Monday, 19 April 2010

Friday, 19 February 2010

ایده

عاشق این روزهایی ام که صبحش با یک ایده از خواب بیدار می شوم و تا خودم را برسانم سرکار همین طور توی سرم وول می خوره و بعد می افتم به جانش و مرتب می نویسم و براش شاهد و مثال جور می کنم و بعد سریع می رم سراغ شماتیزه کردن و به المان هاش شخصیت دادن و رابطه ها را تعریف کردن و این ها که احساس می کنم یک مشکلی هست و بعد مشکل بعدی و بعد تو اینترنت یک کسی جور دیگه گفته که منطقی تره و اصلا من واسه چی این طور فکر کرده بودم؟ و دوباره ور رفتن به ایده و بالا پایین کردن تا اینکه معلوم بشه از بیخ به درد نمی خوره و باید رهاش کرد. همین وقت نگاه می کنم که ساعت نه نگذشته باشه که بدو ام به باگت برسم

Friday, 29 January 2010

مناظره

آب سرد روی آتیش یعنی این که بعد از شنیدن دو نوبت برنامه ی رو فردا و هیجان زده شدن و امیدوارشدن هزارباره بعد از ناامیدی و بعدش فکرکردن دائم به این که چه طور می شود که این ماجرا بهترشود و مفیدتر باشد و چه طور بحث متمرکزتر ادامه پیدا می کند و این ها، وقتی که یک طرح هم در ذهنت آماده کرده ای، این صفحه لعنتی اینترنت را باز می کنی و زرت. مناظره می شود معاشقه و بعد تک گویی و بعد هم فشار برای تعطیل کردن برنامه. واقعا این آزادی صد در صدی را قدر نمی دانیم.

حالا ایده ام را می گویم. همین طوری، که گفته باشم.

فرض می کنیم وقت برنامه یک ساعت و چهل دقیقه است، که می شکنیمش به یک یک ساعت و یک نیم ساعت و ده دقیقه هم برای مجری و وقت تلف شده. هر کسی سه تا یک ربع وقت دارد، که دو تایش یک ساعت اول که کارکردش طرح بحث، اعلام موضع، سوال کردن از طرف مقابل و این هاست.
تنها قاعده ی این مناظره احترام به وقت است. یک ساعت دیجیتالی از این هایی که در مسابقه ی های سرگرمی هست می گذاریم و انتظارمان این است که کسی که وزیر، وکیل، مدیر و این چیزهاست بتواند حرفش را به دوتا پانزده دقیقه و نه یک دقیقه بیشتر تقسیم کند و بعد یک ربع مجری صحبت را قطع می کند.

نیم ساعت دوم برای استناد است. یعنی یکی دو نفر تیم همراه هر طرف مناظره در آن یک ساعت اول چیزهایی که به تایید، تکذیب، شاهد نشان دادن و از این دست را آماده می کنند و پرینت می گیرند یا اسلاید درست می کند و در نیم ساعت دوم - هر نفر یک ربع - آقایان مناظر آن ها را نشان می دهد.

این طوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند. یا حداقل کمتر می زند. اگر ارجاع به ماده قانون داده شد قابل بررسی است، و صحت هر ادعا را با چندتا مدرک می توان بررسی کرد. صورت حرفه ای تر این است که می توان دو دقیقه فیلم نشان داد، یک صحبت از قبل آماده شده از یک نفر سوم، و همه ی چیزهایی که می تواند ادعاها را تایید یا تکذیب کند.

حتا فکر می کنم در مناظره های داغ دوتا پنج دقیقه هم می شود اضافه کرد.
مساله این است که حتا اگر ده مناظره ی اول هم همگرا نشوند، محدودیت زمان و وجود امکان شاهد و سند آوردن بلافاصله بعد باعث می شود که این تیپ مناظره کمن کم به سمت موضوع جزئی داشتن و آماده بودن مناظره کنند و تیم همراهش پیش برود.

این طور امیدواریم که هیچ کس بی یادداشت نیاید، ده بار نپرسد من چه قدر وقت دارم، ایشان چند دقیقه صحبت کرد، چه قدر وقت مانده و … و وقتش را با عرضم به حضورتان، استفاده کردیم، دوستمان به نکاتی اشاره کردند که البته من با بعضی هاشان موافقم و با بعضی هاشان مخالفم و نکاتی دارم که عرض می کنم و غیره تلف نکند.

Friday, 22 January 2010

رمان


چندروز پیش در یک برنامه ای که کتاب معرفی می کنند طرف یک رمانی رو تعریف کرد که این طور بود: یک زنی است که در زندگی اش احساس سرخوردگی می کند و با شوهر به مشکل خورده و خلاصه همه چی به هم ریخته، و یک ته انگیزه ای که به ادامه داشت کشاندش به این کلاس های رفع مشکلات زوج ها. آن جا سه تا آدم مثل خودش را پیدا می کند و می شوند دوست صمیمی و یار غار و پایه ی درد دل. نمی دانم به خاطر یکی از کارهایی که کلاس گفته بود، یا همین طوری بین خودشان تصمیم گرفتند بروند سه روز روی این قایق های بزرگ، بدون تلفن، دور از همه چی. یک جور کنار گذاشتن همه چیز و فقط آرامش و تفریح و احتمالا تجدید نیرو. موقع سوارشدن یک کدام از چهارنفر دیر می کند و آخرسر هم نمی رسد. سه تای دیگر بعد از کلی استرس حالا ناراحت نیامدن دوستشان بودند. توی قایق یک نفر یک نامه به دستشان می دهند که از طرف نفر چهارم است. توش نوشته من تصمیم گرفتم با شوهر یکی از شما سه تا بروم. شرمنده و این حرف ها.
و می گذاردشان توی خماری، توی آن شرایط که تا سه روز دستشان به هیچ چی بند نیست.

خیلی خوشم آمد. نفر چهارم را می گویم. برایم رفت در دسته فایت کلاب. حالا نویسنده شاید آخر داستان را به این برساند که آن سه روز سه زن بی نوا مردند و زنده شدند و وقتی برگشتند دیدند طرف شوهر او نبوده و یک هو دوباره عاشقش شوند و زندگی شیرین شود و این ها. شاید هم اصلا آخرش معلوم شود که نفر چهارم اصولا خالی بسته بوده. رمان است دیگر، نباید انتظار زیادی داشت.


Thursday, 21 January 2010

ته له


بعد چندوقت دوباره تله ویزیون دار شدم، با این گیرنده هایی کوچولو که به یو اس بی کامپیوتر وصل می کنی و به تکنولوژی اش را صد سال عقب می بری. دلم می سوزد از این خفتی که به عزیزدردانه ی استاد جابز می دهم، ولی چه می شود کرد.
سریال های امریکایی دوبله فرانسه همچنان مزخرف اند، تله متن همچنان خوب است و شباهت های ویلیام به استاد تز من دائم بیشتر می شود. فیلم غیر فرانسوی را که با دوبله ی فرانسه می گذارند اگر آپشن صدای اصلی نداشته باشد خاموش می کنم و می روم. و این که این برنامه های بحث و گپ و گفت های شبانه به همه چیز می ارزد.
دیشب قسمتی از یکی از این برنامه ها درباره ی تله فون های جدید بود، به خصوص آی فون اپل. ده نفر دور میز بودند که یکیشان اول بحث چند چشمه کرامات آی فون را نشان داد از جمله هلی کوپتر هوا کرد. یکی هم یک پیرزن هفتاد به بالا بود با آن کت قرمزش که گفت آی فون اصولا چیز بی خودی است. من یک موبایل ساده برام خریدن که همونم نمی توانم استفاده کنم. بعد هم مجری گفت انگار خانمه در سال یا در عمرش شش دقیقه با تلفن صحبت کرده است.

موضوع بحث مهم نبود. مهم این بود که آدم ها خودشان بودند، نمی ترسیدند، خجالت نمی کشیدند، همه مثل هم فکر نمی کردند و مجری هم با همه بحث می کرد. مردم هم دور نشسته بودند و از حرف کسی که خوششان می آم دست می زدند و به کسی هم که چیز خنده دار می گفت می خندیدند.

پس نوشت: اگر در اروپا زندگی می کنید و خانه به دوش اید و احتمالا یک سیستم یا لپ تاپ قدیمی بی استفاده داریداین روش را توصیه می کنم.

Wednesday, 23 December 2009

One down, Shakes, one down

دیشب بدون دلیل جدی ای بعد مدت ها دوباره فیلم را سلیپرز دیدم. با این که ماجرا یادم بود، ولی وقتی به قسمت پایین بردن بچه ها رسید حالم کلی خراب شد و اشکم داشت سرازیر می شد. باقی فیلم را فقط به امید هپی اندینگ ادامه دادم.
این ماجراهای اخیر خیلی چیزها را برای مردم، حتا ما خارج نشینان حداکثر نگران، به کلی تغییر داد. ما انقلاب را ندیدیم و جنگ در بچگی هایمان گذشت، ولی این روزها چیزهایی را دیدیم و درک کردیم که خواب خوش مان را پراند.

حکم دادگاه نیروهای مسلح در شلوغی فوت آقای منتظری گم شد. دو سال دیگر لابد در یک دادگاه نمایشی دیگر یک زندان بان به جرم گرفتن ناخن محاکمه و توبیخ شفاهی می شود و ماجرا تمام. مهم این بود که خلخال از پای زن یهودی کشیده نشود که نشد. تمام کسانی هم که دق کردند و مردند با نقشه ی قبلی دشمنان خارجی بوده است.

این روزها فرق اصولی شیعه و سنی، عدل و امامت، بدجور دارد در چشممان می رود.



Monday, 21 December 2009

بعضی وقت ها وقتی می بری، می بازی


بسیاری از ادعاهای دینی و مذهبی - معجزه ها، جنگ ها، اتفاقات - اصولا برپایه ی حرف و نقل استوار است و نه هیچ واقعیت قابل دسترسی. سر همین نقل ها و متن ها هم که حضار دعوا و حرف و حدیث است. موضع گیری قابل فهم صاحب دین هم معمولا این است که حقیقت محض همین است و راه تحقیق رو به گمراهی است.
راه تحقیق درباره واقعیت ها به روش های غیرکلامی و متنی بسیار سخت و پردردسر است، اما خوش بختانه به کلی بسته نیست. مثلا تحقیقات درباره ی خانه‪/‬مقبره ی عیسی، خانه مریم، توفان نوح و کاخ سلیمان و از این دست. روی کرد جامعه مذهبی و کلیسا به این تحقیقات اصولا بسیار منفی، تهاجمی و منکرانه بوده است. برای مثال، سال های متمادی کنار هر کشف مهم باستان شناسانه ای در اروپا یک نماینده ی از واتیکان حضور داشت که کشف ادعایی خلاف با کتاب مقدس نداشته باشد. ماجرای شامپولیون را شنیده اید؟ او همان کسی است که زبان هیروگلیف را فهمید و رمزگشایی کرد. شامپولیون مدتی در پاریس کارشناس تشخیص قدمت آثار باستانی بود، هربار نماینده ی پاپ مراقب بود که قدمت تاریخی هیچ چیزی به قبل از توفان نوح برنگردد. حالا باورتان می شود که خود کلیسا بانی اصلی کشف شدن تمدن مصری ها بوده اند؟
این طوری که در یکی از جلسات بررسی تاریخی یک سردری که قدمت ان بیشتر از طوفان نوح تخمین زده می شد و کلیسا حسابی دمغ شده بود، شامپولیون تخمین را رد کرد و یک جورهایی ثابت کرد که اثر موردنظر بسیار جوان تر از این حرف هاست. همین ماجرا باعث شد که کلیسا در کنار نامه های محبت آمیز تشکرش، یک بورس تحقیقاتی هم به طرف بدهد. شامپولیون هم با آن بورس رفت ایتالیا و مصر و این قدر تحقیق کرد که توانست خط هیروگلیف را به طور کامل بخواند و بفهمد و رازهای تمدن مصری ها را از جمله قدمتشان و اعتقادشان به جهان پس از مرگ و باقی کابوس های کلیسا را یکی یکی کشف و منتشر کند.

حالا شاید دور از ذهن باشد، ولی به نظرم یک وقتی این تحقیقات سراغ دین اسلام هم خواهند آمد. تحقیقات جدی در مورد جنگهای اعراب، زمان و نحوه تدوین شدن قرآن، اسناد و شواهدی درباره ی روابط-اختلافات مسلمانان و مشرکان و یهودیان صدر اسلام و غیره. حدث می زنم روند ماجرا تقریبا مشابه باشد. جامعه ی دینی و مذهبی تمام تحقیقات را در دست خود بگیرند و برای انتشار فیلترینگ شدید بگذارند و شاید هم روزی گنجینه ی اسناد که در حفاظت عالمان دینی است ـ مثل اسناد تاریخی قرآن در شهر مکه ـ به روی محققان باز شود.

احتمالا در چنین روزی یک مقام دولتی نخواهد گفت هدف اصلی برنامه های فضانوردی آمریکا از بین بردن آثار معجزه ی شق القمر است.


* تیتر از فیلم چه رویاهای در راه اند؟
پی نوشت: صفحه فارسی ویکی پدیا درباره شامپولیون به فارسی عجیبی نوشته شده است، لغت هایی مثل هاژک بندک، پروا به وی فرونگذاشت، پخشیدند، رهیافت (دزدیدن دو ستون و انتفال به فرانسه)، سرافراخت هموندی، بنیادگذار دبستان مصرشناسی (احتمالا مکتب فکری). باید وقت پیداکنم و یک تلاشی برای این صفحه بکنم، به خاطر ارادت به زبان هیروگلیف، خود استاد شامپولیون و حق همسایگی در پاریس و گرنوبل.

Saturday, 19 December 2009

شکنج

این نوئل و تعطیلاتش اصولا چیز مزخرفی است. یعنی به زور جانشین شب عید می شود، وقتی که نه بهاری در کاراست، نه نو شدنی، نه هیجانی برای حاضر و آماده بودن پای سفره، لحظه ی تحویل سال.
عید نوروز هم که وسط شلوغ پلوغی های کار و دانشگاه و ساعت چند به وقت کجایش گم می شود.
حالا نوئل جدید در راه است.از دیروز بعد از ظهر دیگر همه دو در کرده اند و لابو سوت و کورشده. من یک خروار کار دارم که حتما باید تا چهارشنبه تمامشان کنم. تصور آن لحظه ی پایان دلخوش کننده است، یک چمدان کوچولو مامانی با یک کوله لپ تاپ می روی ایستگاه و سوار قطار می شوی و سه ساعت را فیلم می بینی یا کتاب می خوانی تا برسی و می دانی بانو آن سر خط منتظر است.

از خانه تکانی آخر سال، یک وسواس انفورماتیکی به من رسیده است. این همه جابه جایی و از این سیستم به آن سیستم و هاردهای اکسترنال و من و حوض. دو روز است شروع کرده ام به مرتب کردن فایل ها و بعد بک آپ گرفتن و سنکرونیزه کردن اطلاعات. مرتب کردن فایل های مربوط به دکترا خودش قضیه ای بود. خود منیاک ام من. همه چیز مربوط و نامربوط را چندجا نگه داشته بودم و در ازای تمام متانتم در آن سه چهارسال، حالا دستم روی دکمه دلیت چسبیده بود.

بعد رفتم سراغ محتوا. یادداشت های پراکنده، ریخته و واریخته، هرکدام به اسمی. فایل های آهنگ، هر تکه شان خاطره ی شبی و احوالی. و از همه بدتر عکس ها. شاید هم تفصیرخودم است که به این بازی شکنجه ادامه می دهم. شاید بهتر است عکس ها ول باشند، قاطی باشند، وقتی دنبال یک عکس خاص می گردی مجبور باشی پنجاه تای دیگر را هم ببینی و باهاشان پرواز کنی به آن روزها. ولی من در کار شکنجه ام، آن هم با ابزار مدرن. مکان ها را ثبت می کنم، صورت آدم ها نشان می کنم و خیلی جاها توضیح می نویسم که مثلا چهارساعت وقت داشتیم و حداقل بیست نفر که می خواستیم قبل رفتن ببینیمشان و گپی بزنیم و خداحافظی کنیم، این شد که اول رفتیم این جا و بعد آن جا شام خوردیم و چای بعد شام پیش فلانی، و اون ها هم که لطف کرده بودند آمده بودند. یا این که این پنجاه تا عکس تلاش مذبوحانه ی دو نفرمان است در رفت و آمد ابرها که بالاخره در یکی شان هم صورتمان معلوم باشد و هم بنای پشت سر.

هیچ وقت فیلم نگرفته ام. حالا دارم به ش فکر می کنم - از این چندتایی که این و آن گرفته بودند و به م داده اند - که آخر شکنجه است. به خصوص که خودت گرفته باشی و یادت بیاید که اصولا چه حالی داشتی که در هیچ چیزی ثبت نمی شود.


Thursday, 17 December 2009

ملاحظه


این که می گویند کار دنیا برعکسه خیلی هم بیراه نیست.
من اصولا از این هایی هستم که آخرین لحظه به قطار یا هواپیما یا دیگر رونده ها می رسند، دقیقه ی آخر قبل بسته شدن در و این عادت یا در حقیقت رفتار بی خود ام فقط وقتی که تنهاهستم وجود دارد. منظورم این است که اگر کسان دیگری هم باشند، حتما همه را مجبور می کنم نیم ساعت زودتر توی ایستگاه باشیم، ولی وقتی تنهایم همیشه آن قدر دیرکرده ام که نفس نفس زنان خودم و چمدان را توی قطار پرت کنم و در بسته شده.
پنجشنبه ی پیش قرار بود با آقای رییس و چندنفر دیگر ساعت پنج و نیم از بوردو راه بیفتیم و هشت و نیم برسیم پاریس و یک کسی از طرف یک شرکت مهم بیاید و ما را به مهمانی شام آن شرکت ببرد. فردایش هم روز کار پروژه بود. همان روز فهمیدیم که فردایش اعتصاب قطار است و نمی شود برگشت. این شد که غیر من که بنا بود پاریس بمانم سفر باقی اعضا را کنسل کردیم و بلیت برگشت آقای رییس را هم و برایش پرواز رزرو کردیم و باقی هماهنگی ها و من یک ساعت زودتر راه افتادم به سمت ایستگاه که بلیت هردومان را از دستگاه بگیرم.
قضیه ی برعکسی کار همین جا بود. مسیر یک ربعه با اتوبوسی که هر ده دقیقه می آید تبدیل شد به اولین اتوبوسی که خراب شد، دومی که نیامد و سومی که ده دقیقه دیر کرد و ادامه راه هم گیرکرد در ترافیک. بیست دقیقه مانده به حرکت و منی که از نیمه ی راه می دوم و سعی می کنم شماره رییس را بگیرم و شماره رفرنس را به ش بدهم که او بلیت خودش را بگیرد و سوار شود، که نشد. سه دقیقه مانده به حرکت رسیدم به ایستگاه. یک و نیم دقیقه پای دستگاه معطل بلیت گرفتن شدن برای او شدم و بعد خودم را رساندم به قطار که بلیت را بدهم. در ق‍طار بسته شد و برای اولین بار من آن سمت در بودم.

آقای رییس یک بلیت توی قطار خرید، بسیار گران تر. قطار بعدی که من باش راه افتادم یک ربع تاخیر کرد. دو ساعت بعدش داشتم به اس ام اس آقا که گفته بود آدرس رستوران را برایت می فرستم، رسیدی زود بیا، جواب می دادم که رستوران تا من برسم راه افتاده، شب خوبی داشته باشید و تا فردا. نمی دانست خوب که شام روی قایق است.


چند روز بعد، قبل انتشار - همان جمعه بعداز ظهر اعتصاب کنسل شد

Sunday, 13 December 2009

سبیل

آخر هفته پاریس بودم، جمعه اش را برای کار و آخرهفته اش پیش بانو. پاریس رفتن این بار گندی زدم که نوشته ام و می گذارمش این جا بعدا. همان جمعه فهمیدیم که فردایش اکبر گنجی در یک جایی سخن رانی دارد، درباره اسلام و دموکراسی. گنجی را هیچ وقت ندیده بودم . هیچ وقت هم جدی ازش نخوانده بودم. به خصوص آن ماجرای تب عالیجناب ها انگیزه ی اصلی ام بود ـ مثل هرچیز دیگری که تب می شود - که بی انگیزه شوم و بماند برای بعد.
جلسه ی شنبه چیز خوبی نبود البته. خوبیش شاید بود که یک اسم برای من شد یک آدم و نظرهایش و لحن جمله هایش و شکل دست هایش وقتی سوال مزخرف یک فسیل از فریزر درآمده را گوش می دهد و یکی دو کلمه ای نت برمی دارد.
درباره ی این موجودات - شخصیت مجسم دایی جان ناپلون با سبیل کلفت - و اخلاق جلسه به هم زدنشان شنیده بودم ولی ندیده بودم. از گنجی می گفتم. مجبورش کرده بودند که در نیم ساعت درباره ی اسلام و حقوق بشر حرف بزند. او هم گفت که به وضوح در نیم ساعت حداکثر کار این است که بگوید برای بحث درباره ی این مساله چه روی کردهایی هست. بعد چندتا از اساتید سبیل کلفت به بهانه سوال یک سخنرانی مهوع کردند و بدوبیراه گفتند. طرف هم گفت برادر من، الان به جای این که هی خیال بافی کنی و قهرمان بسازی و باقی را مقصر بدانی، قبول کن که همه ی ماها اشتباه کردیم و حالا کمترین وظیفه مان این است که اشتباه هایمان را به این جوان ها بگوییم.