بار دیگر
بار دیگر برگشتم به شهری که دوستش میداشتم. سفر این بار عجیبتر از هربار. رسیدنی عجیبتر. با هواپیمایی نیمه خالی آمدم تا ژنو، آن جا سوار اتوبوسی شدم که صبحش خالی از گرونوبل آمده بود، و با من و همان خالی برگشت. و رسیدم به خانهی خالی خالی.
فرانسویها سمپاتر هستند از هلندیها. همسایهام را توی خیابان دیدم ـ خانه نماندم، چمدان را گذاشتم و آمدم لابو ـ و کلی خوشحالی کرد و گفت که ذکری ـ پسرش ـ کلی خوشحال میشود. آمدم جای جدید لابو که پر بود از نویی و البته نوستالژی نیمه هولبرانگیز از خاطرهی روزهای اول. فوق لیسانسم را همین جا خوانده بودم. آن روزهای پرهیجان رفته، وقتی تازه از راه رسیده بودم و سرگردان بودم. حالا که توی همان راهروها راه میروم و از این طبقه به آن طبقه که یک سال مانده به دکتراگرفتن. زود گذشت، ولی آن هول و هیجانش را یک جا قایم کرده لابد، یا توی پیچ و خم راهپلهها، یا هم که کنج کلاس.
دفتر جدیدمان زیر شیروانی است و من سقف هشتشکل (کونیک)اش را دوست دارم. یک پنجره دارد رو به کوه باستی.
ـ خوب چه خبر بود آن بالا؟
ـ بالا منظورت است یا پایین؟
و هر دو میخندیم. بازیای است که این دو سه روز همه بهش علاقهمند شدهاند. اشکلاش این است که یک طرف دیالوگ منام و مثل روش برنده به جا هی باید برنده بشوم و بازی کنم.
5 comments:
این جادو برای من حکم ویروس پیدا کرده،بهش مبتلا شدم!
همیشه همین طوره.....
سلام دوست عزیز....متفاوت می نویسی و شیرین
سربلندباشی
a good sample
از ۀن چیز ها که آدم پشتش دنبال چیز دیگری می گردد.. تو آن پشت را دیده ای؟ ..
Post a Comment