Friday, 28 September 2007

رهیانه

فقط چون که در آن محدوده‌ی مرزی به دنیا آمده‌ایم.
شاید فقط چون که پدر و مادرمان در آن محدوده‌ی مرزی تسلیم سرنوشت شدند.
به خاطر این که تو توی آن محدوده‌ی مرزی بودی؟
به خاطر این که این کاغذها نشان می‌دهند که من آوار آب و خاکی را برگردنم آویخته‌ام.
به خاطر خاک
شاید فقط به خاطر ...

نه فقط به خاطر چشم‌ها و موی مشکی
نه به خاطر بوی عرب همیشگی تن‌ات،
نه به خاطر سیاهی صدای بلند هم‌راهت
نه
به خاطر همان کاغذی که تاریخ همه حماقت‌ها را روی سرت آوار می‌کند
به جبران همه‌ی آن‌هایی که تو نبوده‌ای
به تلافی روزهای بی تو شب‌شده
چرا تو را به جای آن همه نکشته‌اند؟
چرا من را به ریزش طلایی پریشان آفتاب
به آبی دریا
نه، به پیچ و خم ربل‌های قطار هم نبسته‌اند؟

کجاست بزرگی آن وعده که بر خساست زمینِ سخت،
آسمانی هم‌وار می‌کند؟

پی‌نوشت: افسره‌ نشده‌ام، خودم را هم قرار نیست بکشم. حالم سر جایش نیست. نخوانید اگر حالتان را ازتان می‌برد.


Wednesday, 26 September 2007

همین حرف ها

هر روز صبح که می‌رسم محل کارم ذوق نوشتن دارم. اگر شانس بیاورم که صفحه‌ی اخباری از دیروز باز نباشد که حالم را بگیرد، که معمولا هست. بعضی روزها هم نامه می‌نویسم، به آشناهای قدیمی. معمولا کسی جوابم را نمی‌دهد، می‌دانم. همه سرشان شلوغ است، ایران یادته که وضع کارها چه‌طور بود؟ همون طوریه هیچ‌چی عوض نشده. گاهی وقت‌ها هم وب‌لاگ می‌خوانم. اول چندنفری که پای ثابت اند، بعد اگر وقت و حوصله ماند سرکی به بقیه. چه حرف تازه‌ای هست مگر؟

منشی این‌جا (دانشگاه دلفت) بعد سه هفته از روزی که گفته بود شماره کارمندی و کارت و باقی مدارکتان سه‌چهار روز دیگر آماده می‌شود دی‌روز آمده بود پی‌ام. «من کارهایت را پی‌گیری کرده‌ام، مشکلی در کار است. اداره نیروی انسانی گفته که پس مدارک مربوط به ویزا و اجازه‌ی کار و این‌ها کجاست؟ باید برگردی ایران. ما این‌جا برایت درخواست می‌دهیم و آن‌جا سفارت هلند بهت جواب می‌دهد. باید بدانی که ماجرا معمولا شش تا هشت ماه طول می‌کشد و البته ممکن است که جواب مثبت نباشد. راستی یک سوال : تو چه طوری وارد هلند شدی؟»

ـ با قطار. سرم را انداختم پایین و آمدم. کسی هم کاری نداشت. مگر باید چه کار می‌کردم؟

«پسر، تو نمی‌دانی ایرانی بودن چه در دردسری دارد. برای دوستت که امسال آمده ما یک سال قبلش تقاضا دادیم و شش‌ماه طول کشید. تازه من کلی مدرک امضا کردم که او نمی‌خواهد در زمینه‌ی ساخت سلاح اتمی کار کند. بعد تو سرت را انداختی پایین و آمدی؟»

فردا قرار است من و استاد مشاور و مسوول نیروی انسانی این دانشکده برویم جلسه خدمت بخش نیروی انسانی دانشگاه. به شدت یاد روزهایی افتاده‌ام که رفته بودم پالایشگاه و مسوول واحدی که قرار بود برایش کار کنم بردم اداره‌ی نیروی انسانی برای قرارداد و این حرف‌ها و توی طبقه‌ی دوم آن ساختمان نفرت انگیز، من از احساس این که می‌خواهد من را به یک بهانه‌ای بیرون کنند داشتم خفه می‌شد. یادم است آقاهه گفت که باید بروی عدم سو سابقه بیاوری.

آقای نامجو، این‌ها را هم اضافه کن ته جبر جغرافیاییت.

Thursday, 20 September 2007

تلفن

تلفن ثابت داشتن در هلند
خانم متصدی امورخوابگاه‌ها «نمی‌شود، یعنی نه این‌که نشود ها، گران است، طول می‌کشد، می‌دانید، صرف نمی‌کند»
محض کنج‌کاوی یک روزی آخر وقت می‌رویم تا مغازه‌ی خط تلفن فروشی. آقا چه طور می‌شود تلفن ثابت بگیریم؟ می‌گوید «همین الان، آدرستان چیست؟» و بعد چند تا شماره‌ی آزاد نشان می‌دهد که انتخاب کنیم. انتخاب می‌کنیم. «ده روز دیگر وصل می‌شود. هزینه‌اش ماهی نه یورو و نود و پنج سنت است. ممکن است کارت اقامتتان را بدهید یک کپی ازش بگیرم؟» «اه، این که تاریخش تا چندماه دیگه است، چه کار کنیم؟ باید ودیعه بگذارید و وقتی کارت جدید آمد بیایید که برگردانمش.» باشد، ودیعه می‌گذاریم. «چند روز دیگر یک نامه برایتان می‌فرستیم. شاید ودیعه هم نخواست. من سعی می‌کنم درستش کنم.»

تلفن داشتن در فرانسه
ساختمان بیش‌تر خوابگاه‌ها از اختراع سیم‌کشی قدیمی‌تر است. آن‌هایی هم که نوتر اند، در کل دم‌ودست‌گاه کسی نمی‌داند تلفن اصولا سیم‌کشی لازم دارد. با پرس‌وجو و از روی تبلیغاتی که حتما یک‌جایشان یک خانم کم‌لباس تا بناگوش می‌خندد خودت را می‌رسانی به یکی از این مغازه‌های این‌کاره. خوش‌شانس که باشی یک ساعت صف وایستادن دارد. (واضح است که بعدازظهرها و روزهای شنبه که تو وقت داری تعطیل اند). می‌رسی به فرد مورد نظر و ازت می‌پرسد چه می‌خواهی. «تلفن ثابت». یک فرم می‌آورد. «کارت اقامت، سند خانه یا قرارداد اجاره، یک قبض برق یا گاز، مشخصات حساب بانکی، بیمه مسوولیت اجتماعی و پر شده‌ی این فرم را بیاورید که من برایتان قرارداد آماده کنم» می‌روی و با کاغذهای لازم، و به تجربه با کپی پاس‌پورت و دو سه تا چیز دیگر می‌آیی که دوباره صف ایستادنت حرام نشود. نمی‌شود و می‌رسی به قرارداد. هفت هشت صفحه است و باید همه را امضا کنی و حرف اول اسم و فامیل را بنویسی. می‌نویسی. «شماره‌تان این است. بین شش تا هشت هفته‌ی دیگر تلفن وصل می‌شود، قبلش به‌تان با نامه اطلاع می‌دهیم. قیمت آبونه بیست یورو در ماه است و هزینه‌ی مکالمات روی آن حساب می‌شود. قرارداد یک ساله است و قابل کنسل کردن نیست» (از روی تجربه عرض می‌کنم که سر یک سال که می‌خواهی قرارداد را کنسل کنی، یک بار دیگر صف می‌ایستی که بفمی باید به شماره‌ی فلان زنگ زد. شماره را هم عمرا بتوانی بگیری، همیشه مشغول است، و وقتی هم بگیرد مدتی طولانی پشت خط می‌مانی، از قرار دقیقه‌ای فلان قدر. بعد می‌شنوی که آخر ماه به تقاضایت ترتیب اثر داده می‌شود و از آن تاریخ، طبق قراردادتان، دو ماه بعد تلفن قطع می‌شود)

بعد می‌گویند چرا فرانسه را ول کردی رفتی هلند؟

Wednesday, 19 September 2007

هلانسوی

می‌دانید شاید، البته ننوشته‌ام، که ما از فرانسه آمدیم به هلند و مدتی این‌جا می‌زییم. اسم وب‌لاگ را ولی عوض نخواهم کرد. چیزهای زیادی نوشته‌ام درباره‌ی فرانسه و و زندگی فرانسه که هیچ‌کدامشان را نمی‌شود پابلیش کرد. اصولا فرق نوشته‌ی خوب با نوشته‌ی درپیت این است که نوشته‌ی خوب را سر صبر و حوصله می‌سایی و می‌پروری، و بعد هم حاضر نمی‌شی بفروشیش.

و اما هلند؛ از گل و کانال‌ها و صافی بی‌انتهایش هم که بگذریم، گفتنی زیاد دارد. سیستم دانشگاه‌ این جا را بیش‌تر از سیستم فرانسوی می‌پسندم. سیستم‌های اجتماعی هم ـ تا آن‌جایی که این مدت دیده‌ایم ـ همین طور اند. بیش‌تر ازشان می‌نویسم. لابد خبر دارید که این روزها مقامات هردو وطن جعلی ما با هم ساخته‌اند که بابای مملکت گل و بلبل ایران را دربیاورند. بی‌چشم و روها. انگار جنگ دیگر از تهدید سیاسی و سخنان شورای عالی امنیت درآمده و شده موضوعی که یک وزیرخارجه‌ی تازه از راه رسیده‌ی یک نخست‌وزیر تازه از راه رسیده‌تر تهدید کند که به باید خودمان را برای حمله به ایران آماده ‌کنیم. گوربابای خودت و رئیست و رفقای آمریکاییت. این همه سال شیراک یک کلمه در حمایت از جنگ عراق و افغانستان حرفی زد؟ که شما از راه رسیده و نرسیده بروید عراق، همان‌جایی که هرروز آن‌همه آدم می‌میرند، همان‌جایی که برای تاسیس پالایشگاه‌ها و پتروشیمی‌های بزرگ صاف و آماده شده است، که سهم‌تان را آن‌قدر که می‌شود احیا کنید.

پی اس : دیدم که رفیقمان دی‌روز کمی عقب‌نشینی کرده. انگار سازوکار رسمی سیاست دنیا شده همین جور شلوغ‌بازی‌ها و سروصدا راه انداختن‌ها. واقعا که.

Sunday, 16 September 2007

Je vais t'aimer

دوستت خواهم داشت
آن طور که هیچ‌وقت دوست داشته نشدی
دوستت خواهم داشت
دورتر از جایی که تصورش کرده‌ای
دوستت خواهم داشت، دوستت خواهم داشت

دوستت خواهم داشت
طوری که هیچ‌کس جسارت دوست‌داشتنت را نکرده است
دوستت خواهم داشت
طوری که خودم دوست داشته شدن را دوست دارم
دوستت خواهم داشت، دوستت خواهم داشت


پانوشت :
پیش‌نهاد می‌کنم اول آهنگ را بشنوید یا ببینید، بعد به دنبال شعر و معنیش باشید. ترجمه متن شعر بسیار سخت است و من بعد از مدتی کلنجار رفتن تقریبا بی‌خیال شده‌ام. اگر کسی واقعا علاقه‌مند است می‌توانم یادداشت‌هایم را برایش بفرستم. اسم خواننده میشل ساردو است، شعر را هم انگار خودش گفته. با این که در ابتدا موسیقی بسیار برتر از متن شعر به نظر می‌رسد، بعد شاید مثل من نظرتان عوض شد.

Friday, 14 September 2007

با وطن بازی

من ـ با این که کسی به این بازی دعوتم نکرده است ـ اهل بازی با وطن نیستم. من شاید از آن آشغال کله‌هایی‌ام که توی دیار غربت خاطرات شیرین وطنم را گم‌کرده‌ام، چون هیچ‌وقت به عادت مرسوم نخواهم گفت «این که همان فلان چیز خودمان است، تازه ما بهترش را داریم» و به ندرت است که پدیده‌، اثر، هنر یا هر آنتیته‌ی دیگری را ببینم و احساس کنم ما در آن از خارجی‌ها بهتریم. مگر برتری یا شکست در این مقایسه چه فرقی به حال کی دارد؟

البته فرقی هست بین خاکی که تمام سختی و سنگینیش را کشیدی و سنگ‌هایش پاهایت را خراشیده‌اند و تنه و لگدخوردی تا پا بگیری، و خاکی که به اتکایش به بار نشستی و شاخ و برگ می‌گسترانی. والبته نمی‌دانیم همین تو اگر در آن خاک می‌ماندی باز طراوتی‌ت بود تا سایه‌ای بر سری باشی، یا که لگد می‌پراندی و نفس می‌بریدی. فرق این است که تو، خاطراتت را توی آن خاک چال کرده‌ای و این خاک، بدون خاطره‌های آشنایش برایت غریبه است.

با وطن بازی کنیم، تلافی بازی‌هایی که این وطن بامان کرد؟ تلافی تفاوت نگاه دیگران به تو، وقتی که بگویی ایرانی هستی؟ یا شاید تفاوت راه‌هایی که برای همه همان‌قدر هم‌وار است که برای تو سنگ‌لاخ. چه فرقی می‌کرد اگر جای دیگری به‌دنیا می‌آمدی؟

Thursday, 13 September 2007

تا خورنده‌ی لقمه‌های راز شد

دوباره باید خاک این وبلاگ را تکاند، تکانی خورد و نوشت. شاید چون نباید تسلیم شد.

خبر این که ماه رمضان رسیده برای هرکسی یک احساسی دارد، اگر داشته باشد، و برای من پر است از خاطره‌ی روزهای دبیرستان که از دوساعت مانده به افطار می‌رفتیم (می‌بردندمان ؟) در نمازخانه و به بهانه‌ی دعا یا زیارت‌ خواندنی ماجرا به جاهای باریک کشیده می‌شد و اگر اشکی ازت چشم‌هایت نمی‌ریخت، با همان چشم‌ها ملائکه‌ی عذاب را می‌دیدی که توی جهنم منتظرت ایستاده‌اند و برایت نقشه می‌کشند. رحمتی در کار بود؟

چه‌قدر این دو نًقل را که «خواب روزه دار عبادت است» و «نفس روزه دار تسبیح است» را دوست داشتم و ازشان متنفر بودم. سرپوشی بود برای هرنوع تنبلی و آرامش خاطری برای پریشانی و خستگی و گرسنگی. انگار دیگر هیچ حریمی برای این که تو کاری را به خاطر خودت انجام بدهی نبود. یا اجبار آشکار، یا زیر نظارت، یا تهدید معنوی‌ای که به دل بچه‌ی دبیرستانی بنشیند، و البته یک سری مشوق‌های گول مالنده. همه‌ی طول سال و چهار سال دبیرستان همین بود، راه باز بود البته که کسی که نمی‌خواهد برود، و البته هراسی بود از این که توی آن نصفه‌ای که امسال باید بروند نباشی. ولی هرچه بود، ماه رمضان مهمانی‌ای در کار نبود. بخشیدن تکلیف‌ها به خاطر شب احیا هم دردی دوا نمی‌کرد. چیزی از آن پایه سر جایش نبود.

خیلی از کسانی که چهارسال را هم دوام آوردند دیدم که بعدش ـ به محض آزادی ـ آن‌قدر با اشتیاق روزه نمی‌گیرند و از روزه‌خوری لذت می‌برند که انگار جای تنگی آن مدت به این زودی‌ها خیال بازشدن ندارد. هرکسی البته مسوول کارهای خودش است، و کسی که خیال می‌کند نوجوان‌هایی را تربیت (بی‌تربیت ؟) می‌کند هم کارش سنگین‌تر است هم مسوولیتش، حتا اگر مسوول نماز و روزه‌ی قضا شده‌ی دست‌پختش نباشد، همان‌طوری که در زمان تربیت هم ثواب نماز به زور خوانده و اشک به زور جاری را پایش نمی‌نوشتند.

زمان زیادی از آن سال‌ها گذشته است و تعریف کردن خاطره‌اش بیش‌تر بزرگ‌نمایی و افسانه می‌نماید. ماه رمضان، وقتی که توی آن دبیرستان نیستی، همان قدر فرق می‌کند که وقتی که داخل ایران نیستی. از آن همه ادا و اصول و زرق و برق دست می‌کشد و می شود یک دوست نزدیک. اجبارش می‌شود پیش‌نهاد دوستانه و دوستیش می‌شود واقعی. کسی حالت را با فوائد روزه‌گرفتن برای سلامتی به هم نمی‌زند، کسی برایش مهم نیست که تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری، و لابد کسی هم نیست که روزه‌داری و ثواب هنگفتش را به قیمت‌های پایین به تو بفروشد. خودت هستی و خودت. کارهایی می‌کنی مثل پیداکردن اوقات شرعی در اینترنت، که انگار این یک ماه پرکارترین وقتشان است، و دانلود کردن ربنا، که گاهی از سنگینی بار نوستالژیکش نمی‌توانی تا آخرش را بشنوی. همین‌هاست. غذا را که کم و زیاد و دیر و زود همیشه می‌خوری. میزبانی هست انگار، که به بهانه‌ی مهمانی کمی نزدیک او بودن مهم است.

ماه رمضان شیرینی خاطره‌ی دور افطارهای دونفری ای را هم دارد، پنهان از چشم‌های سرزنش‌گر، یا زیر بار فضولی کسانی که به غیر از خودشان به همه‌کس و همه‌چیز کار دارند. تقریبا همیشه یکی دوساعت بعد از اذان. و شیرینی احساسی که از سیرشدن بیش‌تر بود، خیلی بیش‌تر.

Sunday, 2 September 2007

au revoir

آن‌قدر زود گذشت که وقت خداحافظی هم نماند. همه‌ی ماجرا خلاصه می‌شود به این که «فرانسه‌ی عزیز، فِی‌لن خداحافظ».

احساس عجیبی است وقتی خانه‌ی نداری که به‌ش برگردی। جایی می‌رسی، خوانده و نخوانده، و ساقه‌ی سفت و بلندت را توی خاکش فرو می‌کنی که باد اگر تند آمد با خودش نبردت. به این جوانه‌های سبز و مشتاق که از ساقه‌ات درآمده‌اند و سرک می‌کشند نباید اعتماد کرد؛ ریشه‌ای در کار نیست. روزی هم می‌آید که ساقه را دربیاوری و با جوانه‌هایی که هنوز رویش مانده‌اند، بدون برگ و ریشه و پیوند و خاک، ببری و جای دیگری، خاک دیگری. می‌شود که دلت دیگر تنگ‌شدن را یادش برود؟

هنوز که نشده، دلم برای کوه‌ها و رود پر پیچ و خم و بن ژوق تنگ می‌شود.