته است»، و تو کیفت کوک می‌شود، ولی خب، تکلیف آن خانمی که از پشت می‌بیند تو حواست به همه چیز هست الا دوچرخه‌سواری و داری غیژ و بیژ می‌روی و داد می‌زند «اتانسیون!» و تو اصلا نمی‌شنوی چیست؟

Tuesday 3 July 2007

فرانسوی از نوع فیلم

این پست حامد و نظرهایش تشویقم کرد که از فرصت سوء استفاده کنم و چندتا فیلم فرانسوی که ندیدنشان حیف است را معرفی کنم.

اول از همه گروه کر که قبلا حرفش را زده بودم. بعد امیلی پولن که احتمالا می‌شناسید و اگر مثل من از بازی اودری توتو خوشتان می‌آید فیلم‌های بدون قیمت و یک‌شنبه‌ی بلند عاشقان و خدا بزرگه، من یک دختر کوچولو و کد داوینچی (که معروف‌تر از این حرف‌هاست) را ببینید.

روز هشتم را که به لطف سانسور نداشتن فیلم و خوش‌اخلاقی کارگردانش بارها و بارها در سینماهای تهران و چندباری هم در تله‌ویزیون اکران شده به احتمال زیاد دیده‌اید. البته باید گفت ترجمه‌ی فیلم به شدت بد است و ندیدن فیلم در سالن بدون صدای دالبی یک سوم زیبایی فیلم را کم می‌کند. در نسخه‌ی دی‌وی‌دی ماجرای بازی‌گرفتن از رفقای ژرژ و صحنه‌ای که دانیل اوتول (هری) در کنار ژرژ در کن از داورها به خاطر این که جایزه‌ی نقش اول را به هر دونفرشان دادند و فرقی نگذاشتند تشکر می‌کند بسیار دیدنی است.

فیلم نوئل مبارک را من بسیار دوست دارم. با این که زبان اصلی فیلم فرانسوی است، ولی داستان در آلمان و انگلیس و چندجای دیگر هم می‌گذرد و زبان تغییر می‌کند. اگر خواستید فیلم را ببینید دقت‌کنید که همه‌ی فیلم دوبله نشده باشد که زیبایی مواجهه‌ای این سه زبان را از دست ندهید.

سه رنگ کیشلوفسکی، فیلم‌های ژان لوک گدار مثلا آهنگ ما و فیلم‌های کلاسیکی مثل عموهفت‌تیر‌کش‌ها و ذائقه‌ی دیگران و حتا یک، دو، سه، دیدمت! را هم برای آدم‌های جدی توصیه‌می‌کنم با این که دیدنشان کار ساده‌ای نیست.

این چندتا فیلم هم بین فرانسوی‌ها محبوب اند : این و این و این و این آخری برای لوک بسون دوست‌ها. من هنوز ندیده‌امشان و نظری ندارم، ولی توصیه شده‌اند.

و دست آخر فیلم دخترک که داستان زندگی ادیت پیاف خواننده‌ی بسیار مشهور فرانسوی است و هم خود فیلم و هم آهنگ‌هاش دوست ‌داشتنی است.

دو نکته‌ی آخر. اول، فیلم فرانسوی را باید به زبان فرانسه دید و با زیرنویس. در دوبله فیلم خیلی آسیب می‌بیند. دوم، در کشور فرانسه فیلم را به زبان اصلی یافتن بسیار مشکل است چون نرسیده دوبله می‌شود، و علاوه‌برآن عنوان فیلم کاملا عوض و چیز پرتی می‌شود که اگر آی‌ام‌دی‌بی نباشد، فهمیدن عنوان اصلی غیرممکن است.

من چه کاره بیدم؟

راستش را بخواهید، من درست تا قبل از آمدن به فرانسه برای ادامه‌ی تحصیل، از آن همه‌کاره هیچ‌کاره‌های بسیار کلاسیک بودم که دلم می‌‌خواست از همه چیز سردربیاورم و هرکاری را امتحان کنم. و البته به هیچ کدام هم وفادار نبوده‌ام. در دانشگاه مهندسی شیمی می‌خواندم که برای آدم‌های بی‌جنبه‌ای مثل من اتفاق خوبی بود چون که می‌شد از نفت شروع کنی و سر از صنایع غذایی دربیاوری، یا مثلا کارآموزی در پالایشگاه تهران را به قرارداد ساعتی با پژوهشگاه نفت برای نگه‌داری سایت و آموزش انفورماتیک ختم کرد، یا پروژه‌ی لیسانس را با بسته‌بندی خرما در هوای اصلاح‌شده شروع کرد و رساند به مطالعات ازدیاد برداشت نفتی به روش میکروبی و دست آخر ساخت یک دستگاه شبیه ساز چاه نفت.

و البته با این درجه‌ی وفاداری باورنکردنی نیست که بگویم هیچ‌وقت به کار مهندسی اشتغال نداشته‌ام. غیر از این بیش‌تر وقتم را صرف کشف دنیای مدیریت و بعد کارآفرینی کردم و یکی دوسال آخر را در مرکز کارآفرینی شریف می‌پلکیدم. و البته ولع اصلیم نوشتن و مجله‌درآوردن بود که دست آخر به شغلی به اسم کتاب‌ساز ای ختم شد. کار تحقیقاتی و اجرایی هم که تا دلتان بخواهد. بیش‌ترین و بهترینش شرکت شتاب بود که یک موقعی درباره‌اش می‌نویسم. بعد هم برای این که کلکسیونم را تکمیل کنم در یک دانشگاه فرانسوی زبان در یک رشته‌ی عجیب و غریب اپلای کردم و پذیرش گرفتم و آن زندگی‌ عجیب و غریبم را فروختم به یک زندگی تازه.

این‌جا فوق لیسانس خوانده‌ام و الان مشغول دکترا هستم. موضوع کارم چیزی است بین مکانیک از نوع بیو، پزشکی از نوع جراحی با شکاف کوچک (*)، و علوم مدیریت از نوع نوآوری در تولید. برای این که بفهمید این سه تا چه ربطی به هم می توانند داشته باشند باید صبرکنید که اول من خودم بفهمم و بعد بنویسمش و اسمش را بگذارم رساله‌ی دکترا.

نمی‌شود گفت این زندگی خیلی بهتر است، ولی می‌توانم ادعا کنم که تصمیم سختی بود که از همه‌ چیز بکنم و دوباره برگردم به درس‌خواندن آن هم در موضوع ناآشنا و به زبان ندانسته. الان از آن تصمیم راضی‌ام، چون تقریبا آخرین فرصتم برای نجات بود قبل از غرق شدن در کار و پیش‌رفت و پول درآوردن. زندگی است دیگر، یک بار فقط فرصت است برای همه چیز و تا آدم خودش را بشناسد نصفش گذشته است.

Monday 2 July 2007

خودکشی موش رقصان

نصب کردن فونت فارسی روی کامپیوتر لابو یک اقدام شجاعانه، احمقانه و یک جور براندازی نرم است. از هفته‌ی پیش که هرکسی من را دیده و فهمیده که این هفته استادم تشریف ندارد، به‌م گفته وقتی گربه نباشد، موش‌ها می‌رقصند (*)، نه تنها رقصی درکار نیست، شنبه و یک‌شنبه را هم آمده‌ام لابو و با این مقاله‌ی جان من تمام شو سر و کله زده‌ام. این هفته‌ هم اوضاع همین است تا دوشنبه‌ی بعد که با روسای کل جلسه داریم و قرار است کارهای ام‌سال را مرور کنیم و درباره‌ی برنامه‌ی سال بعد حرف بزنیم. چهار روز بعدش یک ددلاین است ـ به فرانسه می‌شود دِلِه ـ و بعد بانو برمی‌گردد و زندگی شیرین می‌شود. حالا چرا نصب فونت فارسی یک جور خودکشی است؟ چون دیگر نمی‌توانم جلوی هوس فارسی نوشتن را بگیرم. به این وبلاگ ولی بدنخواهد گذشت.

Sunday 1 July 2007

سوتنانس

دو هفته‌ای که گذشت پر بود از دفاع‌های آخر دوره؛ هم دانش‌جوهای فوق و هم لیسانس و هم کارآموز کوچک سال دوم دانشگاهی ما. فرانسوی‌ها به این کار می‌گویند سوتنانس (که جالب است بدانید ریشه‌اش به ساپورت و ساستین نزدیک‌تر است تا دفنس) و من با ولع زیاد در تعدادی از این سوتنانس‌های کذا شرکت کردم. همان‌طور که حامد هم درباره‌ی سوژه‌ی تز دکترا گفته بود، برخلاف ایران این‌جا موضوعات بسیار دقیق و خوب تعریف می‌شود. این ماجرا برای دانش‌جوهای فوقی که قرار است وارد دکترا بشوند هم‌این‌طور است. مثلا توجه زیاد به ماهیت علمی، درست تعریف‌کردن صورت مساله و سوم درست بیان‌کردن کاری که انجام‌شده با همه‌ی محدودیت‌ها و مانع‌ها. بی‌غرض کیفیت کارهایی که من از از کارآموزی‌های چندماهه دیدم از دفاع‌های دکترایی که در ایران دیده بودم بسیار بهتر بود. مشکل هم صد البته از استاد است، که به نظر از نقشی که باید داشته باشد هیچ نمی‌داند. و البته باور این مطلب سخت نیست که اساتید گرامی ما، حتا در دانشگاه های بسیار خوب کشور هم اصولا این نقش‌شان را بلد نیستند.

به فکر افتاده‌ام شاید راهی برای این‌که دانش‌جوهای فوق ایرانی بتوانند پروژه‌شان را مشترک با دانشگاه پلی‌تکنیک این‌جا انجام بدهند پیدا کنم. فعلا مذاکراتی کرده‌ام و آقای رئیس بی‌تمایل نیست. باید ببینیم چه می‌شود. خبرش را خواهم داد.