Friday 16 May 2008

از بیرون برگشته‌ام. باد خار و خاشاک و یک جور پنبه‌ی نامرغوب که از درخت می‌روید و درهوا پخش است در چشمم نشانده و الان سرخ است و می‌سوزد و چاره‌ایش نیست. یکی دو ساعتی است که در کل ساختمان تنها ام. جمعه عصر کسی نمی‌ماند. خوب است، می‌شود آهنگ گذاشت و تکرار شدنش کسی را نمی‌رنجاند. ناقوس یک بند می‌زند و صدای باد که توی قاب پنجره می‌پیچد و جنایی بودن صحنه را تکمیل کرده. می‌شود نوشت اوضاع آبستن حوادث است. من دارم فیلم جراحی روی یک جنازه را بارها و بارها می‌بینم و نکته‌هایش را یادداشت می‌کنم و گفت‌گوها را پیاده می‌کنم و هیچ سرنخی را از دست نمی‌دهم.

فکرم پیش تکه گوشتی‌است که سه روز پیش خریده‌ام اگر امشب هم آن قدر دیربروم که نه حال آش‌پزی داشته باشم و نه اشتها باید بریزمش دور.

1 comment:

Anonymous said...

بگیرش رو گاز سرخ شه.....به یاد همون تکه گوش ت های کویر و کوه ها