بالاخره فرود آمدم به گرنوبل، شهر دوست داشتنی ام. این بار این فرود بسیار دوست داشتنی بود، چون که بانو زودتر از من آمده بود و تنها باری بود که میرسیدم خانه و زنگ میزدم و صدای مهربانی در را باز میکرد و خوشآمد میگفت. بانو البته زیاد نماند و برگشت به دیار آسیابهای بادی. من ماندم و این کوههای اطراف که تنها تشابه اینجا و تهران است.
اوضاع گرنوبل خوب است، آفتاب میتابد و هنوز گرما کشنده نیست. همکار هم اتاقیام که پا به پای من تا نصفه شب میماند و پای تلفن داد میکشید و وقتی در ادامهی سلام احوالش را میپرسیدم عصبانی میشد که چرا میپرسی؟ رفته است و جایش یک پسر سوریهای آمده که مودب و مهربان است و ایران را و رئیسجمهورش را دوست دارد و البته برای اوضاع فعلی ایران متاسف است. کارآموز عزیز زبانش بهتر شده و کمتر خنگبازی درمیآورد.
و این که قبل از برگشتن به گرنوبل ایران بودم و گفتن ندارد که به جز دیدار خانواده و دوستان هیچ چیز خوب نبود و خوش که نگذشت هیچ، دلم بسیار گرفت. تقریبا هرکسی که سراغم را میگرفت از فامیل تا غریبه در فکر رفتن بود و میپرسید که چه باید کرد. رفتن از ایران به بهانهی تحصیل معمولا اتفاق خوبی برای همه است، از او که میرود و آنها که منتظرند که برود که اینقدر مخالفت نکند و غرنزند و اینها که اینجا کسی را مییابند که مشتاق تفکر و تحقیق است و توقعش آنقدر پایین آمده که زندگی ساده و معمولی برایش رویایی است. نتیجهی این همه خوبی البته چیز خوبی برای ایران نیست. من خودم دعوایی با احساسات وطن پرستانه ندارم. اگر کاری از دستم بر بیاید که به درد کسی بخورد ترجیح خاصی برای این که ایران باشد یا غیر ایران ندارم. دوستان این ور آب میدانند که زندگی اینور هم گاه ـ با همه سختیها و دردسرهایش ـ آنقدر آشدهنسوزی نیست. اگر انتخاب بین بد و بدتر است که خوب اوضاع فرق میکند.
یک روز رفتم به دانشگاه شریف، دانشکدهی مدیریت. دم در راهم ندادند و فرستادند اتاق نگهبانی. آقای نگهبان پای بدون کفش و جورابش را روی میز درازکرده بود و گفت «چی میخوای؟» گفتم که دیدن فلانی میروم و جلسه دارم. «نیستش». حالا شما لطف بفرمایید و یک زنگی بزنید. «شمارهش چنده؟». ... . و بالاخره با اکراه کارت دانشجویی اینجاییم را گرفت و راه داد. استاد عزیز البته متاسف شد و گفت با مهمانهای خارجیمان بدتر میکنند. پیشخدمت دانشکده هنوز همان بود که لباس کثیف و تن بدبو داشت و کفش نمیپوشید و همانطور وارد جلسه میشد و چای کمتر از تعداد مهمانها میآورد و چندبار موبایلش زنگ میزد. و مثل سابق حرف کسی را نمیخواند و نیمساعت دکتر و مهمانهای وزارتخانهایاش را معطل میکرد تا در کلاسی را برای جلسه باز کند.
موقع برگشت، توی فرودگاه دیدم که وقتی رئیس پرواز اجازهی سوارکردن مسافر را داد، مسوول گیت زنگ زد و از حراست اجازه گرفت. اجازهی حراست جوانک شلختهای بود که پیرهن سبز روی شلوار و دمپایی داشت و بیست دقیقه بعد آمد و اطراف را نگاهی کرد و گفت «سوار شند» مسوول گیت به سرمهماندار که ایرانی نبود توضیح داد که اگر بدون اجازهی حراست کاری بکنند کارتشان را میگیرند و حسابشان با خدا است.
سوار شدیم و آمدیم. حساب همهمان البته با خداست. دعوا سر این است که خدا از چه طریقی حسابمان را برسد.
3 comments:
shahre ghashangie gronoble, 1 mah oonja boodam. vali safa kardam bahash, har chand ke hichvaght roo oon tappe ha ya be ghole shoma kooh haye sabzo oon ghal'e he naraftim, vali doostesh dashtam, salamamo behesh beresoonin!
Merci...
Taghyir, taghyir va taghyir, joz'e layanfake zendegi, taghyirate jadidetun ham delneshine..va yad avare inke baraye bar avarde shodane niaz be taghyir, az Khod bayad shoru kard :)
Shad o Sarshar
Post a Comment