Sunday 13 December 2009

سبیل

آخر هفته پاریس بودم، جمعه اش را برای کار و آخرهفته اش پیش بانو. پاریس رفتن این بار گندی زدم که نوشته ام و می گذارمش این جا بعدا. همان جمعه فهمیدیم که فردایش اکبر گنجی در یک جایی سخن رانی دارد، درباره اسلام و دموکراسی. گنجی را هیچ وقت ندیده بودم . هیچ وقت هم جدی ازش نخوانده بودم. به خصوص آن ماجرای تب عالیجناب ها انگیزه ی اصلی ام بود ـ مثل هرچیز دیگری که تب می شود - که بی انگیزه شوم و بماند برای بعد.
جلسه ی شنبه چیز خوبی نبود البته. خوبیش شاید بود که یک اسم برای من شد یک آدم و نظرهایش و لحن جمله هایش و شکل دست هایش وقتی سوال مزخرف یک فسیل از فریزر درآمده را گوش می دهد و یکی دو کلمه ای نت برمی دارد.
درباره ی این موجودات - شخصیت مجسم دایی جان ناپلون با سبیل کلفت - و اخلاق جلسه به هم زدنشان شنیده بودم ولی ندیده بودم. از گنجی می گفتم. مجبورش کرده بودند که در نیم ساعت درباره ی اسلام و حقوق بشر حرف بزند. او هم گفت که به وضوح در نیم ساعت حداکثر کار این است که بگوید برای بحث درباره ی این مساله چه روی کردهایی هست. بعد چندتا از اساتید سبیل کلفت به بهانه سوال یک سخنرانی مهوع کردند و بدوبیراه گفتند. طرف هم گفت برادر من، الان به جای این که هی خیال بافی کنی و قهرمان بسازی و باقی را مقصر بدانی، قبول کن که همه ی ماها اشتباه کردیم و حالا کمترین وظیفه مان این است که اشتباه هایمان را به این جوان ها بگوییم.

3 comments:

Anonymous said...

un peu difficile!

Arash said...

manam oonja boodam. shoma kodoom yeki boodin ;)

Gametwoyou said...

http://www.istreamfr.com/