Thursday 13 November 2008

کمین

صبح اخبار می‌گفت که یک بیمار روانی از تیمارستان فرار کرده و وسط شهر یک پسر بیست‌وشش ساله را کشته. با خودم فکر کردم بالاخره گرنوبل هم آمد در اخبار. بعد هم همان نگرانی همیشگی که حالا یارو کی بوده؟ نکنه از بچه‌های ما بوده؟ می‌شناسمش؟ و این‌ها. بعد رفتم وسط شهر و ماجرا داشت یادم می‌رفت که رسیدم لابو و فهمیدم که ای داد، پسره‌ی بدبخت دوست و هم دانشگاهیمان بوده. همین سه هفته پیش در آن ماجرای نوآوری با هم بوده ایم.

به همین سادگی، طرف که سال آخر دکترایش بود و قرار بود به زودی با دوست دخترش که اتفاقا توی همین لابو کار می کند ازدواج کنند و به قولی شروع زندگی، یک دیوانه از راه می‌رسد و وسط شهر با چاقو می‌کشدش.

می‌توانست آن کسی که الان روی تخت خوابیده من باشم. اتفاقا دی‌شب همان ساعت‌ها وسط شهر بودم، و آن قدر ذهنم به کارهایم مشغول بود که حتا اگر کسی را چاقو به‌دست روبه‌رویم ببینم قدرت عکس‌العمل و فرار نداشته باشم. بعد هم یک پیدا می‌شد مرثیه بنویسد که آره سال آخر دکترا بود و تازه ازدواج کرده بود و این حرف‌ها.

دلم بیش‌تر برای دختره‌ی بی‌نوا می‌سوزد، که این دوسه‌ماه اخیر هرچه بلا می‌توانست سرش آمده بود، از مشکلات خانه و جابه‌جایی و کارت اقامت (فرانسوی نیست) و کارهای تز. هفته‌ی دیگر دفاعش است و خودش و همه منتظر بودیم و که دفاع هم تمام شود و یک نفس راحتی بکشد و دیگر برود سراغ کارهای ازدواج.

لابد همین‌طوری‌ست دیگر، در کمین نشسته، نگاه می‌کند، و تو یا باید قاعده‌ی بازی را قبول کنی که همین است، یا این که تمام عمر بترسی و بلرزی و مراقبش باشی که چه؟ در کمین است.

4 comments:

Anonymous said...

بیشتر ارزش زندگی معلوم می شه

H. said...

alan mitounam begam ke illustration e "hajo vaj" manam.

Anonymous said...

نوشته هایت را می خوانم و به یادت هستم

Anonymous said...

sale akhare ....