au revoir
آنقدر زود گذشت که وقت خداحافظی هم نماند. همهی ماجرا خلاصه میشود به این که «فرانسهی عزیز، فِیلن خداحافظ».
احساس عجیبی است وقتی خانهی نداری که بهش برگردی। جایی میرسی، خوانده و نخوانده، و ساقهی سفت و بلندت را توی خاکش فرو میکنی که باد اگر تند آمد با خودش نبردت. به این جوانههای سبز و مشتاق که از ساقهات درآمدهاند و سرک میکشند نباید اعتماد کرد؛ ریشهای در کار نیست. روزی هم میآید که ساقه را دربیاوری و با جوانههایی که هنوز رویش ماندهاند، بدون برگ و ریشه و پیوند و خاک، ببری و جای دیگری، خاک دیگری. میشود که دلت دیگر تنگشدن را یادش برود؟
هنوز که نشده، دلم برای کوهها و رود پر پیچ و خم و بن ژوق تنگ میشود.
4 comments:
شاید اینجوری بگذارید و بگذرید شدنیتر باشد
چرا می روید؟ کجا ؟
bon jour.دیگر دلت تنگ نشود. transmitez mon regarde a votre famille. au revoir Monsieur
سلام من براتون میل زده بودم متوجه نشدم شما چی جواب دادید!
Post a Comment