می آییم، می رویم
باز تابستان است، فصل آمدن دوستان خارج نشین، فصل رفتن دوستان دیگری به آن سوی کرهی زمین.
از خیر بلیت دانشجویی که همان یکباری که رفتی سفارت و دیدی چهطور اینور و آنور در همان ششهزار کیلومتر فاصله دارند و این جا سیستم این است که آن آقا که پشت میز است و با تحقیر نگاهت میکند لطف میکند اگر بعد از چای خوردن و استراحت و خوشوبش با پسر آقای فلانی و سلام خدمت آقاجان برسان و تلفن به انگلیس که اگر آقای فلانی باشند گپی بزنیم از دوستان دبیرستان م هستند، با اکراه فرمهایت را میگیرد و میگوید اصل شناسنامه کو؟ ریزنمراتت که فارسی نیست که، من نمیتوانم قبول کنم، کپی پشت کارت پایان خدمتت هم که نیست. شما برو اول مدارکت را تکمیل کن بعد بیا این حا بیشین، گذشتی.
بالاخره خودت را یک جوری از این بوردل میکشی بیرون که دارم میروم ایران. سوغاتی چی؟ چی برای کی؟ چی هست که اینجا هست و اون جا نیست؟ باز هم شکلات؟ آخرش چشمهایت را میبندی و بعد چمدان را. حتما چندتا نامه و فرم میماند که توی راه بنویسی و پرکنی و بندازی در صندوق پست فرودگاه. «دارم میرم ایران.»
یک سال و خوردهای مثل باد رفته، و دلت برای همه حسابی تنگشده. مگر از دیدن بابا و مامان سیر میشوی؟ میخواهی در را قفل کنی و تلفن را هم بکشی و بنشینید و فقط همدیگر را نگاه کنید و با هم حرف بزنید. مگر میشود؟ از عزیزجون و عمه خاتون بگیر تا همسایه بغلی که رفتی رفتی هربار مامان را میدید سراغت را میگرفت. دوستهات چی؟ به زور یک بعد از ظهر را خالی میکنی که ببینیشان. یک نامه و دو سه تا زنگ به چندنفری که میتوانند کمک کنند باقی را جمع کنند. کمِ کم بیست نفر میآیند، که هرکدام صاحب روزها و هفتهها خاطرات تو اند، و حالا همهشان آرام و مهربان آمدهاند و نشستهاند ببینندت. یک ذره هم دلت نگرفته که هیچکدام از وقتی رفتی نه نامهای نه تلفنی؛ هیچ هیچ. دیدنشان یک موج قوی شادی و افسردگی و امید و نگرانی و هزارتا چیز دیگر را توی تمام تن پخش میکند. اگر جلوی خودم را نگیرم همین حالاست که اشکم سرازیر شود. باید ماسک بزنی، نقش بازیکنی، شوخی کنی، خاطره بگی. احساس نمیکنی که اینها ماندهاند و تو رفتهای. انگار که تمام مدتی که تو درگیر آن همه اتفاق جدید و عجیب و دنیای تازه و قواعد جدید و این در و آن در زدن و خارجی بودن و زندگی تنهایی پرماجرایت بودی، زمان با متانت تمام، نه آن طور که با تو بود، که آرام و صبور گذشته تا ل درسش را تمام کند و استخدام شود، م و ن ازدواج کنند و بعدش ب و ز و بعد هم م و ه، بچهی س اینها به دنیا بیاید و فلانیها بروند خارج و فلانیها برگردند و ... بااین که از وقتی آمدی دستکم هزار بار بازجویی شدی که خانهات کجاست و چه درسی میخوانی و چرا پذیرش گرفتی و هزینه چهقدر است و چهطور باید اپلای کرد و بدون زبان بلد بودن سخت نیست و زبان را چه طور باید یاد گرفت و حالا که تو این جایی تهمینه اون جا سخت نیست؟ و چه کار میخواهین بکنین و ببخشید میتونم بپرسم بورستان چهقدر است و ... طوری نیست، همان قدر که تو دلت میخواهد احوال کسی را بدانی او هم لابد دلش میخواهد. حیف که بعد از پنحمین نفری که گفت هیچچی، همون مثل سابق، دیگر رویت نمیشود بپرسی. این همه دوستی یک جا جمع شده و تو دستت به یک ذرهاش نمیرسد، حتا نمیتوانی بفهمی فلانی که دوسال شب و روز با هم بودهاید الان که این جا نشستهاست حالش خوش است یا نه. تو ولی خوب خوبی، خارج بودی، دانشگاه خارجی رفتی، خودت را از اینجا نجاتدادی، دکترا قبولشدی، بعله. ته دلت را سابیدهای که هیچکس هیچ منظوری از نگاههایش ندارد. به همه میگویی شما هم دست به کار شوید و من هرکاری از دستم بربیاید انجام میدهم.
مثل همان خوابیست که شبهای اولی که اینجا رسیدهبودم میدیدم. خواب میدیدم که برگشتهام خانه، و توی هال جلوی آشپزخانه ایستادهایم و حرف میزنیم. یکی از بچهها یک ربع دیگر میآید که یک بستهای بدهد و من دارم تعریف میکنم که کلاسها چهطور است و یادم میافتد که باید فردا که رفتم دانشگاه از فلان استاد یک سوالی بپرسم. به خودم میگویم که کم کم باید راه بیفتم چون پنجساعت راه است و صبح باید به موقع برسم سر کلاس. به مامان میگویم که برگشتم یادمان باشد بهم یادبدهید کی ماکارونی را آبکش کنم که مثل دیروز خمیر نشود. انگار که فردا بعد کلاس برمیگردم. انگار که فاصلهی بین آمدنها به همین اندازه کوتاه است و مدت ماندن اندازه چنددقیقه حرفزدن توی هال جلوی آشپزخانه.
4 comments:
رفتنت آنقدر بی خبر بود ( برای من) که حتی داشت یادم میرفت که کنترل را با هم خواندیم. دیدیم و ....سلام
چطوری رهی جان ....اگه یادت افتاد کی هستم به دیدار جاوید به خاطره ها سلامی برسان:)
به امید دیدار
یاشار27/مرداد/1386
chegadr in lahzeh ha ra ziba vasf kardeh boodid ...
گویا عده ما آدم هایی که هر روزمان را با خاطره هایمان به شب می رسانیم کم نیست...برگ هایی در باد.
elahi begardam chi keshidiiin...manam sale avval az in balaha saram oomad vali aslan natoonestam ba metanate shoma barkhord konam o rajebesh benvisam. bonne continuation
Post a Comment