داستان ویاژ
رفته بودیم یک سری به کشور گل محمدی؛ جای شما خالی. نمیدانم چرا زندگی در آن جا از زندگی در اروپای طرف ما بسیار انتزاعیتر به نظر میآمد. همهچیز تمیز، مرتب و منظم، و حسابشده. تنها چیزی که توی پایتخت ذوق میزد توریستهای محترم بودند که بیجهت دور خودشان میچرخیدند و به ساختمانها و کلیسا و باقی چیزهای شهر طوری نگاه میکردند، انگار نه انگار که این جز زندگی معمولی مردم ساکن آنجاست.
توی یک فروشگاه یک چیزی دیدیم که میخواستیم از توضیحات روی بستهاش بفهمیم داخلش چیست. نتوانستیم. به چهار زبان نوشته بود و ما دو نفر روی هم چهار پنج زبان می فهمیم و نتوانستیم. به دانمارکی، سوئدی، فنلاندی و آلمانی نوشته بود. واحد پول کرون و سکههای سوراخدارشان البته نشان میداد که خیلی ایدهی اروپای متحد را جدی نگرفتهاند.
شب دوم بود که آخر شب موفق شدیم یک جایی برای چادرزدن پیدا کنیم، یکی از همین جاهای مجاز که دستشویی و حمام و گاهی آشپزخانهای هم دارد. کسی در دفتر پذیرش نبود. رفتیم توی محوطه و گشتیم که مثلا صاحبی، نگهبانی، سگی چیزی پیدا کنیم. هیچکس. برگشتیم و زنگ زدیم که خانمی آمد و بهش گفتیم میخواهیم اینجا بمانیم. گفت باشد. بفرمایید. صبح بیایید برای فرم پرکردن. یک کلمه حرف از پول زد نزد.
نه مرزی درکار بود، نه دانه پلیس دیدیم، و نه حقیقتا جایی که پلیس یا مراقبتی چیزی لازم باشد. روزنامهها را توی یک صندوق گذاشته بودند، یک صندوق کوچکتر پول کنارش، در هردو باز.
اگر گذارتان به گوگل ارت افتاد یک سری به این کشور نازنین بزنید. انصافا کشور گلی بود، محمدی بودنش را دیگر باید دوستان اینکاره بفرمایند.
No comments:
Post a Comment