Friday 22 January 2010

رمان


چندروز پیش در یک برنامه ای که کتاب معرفی می کنند طرف یک رمانی رو تعریف کرد که این طور بود: یک زنی است که در زندگی اش احساس سرخوردگی می کند و با شوهر به مشکل خورده و خلاصه همه چی به هم ریخته، و یک ته انگیزه ای که به ادامه داشت کشاندش به این کلاس های رفع مشکلات زوج ها. آن جا سه تا آدم مثل خودش را پیدا می کند و می شوند دوست صمیمی و یار غار و پایه ی درد دل. نمی دانم به خاطر یکی از کارهایی که کلاس گفته بود، یا همین طوری بین خودشان تصمیم گرفتند بروند سه روز روی این قایق های بزرگ، بدون تلفن، دور از همه چی. یک جور کنار گذاشتن همه چیز و فقط آرامش و تفریح و احتمالا تجدید نیرو. موقع سوارشدن یک کدام از چهارنفر دیر می کند و آخرسر هم نمی رسد. سه تای دیگر بعد از کلی استرس حالا ناراحت نیامدن دوستشان بودند. توی قایق یک نفر یک نامه به دستشان می دهند که از طرف نفر چهارم است. توش نوشته من تصمیم گرفتم با شوهر یکی از شما سه تا بروم. شرمنده و این حرف ها.
و می گذاردشان توی خماری، توی آن شرایط که تا سه روز دستشان به هیچ چی بند نیست.

خیلی خوشم آمد. نفر چهارم را می گویم. برایم رفت در دسته فایت کلاب. حالا نویسنده شاید آخر داستان را به این برساند که آن سه روز سه زن بی نوا مردند و زنده شدند و وقتی برگشتند دیدند طرف شوهر او نبوده و یک هو دوباره عاشقش شوند و زندگی شیرین شود و این ها. شاید هم اصلا آخرش معلوم شود که نفر چهارم اصولا خالی بسته بوده. رمان است دیگر، نباید انتظار زیادی داشت.


No comments: