Wednesday 16 May 2007

حال‌گیری انگلیسی

چندتا چندتا می‌رسند، خندان و سرخوش. دخترها لباس‌های عجیب پوشیده‌اند، به نظر می‌آید از یک جور پارتی می‌آیند که هرکسی خودش را جور خاصی درست کرده بود. تندی رنگ لباسشان و تل‌سر و آرایش‌غلیظ و افزودنی‌های لباس می‌گوید که جورخاص یک میوه بوده. لباس پسرها ولی معمولی‌ است. دست بیش‌ترشان بطری الکل قوی است و بلندبلند می‌خندند و می‌خوانند و عکس می‌گیرند و سیگار می‌کشند. سرخوشی از سر و رویشان می‌بارد. یک مهمانی خوب. هیچ قانونی و محدودیتی نیست که به‌شان بپیچد. دامن کوتاه دخترها و لباس و رفتار دسته‌جمعی این‌طوریشان نگاه هرکسی را که رد می‌شود ـ نگفتم که ساعت دوازده‌ونیم شب است و اصولا آدم‌های زیادی رد نمی‌شوند ـ می‌دزدد. ده‌دقیقه‌ی دیگر هم می‌ایستیم تا تراموای بیایید. من می‌روم در فاصله‌ی بین دو ردیف صندلی که دوچرخه‌ام جا شود. آن‌ها دوطرفم می‌نشینند و خنده و سرخوشی ادامه‌دارد. همه انگلیسی‌اند و این حرف‌زدن به زبان مادری مزید برخوشی است. تمام قطار را روی سرشان گذاشته‌اند. من هم آن وسط ایستاده‌ام، خسته و خیس و خاکی از چندساعت دوچرخه‌سواری در کوه و دشت.

به وسط شهر که می‌رسیم، توی یک ایستگاهی ده‌تا کنترلر بلیت با چندتا پلیس می‌آیند بالا. چند دقیقه‌ای که من با یک دستی که به دوچرخه نیست دارم دنبال کارتم می‌گردم نمی‌بینم که خوشی چه‌طور بخار می‌شود و می‌رود. انگار هیچ‌کدامشان بلیت ندارند (یا قبل از سوارشدن کارت را توی دستگاه نکرده‌اند که یک سفر ازش خرج شود و معتبرشود.) جریمه‌ی نداشتن یک بلیت یک یورویی چهل یورو است، اگر نقد بدهی. اگر پول هم‌راهت نباشد، باید آدرس بدهی (با کارت شناسایی) و فاکتور می‌آید درخانه به مبلغ پنجاه و پنج یورو، که اگر تا ده روز ندهی می‌شود هفتادوهشت تا و بعد سر یک ماه صدوهشتاد تا. مامورها جوان‌های انگلیسی را دوره کرده‌اند. یکی دونفرشان که کارت اعتباری دارند جریمه را می‌دهند. دردناک وضعیت آن‌هایی است نه پول دارند و نه مدرک شناسایی و باید بروند اداره پلیس. (یا به دلیل چهل یورو یا به دلیل دیگر، کسی پول کس دیگر را نمی‌دهد.) توضیح‌دادن و بهانه‌آوردن دوتا از دخترها که دیررسیدیم و دستگاه‌ ایستگاه خراب بود و ... برای ماموری که این‌کاره است، یک کمی رقت‌انگیز است. دو ایستگاه بعد همه پیاده می‌شوند که بروند اداره‌ی پلیس. انگار همه‌ی سروصدا را هم با خودشان می‌برند. کنار صندلیشان یک بطری جامانده، خاطره‌ی آن پارتی میوه.

من نه احساس می‌کنم دلم خنک شده، نه این‌که مثلا ناراحت شده‌ام. به چشم می‌بینم که اداره‌کردن شهر و نظم‌دادن به یک سرویس مثلا حمل‌ونقل و از آن مهم‌تر برقرارکردن امنیت، سازوکارش با گیردادن به لباس پوشیدن و آرایش‌کردن مردم خیلی فرق دارد. خیلی زیاد.

4 comments:

Anonymous said...

ziba bood

DADABASE said...
This comment has been removed by the author.
DADABASE said...

مسئله ایکه درکش برای ما مشکله اینه که ایران یک سیستم بخصوص داره که اسمش سیستم مذهبیه. این سیستم مذهبی اگه لااقل سالی یه بار به مردم یادآوری نکنه که اسلامیه یواش یواش هویت خودشو از دست میده و امکان داره در یک دهه یا دو تا دهه از بین بره. دولت ایران مجبوره که کاراکتر مذهبی خودشو حفظ کنه. خودشم اگه میتونست یواش یواش این مسئله رو درز میگرفت اما میدونه که نمیتونه. برعکس در آمریکا و بقیه کشورهای غربی این مسئله فواموش شده و اینا بعد از ۹۱۱ یواش یواش کاراکتر لیبرال خودشونو دارن از دست میدن و اصلا هم سعی نمیکنن که به زور حتی ادی لیبرال بودن در بیارن. این به قیمت بالایی برای تمدن غربی تمام خواهد شد. اینها نمیتونن سیستمی که اساسش آزادی بوده رو تبدیل به یه فرم جدید بنیادگرایی ماتریالیستی با سالاد فاشیسیس در کنار بشقاب تبدیل کنند. هیچ سیستمی اینقدر انعطاف نداره که به ضد خودش تبدیل بشه.

Anonymous said...

امروز روز وفات فوريه بود. دسترسي داشتي يك فاتحه براش بخون. من اين ترم رياضي مهندسي دارم به بچه ها گفتم با هم يك فاتحه براش خونديم!