رهیانه
فقط چون که در آن محدودهی مرزی به دنیا آمدهایم.
شاید فقط چون که پدر و مادرمان در آن محدودهی مرزی تسلیم سرنوشت شدند.
به خاطر این که تو توی آن محدودهی مرزی بودی؟
به خاطر این که این کاغذها نشان میدهند که من آوار آب و خاکی را برگردنم آویختهام.
به خاطر خاک
شاید فقط به خاطر ...
نه فقط به خاطر چشمها و موی مشکی
نه به خاطر بوی عرب همیشگی تنات،
نه به خاطر سیاهی صدای بلند همراهت
نه
به خاطر همان کاغذی که تاریخ همه حماقتها را روی سرت آوار میکند
به جبران همهی آنهایی که تو نبودهای
به تلافی روزهای بی تو شبشده
چرا تو را به جای آن همه نکشتهاند؟
چرا من را به ریزش طلایی پریشان آفتاب
به آبی دریا
نه، به پیچ و خم ربلهای قطار هم نبستهاند؟
آسمانی هموار میکند؟
پینوشت: افسره نشدهام، خودم را هم قرار نیست بکشم. حالم سر جایش نیست. نخوانید اگر حالتان را ازتان میبرد.
No comments:
Post a Comment