Wednesday 27 June 2007

غیبت و باقی حرف‌ها

غیبت طولانی‌ام را که می‌بخشید؟

بانو آمده بود این جا و مثل همیشه زمان مثل باد گذشت. هفته‌ی بعدش هم به جبران هزارتا کار سرم ریخت و از شهر به آن شهر مشغول جلسه و کار و کنفرانس و این‌ها بودم. این هفته هم که یا کامپیوتر خودم بازی درآورد یا بلاگر. بهانه کوا.

طاقتم برای خبرهای خوبی که دائم از ایران و ایرانی‌ها می‌رسد به کلی طاق شده. بچه‌های پذیرش به دستی که دیگر کشورهای اروپایی هم به‌شان ویزا نمی‌دهند، و تازگی‌ها تکرار جمله‌ی عجیب «از اداره‌ی اقامت به‌مان خبر داده‌اند که به تو ویزا نمی‌دهند یا مثلا ویزایت را تمدید نمی‌کنند، بنا بر این ما به‌ت پذیرش نمی‌دهیم که پست‌/بورس مان از دست نرود.» هفته‌ی پیش رسما اخراج ایرانی‌ها از سازمان‌هایی که یک جوری ربطی به اتم دارند شروع شد و اول این هفته که رفته‌بودم برای تمدید اجازه‌ی کار ـ فرآیند این است : قراردادم را نشان می‌دهم که یک ساله است و یک مهر می‌زند روی کاغذ که شش ماه تمدید شد ـ خانمه پرسید کجایی هستی، و در جواب ایرانی بودن گفت دیگر این‌جا نیا، باید بروی اداره‌ی اقامت.

بامزه این جاست که دیگر صدای کسی در نمی‌آید. این‌وری‌ها که بین دوسنگ آسیای زندگی غربی و کله‌ش شرقیشان اند، و آن‌وری‌ها ـ آن‌ور مرز ـ یا نفت سرسفره زمین‌گیرشان کرده، یا توی یکی از همین چاه‌های نفتی که دولت‌های قبلی از کشفش دریغ کرده‌بودند پرت شده‌اند.

Saturday 9 June 2007

آثار و انديشه‌

«دكتر عبدالرضا شيخ‌الاسلامي رييس دفتر رئيس‌جمهور و رئيس «شوراي سياست‌گذاري و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌هاي رئيس‌جمهور»، در احكام جداگانه اعضاي شوراي سياست‌گذاري و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌هاي رييس‌جمهور را منصوب كرد«.
از بازتاب

شنیدن خبر به این خوبی را باید جشن گرفت. از کی منتظر شنیدنش هستم و حالا دیگه خیالم راحت شد. بی‌صبرانه منتظرم ببینم اولین خروجی شورا چیست.

Thursday 7 June 2007

آدمی‌زاد

دی‌روز برای چندمین بار رفتیم اتاق عمل، با این فرق که این بار دیگر استاد بزرگ نیامد (کار مهمی برایش پیش آمد) و من و کارآموزم را تنها فرستاد. بیمارستان شهر کوچک ما، حدودا دوبرابر بیمارستان میلاد است و البته یکی از سه بیمارستان بزرگ شهر. این را گفتم که بدانید گم شدن تویش حتا بعد از چندبار رفتن اصلا کار سختی نیست. به هرحال ما خودمان را رساندیم به بخش جراحی و لباس مخصوص پوشیدیم و رفتیم داخل بخش. یکی از اتاق‌های عمل را منتظر ما نگه داشته بودند که «تحقیقات دانشگاهی»مان را بکنیم و بعد استریل کنند برای عمل بعدی. خانم پرستار که اتفاقا جور عجیبی مهربان بود دستگاه رادیوگرافی را روشن کرد و کاربرد دکمه‌های مهمش را گفت و رفت پی کارش. و ما را گذاشت که کشف کنیم چیزهایی را که نمی‌دانستیم و برای آزمایش لازم داشتیم. بامزه بود. یک احساس محققانه‌ای به‌م دست داده بود که نگو. به خصوص این دست‌یار داشتن و امکان این‌که به‌ش بگویم این کار را بکن و آن کار را بکن و مثلا این چیز را یادداشت کن، یا چه می‌دانم برای این نتیجه چه توضیحی داری. جان به جانمان کنند، آدمی‌زادیم دیگر؛ مگر چه انتظاری می‌شود داشت؟

پی‌نوشت : ما را گذاشت که فلان کار را بکنیم ساختار فرانسوی است که مشابهی هم در انگلیسی دارد ـ البته نه با استفاده‌ی مشابه ـ و خداراشکر وارد فارسی نشده است. اگر جایی مثلا پشت گیشه بانک باشید و بخواهید فرمی را پرکنید یا امضا بیندازید، از خانم متصدی می‌شنوید «من شما را می‌گذارم که امضا کنید.»

Sunday 3 June 2007

همین روزهای معمولی

یک ـ کم‌کم دارم از دست آقای استاد به تنگ می‌آیم. توی با یک دست چندهندوانه برداشتن از من هم بدتر است، آن هم در اوضاع و احوال لابوی عزیز کماکان فرانسویمان که کندی جریان کار درش کشنده است. اگر نقش ترمزی استاد بزرگ‌تر (آقای پروفسور) نبود که تاحالا دونفری تز را نوشته بودیم و رفته بودیم سراغ تز بعدی. تازه هول برش داشته که من چندماهی هم دم دستش نیستم و واویلا.

دو ـ از دست این تعطیلات. همین‌طوریش که سی‌وپنج ساعت در هفته کار می‌کنیم، با احتساب این که در روزهای غیرتعطیل، در یک گروه پنج نفره بالاخره یکی وکانس دارد، یا می‌خواهد برود مسافرت، یا تعطیلی بچه‌هاش است، یا ... این‌هایی که عرض می‌کنم غیر از تعطیلات رسمی ملی مذهبی و سه‌ماهی یک بار تعطیلات فصلی و نوئل و تعطیلات تابستانی است. قرار جلسه‌هامان به ندرت برای یکی دوماه آینده جور می‌شود. یک جراح هم داریم در گروه پنج‌نفره‌مان که اصولا نایاب است، مزید برعلت.

سه ـ رفته‌ام درخواست کنم تلفنم را قطع کنند. به قانون عمل کرده‌ام و دوماه قبل از موعد رفته‌ام. سه تا فرم آن‌جا پرکردم، و خانمه گفت که این‌ها را با گواهی آژانس که می‌خواهی خانه را فلان موقع تحویل بدهی و هم‌چنین یک گواهی از محل کارت بفرست به این آدرس، با پست سفارشی. از تاریخی که نامه برسد، دوماه کامل بعد تلفنت قطع می‌شود. برای توضیح عبارت ماه کامل عرض می‌کنم که چندماه پیش همین مسخره‌بازی را برای موبایل داشتم که چون نامه‌ام روز دوم ماه رسید (اتفاقا به خاطر تعطیلات) و ماه کامل رویت نشد، یک ماه هم اضافه‌تر پول دادم.

چهار ـ برای تحویل خانه، همین خانه‌ای که برای پیداکردن و اجاره‌کردنش مصیبتی کشیده‌ام ـ که اگر شما تجربه‌ی ایرانیش را دارید، در مقابل این مثل نوشیدن یک لیوان آب‌طالبی است ـ رفته‌ام و طبق قانون سه ماه زودتر و با دلایل رسمی. با کمک خانم آژانس یک نامه نوشتیم که احتراما این‌جانب به استحضار می‌باشد، و فرستادیم به محضر مبارک. بعد یک هفته جواب آمد که جام زهر را می‌نوشیم و تقاضای شما را از روی بنده‌نوازی قبول می‌فرماییم. یک نامه هم به ضمیمه که از فلان تاریخ مشتری می‌فرستیم برای دیدن خانه و طبق قانون فلان اگر موردی گزارش شود که به تلفن جواب نداده‌اید یا مشتری را تحویل نگرفته‌اید، شصتاد یورو جریمه می‌شوید. (این‌ها غیر از تهدیداتی است که باید خانه را تمیز و براق تحویل بدهید و اگر سرسوزنی آسیب رسیده باشد از ودیعه‌تان کم می‌شود).

پنج ـ یک کمی از این زندگی فرانسوی کلافه‌ام. خیلی بیش‌تراز پارسال. به‌م می‌گویند (این هم تاثیر زبان فرانسوی) که پارسال تمام وقت و انرژی و توانت به جنگیدن گذشت، برای یادگرفتن زبان، برای گذراندن درس‌ها، برای یادگرفتن این نحوه‌ی تازه‌ی زندگی، برای واردشدن به دکترا و باقی مسائل. حالا جنگی نداری، بالا و پایینی نداری، غر می‌زنی. نمی‌دانم. باورکردنش برایم ساده نیست. مگر زندگی بدون جنگ می‌شود؟

Friday 1 June 2007

دزد دوچرخه

نمی‌دانم چرا دزدی این قدر احساس بدی به آدم می‌دهد. منظورم وقتی است که چیزی از آدم می‌دزدند. آدم خودش را کوتاه دست می‌بیند، حتا نتوانسته که داد بزند یا دنبال بدود. احساس یکی دوباری که چیز کوچکیم در مدرسه گم شد، و دوراز ذهن نبود که چشم کسی را گرفته باشد، یا چندسال پیش و دو سه باری ضبط ماشین پدرم، پارسال دوچرخه‌ای که تازه خریده بودم و دی‌شب زین دوچرخه‌ی جدید، روشن و تلخ جلوی چشمم اند. خنده‌دار است، ولی شاید همه‌مان آرزو می‌کنیم که اونی که دوچرخه ام را دزدیده همین الان سرپیچ کوچه تصادف کند و برود زیر ماشین. بعضی وقت‌ها هم خودت را آرام می‌کنی که تو که وضع یارو را نمی‌دانی، شاید این را برده که بفروشه که زن و بچه‌اش از گرسنگی نمیرند. چه کار باید کرد؟ تو مسوول گرسنگی زن و بچه‌ی یارو نیستی، ولی اگر از ماجرا خبر داشتی بعید نبود کمکی می‌کردی. ولی همین که می‌بینی چیزی را ازت دزدیده‌اند، آن‌قدر به‌ت گران می‌آید که اگر همان موقع دستت می‌رسید یارو را به جرم دزدی زین دوچرخه‌ات می‌کشتی.

شاید ته ته این احساس این باشد که حقی ازت ناحق شده. نمی‌دانم که آیا معیاری در کار هست، یا مثلا معیار داشتن دردی را دوا می‌کند یا نه. معیار برای حق تو. قانون البته دهن را پر می‌کند، ولی شاید فقط همین باشد، به خصوص اگر ببینیم که تاثیر دزدی‌های قانونی روی درست شدن شکاف اجتماعی و بعد پیداشدن کسانی که تنها راه سیرکردن شکم بچه‌شان دزدی است می‌شود. معیار این که حقوقی که من بابت مشاوره دادنم در فلان شرکت خصوصی می‌گیرم حقم است یا نه را چه طور می‌توان معلوم کرد. می‌شود توپ را فرستاد به زمین کارفرما، او به صاحب پروژه، از این رئیس به آن یکی تا برسد به یک جایی از ردیف بودجه، ولی من اگر چشمم را روی این ماجرا نبندم، چه کار کنم؟ سعادت بزرگی است که ما اعتقاد داریم روزی را خدا می‌رساند.