واقعا روح بزرگی دارد این پسر، خیلی بزرگ. همیشه خجالت من را در میآورد، و میشود گفت لجم را از خودم، که این قدر تنبل و تنپرور و راحت طلب شدهام. اینجا دکترا میخواند، سال دوم. بورس کشور خودش است، سوریه، و این یعنی دو سوم من حقوق میگیرد، و هرسال کلی کاغذبازی دارد و تازه حقوقش هم مرتب نیست، چندماه یکبار، با کم و زیادش. تابستان پیش ازدواج کرد و الان هم منتظر دخترشان هستند که به زودی قرار است بهدنیا بیاید. از چندوقت پیش رفت و با کلی دوندگی اجازه کار گرفت و شروع کرد در یک ساندویچی کارکردن. کار هم معمولا شب است، دیروقت میرود و تا نصفه شب میماند. کنار اینها هم پروژه میگیرد از سوریه و تازگیها همین جا، از پروژه طراحی صنعتی تا تعمیرات دستگاه. همیشه هم رویش باز است، و زندگی را آسان میگیرد. من فقط و فقط موضوع ژیگولی تز ام را دارم و کارم دودقیقه دوچرخه سواری است از خانه تا دانشگاه و باقی زندگی در خوردن و خوابیدن. در عوض همیشهی خدا هزارتا مشکل دارم و از همه طلبکارم و سرهر موضوع کوچکی یک قضیه بزرگ درست میکنم و نگرانی و نگرانی و نگرانی از این که همهی چرخها درست بچرخند و بیمه داشته باشند. آن وقت این پسر با گواهینامهی سور(یها)ی و با زن حامله و با ماشینی که هشتصد یورو خریده میروند پاریس و از آن جا آلمان و اتریش و بالاتر چک، که برادرش را ببینند و بیایند.
این است که وقتی در نوشتن یک متنی که همه چیزش را میدانم و یک هفته است معطلم کرده ماندهام و از اول صبح صفحهی ورد جلویم باز است و دارم فکر میکنم دیشب را خوب نخوابیدهام و الان حال ندارم بنویسم، از راه میرسد و تعریف میکند دیشب را اصلا نخوابیده و ساعت نه برگشته اینجا روی کاری که باید تحویل میداده کار کرده (خانه کامپیوتر ندارد) تا ساعت دوازده که برود سرکارش و چهار ونیم رسیده خانه و با الهام چیزی خوردهاند و دو ساعتی خوابیده تا بیاید। این است که از خودم خجالت میکشم که دارم کار میکنم و سخت است و …
Monday, 26 January 2009
من این آهنگ را سال ها با صدای فریدون فرخزاد شنیده بودم و دوست می داشتم। پارسال نسخه ی اصلی اش را پیدا کردم و کلی علاقه ام به ش بیشتر شد، و البته که علاقه ام به نسخه آقا فری تغییری نکرد. برادرز فور (Brothers Four) یک گروه فولک امریکایی است که سال ۱۹۵۷ در سیاتل کارش را شروع کرد، و اگر سری به سایتشان بزنید می بینید که هنوز هم پا برجاست و کنسرت می دهد و عنوان longest surviving برایش خیلی نامربوط نیست. یکی زیر آهنگ پیغام گذاشته باورش سخت است که یک وقتی رادیو را روشن می کردی و این جور چیزها می شنیدی.
نصف سنگین زندگی این دو سال را جمع کردیم و بستیم و چپاندیم در چمدان که من برداشتم و آوردم. الان هم ته واگن وسط راهرو است و کسی نمیتواند تکانش بدهد بس که سنگین است. دیشب آخرشب میل زدم به دوستی که من فردا ظهر میرسم پاریس و اگر میتوانی بیا کمک. آمد و نجات پیداکردم. دیدنش البته از کمکی که کرد عزیزتر بود، هرچند بدون دیدنش نمیمردم ولی با آن چمدان و کوله و ساک و ساز توی هزارتوی مترو چرا.
پشت به حرکت قطار نشستهام. هربار که سوار میشوم قبل از این که شماره صندلی را پیدا کنم سعی میکنم ببینم ته ته دلم رفتناش بیشتر است یا برگشتن؛ مشتاقم و مهاجرت میکنم، یا این که اصلا اینهمه درخت و تپه و رودخانه که آن ور شیشه درهم میروند دخلی به من ندارند. این بار ولی دلم میخواهد این طوری ببینم که دارم برمیگردم و آرامم و دلم آشناهای سابق را میخواهد. از لیون که بگذریم، نیم ساعت کمتر سر و کلهی تپهها پیدا میشود. بعد یککوهی از دور پیدا میشود، سمت شمال، بعد یکی دیگر، و تا چشم به هم بزنی کوهها دورهات کردهاند.
*
انگار خواندن و نوشتن را دوباره کشف کردهام। ولع شدیدی به خواندن دارم و دارم ویش لیست درست میکنم از کتابهایی که با اولین پولی که توانستیم کنار بگذاریم بخریم و از ایران بیاید. فعلا وبلاگ و مقالههای آنلاین شدهاست پرکن عریضه. نوشتن هم، فعلا همین بلاگ نیمه تعطیل، تا بعد شاید دستی به قلم رفت. کی چی میدونه؟
*
این پسرک جیگر خوشاخلاق وروجک همینطور از اول سفر من رو به عکس گرفتن تحریک میکنه. دوربینم هم دور از دست نیست، ولی نمیدانم چرا دستم نمیرود. این قدر این خانوادهی کوچک سهنفری و عضو جدید در راه، شیرین و واقعی و دوستداشتنی اند که فکر میکنم دوربین درآوردن و هدف گرفتن همه چیز را خراب میکند. پدرومادر به نوبت با پسرک بازی میکنند و کتابش را برایش میخوانند و او از صندلیهای قطار بالا میرود و از لای درزها مادرش را پیدا میکند و داد میزند «زو تم». آن کسی که شیفت نیست مجله ورق میزند یا یک چرت میخوابد. یک کم پیش دیدم مادر دارد از توی یک جور ژورنال لباس بچهی صورتی میبیند. لابد دختر است این دومی، یا این که نه و طفلکی نگاه میکرده و حسرت میخورده.
*
از صبح که راه افتادهام ردیف موسی خان معروفی گوش میدهم. حدود بیست نوار است و اول هر نوار میگوید «دستگاه فلان، ردیف اساتید بزرگ موسیقی ایران که توسط این جانب موسای معروفی جمع آوری و تنظیم گردیده. اکنون به وسیلهی آقای سلیمان روحافزا که از هنرمندان با سابقه میباشند در این سال هزار و سیصد و سیوهشت شمسی در نوار ضبط میگردد تا به یادگار بماند؛
بماند سالها این نظم و ترتیب، ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما باز ماند، که هستی را نمیبینم بقایی»
از رو نمیخواند، این است که هربار چیزی را عوض میکند، مثلا توسط را به وسیله میگوید، یا فقط بیت دوم شعر را میخواند. و این کهعجیب حضور دارد، در تمام جملهها و مضرابهای آقای روحافزا ایستادهاست و انگار میخواهد یک چیزی بگوید، توضیحی اضافه کند یا مثلا بگوید که اینجا این اشاره هم خوب است. ولی خودش را نگه داشته و چیزی نمیگوید که، میمانیم در خماری.
تمام شد، همان طور که انتظار میرفت و از سرنوشت باقی دوستان به نظر میرسید بانو زودتر از من دفاع کرد و دکتر شد. آن هم دکتر حرفهای. من تنهای آدم اضافی جلسه دفاع بودم، چون دفاع محرمانه بود و من هم تعهد امضا کردم و اینها. بیعقلها نمیدانستند که شباش با هم تمرین کرده بودیم که.
این بار دیگر بار آخری است که از هلند میروم. رفتم دانشگاه و با بچههایی که میشناختم سلام و علیکی کردیم و با استاد عزیز گپ مفصلتری زدیم. موقع خداحافظی گفتم که تا پاییز آینده. تقریبا قطعی است که برای دفاع دعوت میکنیمش، ولی هنوز نمیدانیم به عنوان عضو اصلی هیات ژوری باشد یا نه. به هرحال ارائه نهایی دکترا به زبان فرانسه است. امسال دیدم دو نفر از بچههای لابو در ژوریشان آدمی داشتند ـ رئیس ژوری ـ که فرانسه نمیدانست. متن تز هم که به فرانسه بود. این شد که دوستان لطف کردند و شب قبل دفاع، یک پیش دفاع به انگلیسی فصیح فرانسوی برای آقایان رئیس داشتند. روز دفاع هم که در مدت ارائه آقای رئیس سوت میزد و شکلها را نگاه میکرد. من گزارش (همان رساله معروف) ام را به انگلیسی مینویسم. ولی برای ارائه احتمالا وضع به همین منوال خواهد بود.
این بار هلند بسیار خوش گذشت. البته باری نبود که بدگذشته باشد، ولی این داستان داریم میرویم و بار آخر است باعث شد بیشتر دوستان را ببینیم و دور هم باشیم و غیر از آن دونفری بیرون برویم و بگردیم، بدون عذاب وجدان و نگرانی از کارهای مانده. (برای توضیح عرض کنم که من اصولا عذاب وجدان یا نگرانی از کار مانده نداشتهام و ندارم) رفتیم موزهی موریس اشر و کلی با تفکرات و نقاشیها و طرحهای گرافیکیاش حال کردیم.
و این که زندگی مثل چی میگذرد। دو سال پیش این وقت ها ـ کمی پیشتر ـ خودمان هم از این سوال معروف که این دوسال را چهکار میخواهیم بکنیم و چهطوری سر کنیم نگران میشدیم. حالا میشود گفت آن قدر زودگذشت که وقت نگران شدنی هم در کار نبود.
در فرودگاه نشستهام. یک گوشهای پیداکردهام که پریز برق و زیر فریادهایی که مدام تکرار میکند «فینال کول، فینال کول، پسژغ فلایت تو کپنهاگن میس هینتسون، سلین تو ز گیت پلیز» دارم یادداشتهای آقای شهبازی را که مدتیست دلم میخواهد ببینم و وقت نمیشود میخوانم.
دوهفتهی پیش همینجا نشستهبودم و اتفاقا شروع کردم یک یادداشت نوشتم که چرا فکر میکنم در دور بعدی ریاست جمهوری احمدینژاد از خاتمی بسیار بهتر است. نوشتم ولی اینجا نگذاشتمش و هفتهی پیش دیدم که خاتمی بازی آمدن را شروع کرده. حیف، البته هرچند کاندیدا شدن خاتمی ربط خاصی به تایید صلاحیت شدن و از صندوق درآمدنش ندارد. ولی خوب حیف دیگر.
از اخبار این مدت عرض شود که تعطیلات نوئل رفته بودم هلند پیش بانو و یخزدیم از سرما و بانو گزارش نوشت و من مقاله خواندم و بچههای آنجا را دیدیم و خوش گذشت. از وقتی برگشتم گرنوبل تا الان که منتظرم صدا بزنند و برویم سوار شویم بریم هلند (دیگر هیچ کسی نمیداند کدامش رفت است کدامش برگشت) شش سیلندر روی دوتا مقاله کار کردم تا آخرین مهلت که پنجشنبه بود فرستادیمشان. یک جور پررو بازی بود، چون استادهام گفتهبودند نه و مقاله کنفرانس بس است و من هم نمیتوانستم حالیشان کنم که بیرون فرانسه هم زمین و انسان وجود دارند و کاملا اتفاقی خیلیهایشان توی این حوزهی که ما کار میکنیم کارهای بزرگی کردهاند و یک کامیونیتی اساسی دارند و باقی قصه. خلاصه به بهانهی این که این یک قسمت از تز است ماجرا را پیش بردم و هفتهی آخر تبدیلش کردم به مقاله و آن انسانهای شریف با تمام رئیس بازی و دلخوری که مشهود بود وقتی که کار را دیدند وقت گذاشتند و خواندند و اصلاح کردند و این حرفها. حالا بد نیست یک هفتهی دم پرشان نباشم.
خبر دیگر این که دیشب کنسرت بود در گرنوبل، استاد شمیرانی و شرمین موفقی. استاد شمیرانی پدیدهایست، یک وقتی دربارهاش اینجا مفصل مینویسم. کنسرت خوبی بود، سوای ایرانی بودنش که یعنی نیمساعت تاخیر و این حرفها. فرانسویها هم آمده بودند که شرمنده فرمودهبودند. شرمین موفقی هم که دربارهاش نوشتهبودم، شاگرد محمدرضا لطفی بوده و حالا منتی است که ما شاگردیش را میکنیم در ولایت گرنوبل.
دارد برای بار دوم صدا میکند که برویم سوار شویم. من گول این اتوبوسه رو خوردم که خالی بیرون وایستاده بود، هواپیمای ما آمده نزدیک و میتوانیم پیاده برویم سوار شویم. بروم که سرنوشتم مثل میس هینستون نشود.
پسنوشت: بعدا معلوم شد نگاههای نهچندان دوستانهی آن دختر وپسری که آن روبهرو نشسته بودند به خاطر پریزبرق بوده نه چیز دیگر. من که پاشدم زود آمدند و فیلمبینشان را زدن به برق و نشستند به دیدن.