Thursday 13 September 2007

تا خورنده‌ی لقمه‌های راز شد

دوباره باید خاک این وبلاگ را تکاند، تکانی خورد و نوشت. شاید چون نباید تسلیم شد.

خبر این که ماه رمضان رسیده برای هرکسی یک احساسی دارد، اگر داشته باشد، و برای من پر است از خاطره‌ی روزهای دبیرستان که از دوساعت مانده به افطار می‌رفتیم (می‌بردندمان ؟) در نمازخانه و به بهانه‌ی دعا یا زیارت‌ خواندنی ماجرا به جاهای باریک کشیده می‌شد و اگر اشکی ازت چشم‌هایت نمی‌ریخت، با همان چشم‌ها ملائکه‌ی عذاب را می‌دیدی که توی جهنم منتظرت ایستاده‌اند و برایت نقشه می‌کشند. رحمتی در کار بود؟

چه‌قدر این دو نًقل را که «خواب روزه دار عبادت است» و «نفس روزه دار تسبیح است» را دوست داشتم و ازشان متنفر بودم. سرپوشی بود برای هرنوع تنبلی و آرامش خاطری برای پریشانی و خستگی و گرسنگی. انگار دیگر هیچ حریمی برای این که تو کاری را به خاطر خودت انجام بدهی نبود. یا اجبار آشکار، یا زیر نظارت، یا تهدید معنوی‌ای که به دل بچه‌ی دبیرستانی بنشیند، و البته یک سری مشوق‌های گول مالنده. همه‌ی طول سال و چهار سال دبیرستان همین بود، راه باز بود البته که کسی که نمی‌خواهد برود، و البته هراسی بود از این که توی آن نصفه‌ای که امسال باید بروند نباشی. ولی هرچه بود، ماه رمضان مهمانی‌ای در کار نبود. بخشیدن تکلیف‌ها به خاطر شب احیا هم دردی دوا نمی‌کرد. چیزی از آن پایه سر جایش نبود.

خیلی از کسانی که چهارسال را هم دوام آوردند دیدم که بعدش ـ به محض آزادی ـ آن‌قدر با اشتیاق روزه نمی‌گیرند و از روزه‌خوری لذت می‌برند که انگار جای تنگی آن مدت به این زودی‌ها خیال بازشدن ندارد. هرکسی البته مسوول کارهای خودش است، و کسی که خیال می‌کند نوجوان‌هایی را تربیت (بی‌تربیت ؟) می‌کند هم کارش سنگین‌تر است هم مسوولیتش، حتا اگر مسوول نماز و روزه‌ی قضا شده‌ی دست‌پختش نباشد، همان‌طوری که در زمان تربیت هم ثواب نماز به زور خوانده و اشک به زور جاری را پایش نمی‌نوشتند.

زمان زیادی از آن سال‌ها گذشته است و تعریف کردن خاطره‌اش بیش‌تر بزرگ‌نمایی و افسانه می‌نماید. ماه رمضان، وقتی که توی آن دبیرستان نیستی، همان قدر فرق می‌کند که وقتی که داخل ایران نیستی. از آن همه ادا و اصول و زرق و برق دست می‌کشد و می شود یک دوست نزدیک. اجبارش می‌شود پیش‌نهاد دوستانه و دوستیش می‌شود واقعی. کسی حالت را با فوائد روزه‌گرفتن برای سلامتی به هم نمی‌زند، کسی برایش مهم نیست که تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری، و لابد کسی هم نیست که روزه‌داری و ثواب هنگفتش را به قیمت‌های پایین به تو بفروشد. خودت هستی و خودت. کارهایی می‌کنی مثل پیداکردن اوقات شرعی در اینترنت، که انگار این یک ماه پرکارترین وقتشان است، و دانلود کردن ربنا، که گاهی از سنگینی بار نوستالژیکش نمی‌توانی تا آخرش را بشنوی. همین‌هاست. غذا را که کم و زیاد و دیر و زود همیشه می‌خوری. میزبانی هست انگار، که به بهانه‌ی مهمانی کمی نزدیک او بودن مهم است.

ماه رمضان شیرینی خاطره‌ی دور افطارهای دونفری ای را هم دارد، پنهان از چشم‌های سرزنش‌گر، یا زیر بار فضولی کسانی که به غیر از خودشان به همه‌کس و همه‌چیز کار دارند. تقریبا همیشه یکی دوساعت بعد از اذان. و شیرینی احساسی که از سیرشدن بیش‌تر بود، خیلی بیش‌تر.

2 comments:

Anonymous said...

ماه رمضان تان مبارک
با همه احساس های خوبی که برایش دارید.

Anonymous said...

دوست عزیز چقدر کلمات دلنشین بود و به دل نشست