Sunday 25 January 2009

سفر بازگشت و خماری

نصف سنگین زندگی این دو سال را جمع کردیم و بستیم و چپاندیم در چمدان که من برداشتم و آوردم. الان هم ته واگن وسط راه‌رو است و کسی نمی‌تواند تکانش بدهد بس که سنگین است. دی‌شب آخرشب میل زدم به دوستی که من فردا ظهر می‌رسم پاریس و اگر می‌توانی بیا کمک. آمد و نجات پیداکردم. دیدنش البته از کمکی که کرد عزیزتر بود، هرچند بدون دیدنش نمی‌مردم ولی با آن چمدان و کوله و ساک و ساز توی هزارتوی مترو چرا.

پشت به حرکت قطار نشسته‌ام. هربار که سوار می‌شوم قبل از این که شماره صندلی را پیدا کنم سعی می‌کنم ببینم ته ته‌ دلم رفتن‌اش بیش‌تر است یا برگشتن؛ مشتاقم و مهاجرت می‌کنم، یا این که اصلا این‌همه درخت و تپه و رودخانه که آن ور شیشه درهم می‌روند دخلی به من ندارند. این بار ولی دلم می‌خواهد این طوری ببینم که دارم برمی‌گردم و آرامم و دلم آشناهای سابق را می‌خواهد. از لیون که بگذریم، نیم ساعت کم‌تر سر و کله‌ی تپه‌ها پیدا می‌شود. بعد یک کوهی از دور پیدا می‌شود، سمت شمال، بعد یکی دیگر، و تا چشم‌ به هم بزنی کوه‌ها دوره‌ات کرده‌اند.

*

انگار خواندن و نوشتن را دوباره کشف کرده‌ام। ولع شدیدی به خواندن دارم و دارم ویش لیست درست می‌کنم از کتاب‌هایی که با اولین پولی که توانستیم کنار بگذاریم بخریم و از ایران بیاید. فعلا وبلاگ و مقاله‌های آن‌لاین شده‌است پرکن عریضه. نوشتن هم، فعلا همین بلاگ نیمه تعطیل، تا بعد شاید دستی به قلم رفت. کی چی می‌دونه؟

*

این پسرک جیگر خوش‌اخلاق وروجک همین‌طور از اول سفر من رو به عکس گرفتن تحریک می‌کنه. دوربینم هم دور از دست نیست، ولی نمی‌دانم چرا دستم نمی‌رود. این قدر این خانواده‌ی کوچک سه‌نفری و عضو جدید در راه، شیرین و واقعی و دوست‌داشتنی ‌اند که فکر می‌کنم دوربین درآوردن و هدف گرفتن همه چیز را خراب می‌کند. پدرومادر به نوبت با پسرک بازی می‌کنند و کتابش را برایش می‌خوانند و او از صندلی‌های قطار بالا می‌رود و از لای درزها مادرش را پیدا می‌کند و داد می‌زند «زو تم». آن کسی که شیفت نیست مجله ورق می‌زند یا یک چرت می‌خوابد. یک کم پیش دیدم مادر دارد از توی یک جور ژورنال لباس بچه‌ی صورتی می‌بیند. لابد دختر است این دومی، یا این که نه و طفلکی نگاه می‌کرده و حسرت می‌خورده.

*

از صبح که راه افتاده‌ام ردیف موسی خان معروفی گوش می‌دهم. حدود بیست نوار است و اول هر نوار می‌گوید «دستگاه فلان، ردیف اساتید بزرگ موسیقی ایران که توسط این جانب موسای معروفی جمع آوری و تنظیم گردیده. اکنون به وسیله‌ی آقای سلیمان روح‌افزا که از هنرمندان با سابقه می‌باشند در این سال هزار و سی‌صد و سی‌وهشت شمسی در نوار ضبط می‌گردد تا به یادگار بماند؛

بماند سال‌ها این نظم و ترتیب، ز ما هر ذره خاک افتاده جایی

غرض نقشی است کز ما باز ماند، که هستی را نمی‌بینم بقایی»

از رو نمی‌خواند، این است که هربار چیزی را عوض می‌کند، مثلا توسط را به وسیله‌ می‌گوید، یا فقط بیت دوم شعر را می‌خواند. و این که عجیب حضور دارد، در تمام جمله‌ها و مضراب‌های آقای روح‌افزا ایستاده‌است و انگار می‌خواهد یک چیزی بگوید، توضیحی اضافه کند یا مثلا بگوید که این‌جا این اشاره هم خوب است. ولی خودش را نگه داشته و چیزی نمی‌گوید که، می‌مانیم در خماری.

2 comments:

Anonymous said...

خوش به حالتون كه كسي به كمكتون آمد ... ما كه سالهاست در راه هستيم همراه با چمدانهاي سنگين و هيچوقت كسي هم به دادمان نرسيده ... قدر دوستتون را بدونيد

rahi said...

سلام رکسانا
چه غمگین. چرا، مگر شما دوستهایی ندارید که وقتی کارتون گیر کرد ازشون کمک بخواهید، و وقتی کار آن ها گیر کرد سراغ شما را بگیرند؟