بار دیگر
این را روزی که راه افتادم نوشتم، توی قطار. روی کاغذ نوشتم و گمش کردم. امروز دوباره نوشتمش.
دوباره خیلی زود دیر شد. تا به خودم بجنبم یک ربع مانده بود به حرکت قطار و من هنوز توی خانه نشسته بودم با چمدان نیمه بسته و هاج و واج به دیوارهای جایی نگاه میکردم که نه خانه بود و نه نبود. نمیدانم این وسوسهی مبهم نوشتن است یا همان میل قدیمی و پنهان به اعتراف که تا جایم را پیدا میکنم و چمدان را در جایش میگذارم دفتر و قلم یا این بدل مدرنش را در میآورم و شروع میکنم به حرافی. حرفی البته برای گفتن نیست. وطن را که بماند، شهر و خانهی کوچک موقتش را هم آدم نمیتواند همچون بنفشهها با خود ببرد هرکجا که خواست.
دیگر به این خستگی بعد از دویدن با چمدان و درد دست و گرمایی که از پشت گوشها و کفپاهایم میزند بیرون عادت کردهام. قطار این قدر تند میرود که آدم حتا نمیتواند خاطراتش را با خودش ببرد. این همان راهی است که آن روز با دوچرخه رفتیم و گم شدیم و آن بالا کنار همان استراحتگاهی است که آن شب چادر زدیم و روی چراغهای نارنجی کمنور شهر شمع روشن کردیم.
5 comments:
منتظریم
salam.man alagheye ziadi be zaban farance daram. baraye yadgiri mitunid rahnemaeem konid?
bale mitavanam.
yek email marhemat befarmaeen be rasoolifar at gmail dot com
رهی این جور زندگی خیلی عالیه با اینکه سخته و گاهن طاقت فرسا ولی کلا بی مکانی به آدم یه نوع آرامش می ده می ده کلمه ی دیگه ای رو پیدا نکردم ولی من ام دنبال این جور زندگی ام ...البته این تا زمانی معقوله که پای سومی در میون نباشه....تا وقتی این فرصت رو داری قدرش رو بدون
همیشه رنگارنگ بمونین
salam rahi. in sevvomie. ino nafahmidam. dishab kollan shab kar boodam va az dirooz asr ta emrooz sobh vase chandomin shab nakhabidam. ia moshkel az ferestande hast ia az girande. dobare mikhoonam.
felan.
Post a Comment