حکایتی عجب است این ! ندیده ای که چه سان
به تیغ کینه فکندندمان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هر کجا کشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین زخون رفیقان من خضاب گرفت
!چنین به سردی در سرخی شفق منگر
یکی به دفتر مشرق ببین پدر که نبشت
!به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه بشر
برای این که مثلا این سکوت مردهی اینجا را بشکنم، یا به فرض خبری بدهم که هنوز خورده آتشی زیر خاکستر مانده که به وزشی سرخ میشود و گر میگیرد. اصل حرف این است که دیگر با دنیای وبلاگستان غریبه شدهام. دیگر وبلاگ نویسی نه آن شور و شوق حرفزدن با مخاطب را دارد، و نه حتا حرفی برای گفتن مانده. همه ساکنان سیارهی بالاترین و خبرخوانها و اشتراک فیدهاییم. حرفها همه از سیاهی و زوال خانه است، که هر روزش با غصهی فردایی که بدتر خواهد بود تمام میشود. و حکایت ما حکایتی نیست که خریداری داشته باشد.
دیشب فیلمی میدیدیم با بانو، که دربارهاش نمیدانستیم. شروع عجیبش یک حس عجیب را درم بیدار کرد، حس وقتی که تیغ تیزی انگشتت را میبرد و اینقدر تمیز و سبک و نرم میبرد که تو نمیتوانی خونی را که همهجا را قرمز میند به باورت بنشانی. وقتی از اخبار خاورمیانه به اخبار داغ و بعد به سرتیتر اخبار و بعد از یکی دو رسانه به همهی رسانهها و بعد دیگر گوشهی هر صفحهی اینترنتی و کنار هر بحثی که از کنارش رد میشدی رسیدیم، باز باور نمیکردم که تیغ بتواند به این سادگی ببرد. حالا در سینما هم تهران لوکیشن معاملات موشک و بمب و ایرانیها معاملهگرهای آدمکش شدهاند. این یعنی دیگر این حرف خریدار دارد و مردم را به سینما میکشاند. و ما هنرپیشههای بیرون سینما سایهی جنگ بالای سرمان است، و امیدمان به هیچکس نیست، یک کم دیگر هرکسی پا پیش بگذارد برای تقسیم غنائم است.
سخت است و تلخ است و تاریک است و همین است.
1 comment:
سخت است و تاریک است و سرد، اما چه کنیم که محکومیم به امیدواری. شاد باشید و پاینده
Post a Comment