Monday 14 April 2008

دو هفته‌ی پیش روز شنبه رفته بودیم بازار وسط شهر. یک گل‌فروش دیدیم که گل‌دان‌های کوچک ـ خیلی کوچک ـ آپارتمانی دارد و توی جعبه‌های بزرگ مقوایی چیده و می‌فروشد به ثمن بخس. هی‌ دل‌دل نگاهش کردیم و پول‌هایمان را شمردیم و حساب کردیم که بعد از اجاره و بیمه و پول ویزا و بلیت‌هایی که این‌ماه باید بخریم، به اضافه‌ی سهم آقای آلبرت‌هاین و آقای ایکیا سهمی هم برای این دل‌بری‌های این گل‌وگیاه‌ها می‌ماند یا نه. آقاهه که نگاه‌ خریدار ما را دید گفت اگر یک جعبه را بخریم ارزان‌تر هم می‌دهد. این شد که ما جعبه به دست با بیست‌وچهار دوست‌ تازه‌مان و زیر نگاه و لب‌خند مردم آمدیم خانه.

دوهفته با هم خوب و خوش بودیم، پخش شده بودند این طرف و آن طرف خانه و شروع کردن هی آب خوردن و قدکشیدن. تا این که پری‌روز رفتیم برایشان بیست‌وچهارتا گل‌دان کوچک سفالی گرفتیم و خاک و بعد از ظهر نشاندیمان در خانه‌های جدید. همان وقت به فکر افتادیم برایشان اسم بگذاریم.

الان بیش‌ترشان اسم دارند. ژان‌فرانسوا ـ که برگ‌هایش تا بالای لپ‌تاپ می‌رسند ـ سرک کشیده ببیند من چه ‌می‌نویسم. «مقاله‌ی کنفرانس است عزیزم، خودم هم نمی‌فهمم چه ‌دارم می‌نویسم. بی‌خود خودت را خسته نکن، برو به همان جوانه‌ای که تازه سبز کردی برس. برو پسرم، برو عزیزم.»

No comments: