Wednesday 9 July 2008

شوخی هلندی

مدتی است غرزدن پشت سر هلندی‌ها بیماری مشترک همه‌مان ـ این‌هایی که در دلفت می‌زییم ـ شده است. ماجرا محدود به ایرانی‌ها نیست البته، تقریبا باقی مردم دنیا هم که کارشان به هلند افتاده در این غرزدن مشترک سهیم اند. قبول دارم عجیب است و خیلی‌هاش برای کسانی که ایران زندگی می‌کنند و این حرف‌ها را می‌شنودند بیش‌تر از جنس لوس‌بازی است، ولی تجربه نشان داده که وقتی بخوری خوب بدانی.

دی‌شب رفته‌بودیم یک جا ببینیم، برای اسباب‌کشی. آگهی را در اینترنت یافته بودیم و ای‌میل زده‌بودیم برای قرار دیدن، قرارشد دی شب ساعت هشت. رسیدیم و رفتیم بالا. یک اتاق ده متری بود، زیر شیروانی، با تخت و کمد و میز اوراق. شش نفر دیگر هم توی اتاق بودند و آمده‌بودند ببینند. یک جور خانه دانش‌جویی بود با شش ساکن. سه تا از همان شش ساکن که همه جوان‌های هجده تا بیست و دوساله‌ی هلندی بودند گفتند برویم پایین توی سالن برای صحبت. یک‌کدامشان لیست درآورد و معلوم شد که این یک جور مصاحبه است، برای شناختن آدمی که می‌خواهد بیاید. پانزده نفری می‌شدیم تقریبا. می‌پرسیدند که اسمت چیست و چه‌کاره‌ای و تفریحت چیست و چه موسیقی‌ای گوش می‌دهی و از این حرف‌ها. بعد گفتند حالا گروه‌ها را عوض می‌کنیم، و ما فهمیدیم که بیست‌نفر دیگر هم در اتاق دیگری اند ـ و همه هم برای همان لانه موش به قیمت 350 یورو در ماه آمده بودند ـ و حالا می‌خواهند عوض کنند که همه اعضای خانه همه‌ی سی پنج کاندیدا را ببینند. ما البته جا را نمی‌خواستیم، ولی می‌خواستیم ببینیم هلندی بازی و ژست‌های جوانانه که طرف روی مبل لم می‌دهد و با لحن غیرمعمولی می‌پرسد که «گفتی چی می‌خونی؟ قبلا چی می‌خوندی؟» و آن همه احساس قدرت و مالکیت که در جوانک‌ها جمع شده بود، و از قرار خودشان چندماه پیش یکی از همین سی‌چهل نفر کاندیدا بودند، تا کجا ادامه دارد. گروه دوم مصاحبه کننده‌ها به مراتب مهوع‌تر بودند، وسط معرفی دیگران حرف می‌زندند و با هم می‌خندیدند، با کاندیداهای هلندی‌ها به هلندی حرف می‌زدند و مثلا اطلاعات خانه و معرفی خودشان هم به هلندی بود (این‌جا این رسم نیست، وقتی خارجی‌ای هست همه انگلیسی حرف می‌زنند، و برایشان هیج سختی‌ای ندارد). بعد فرستادمان پایین در یک سالن، و بیست دقیقه‌ای تصمیشان را طول دادند. بعد آمدند و ادامه‌ی شو را اجرا کردند که از آمدن ما و وقتی که گذاشته‌ایم تشکر کنند و بگویند که همه‌ی کاندیداها عالی بودند و تصمیم خیلی سختی بود و ...

لطفا این پنج نفر بمانند و از باقی متشکریم که آمدند.

سعی می‌کردیم تلخی آن‌همه ابتذال و کوچکی و حماقتی که تماشا می‌کردیم را به شوخی و حرفی بگیریم. از آن‌جا که بیرون آمدیم چرخی زدیم تا برسیم خانه و دیگر حرفش را نزدیم.

امروز صبح گشتم ببینم آن داستان عزیز نسین که اسمش شوخی یا همه‌چه چیزی بود پیدا می‌کنم یا نه. روی شبکه نبود. ماجرای آدم بدبخت دنبال کاری بود که به برای آگهی‌ای رفته بود شرکتی و وقتی داشتند باهاش مصاحبه می‌کردند، پرسیدند که اهل شادی و تفریح و شوخی هست یا نه. او عطسه‌اش می‌گرفت، یا از چشم‌هایش آب می‌آمد، یا همه تنش می‌خارید، یا نشیمنش داغ می‌شد. و حاضران نگاهش می‌کردند و می‌خندیدند. آخرش به‌ش گفتند که آفرین، تو دوام آوردی، ما یک شرکت تولید وسایل شوخی هستیم و شما انتخاب شدی که ماهی یک بار بیایی ما وسایل تازه‌مان را رویت امتحان کنیم. دنبال اصل این جمله می‌گشتم «جلو رفتم و مشت محکمی توی دماغ پهن آن کت‌وشلواریه که پشت میز نشسته بود زدم. خون تمام صورتش را گرفت و از درد فریاد می‌کشید. گفتم ببخشیدها، ما اون قدرها با کلاس نیستیم، شوخی‌هامون هم این‌جوریه، خرجی هم نداره. و در را پشت سرم بستم و آمدم بیرون »

No comments: